-
قدر نفس کشیدن هاتون رو بدونید :)
پنجشنبه 11 اردیبهشت 1399 23:16
امروز شدتش بیشتر بود و ترسناک تر! برای هر یه نفس کوتاهی که بالا بیاد مجبور به کشیدن چهار یا پنج بار آه بودم! انگار که قلبم داشت مشت می کوبید به سینم تا بیرون بزنه..انگار که جا براش تنگ بود. + امروز بیش از همیشه نیاز به یه هم صحبت داشتم. دلم شدیدا حرف زدن می خواست. از اون حرف زدنایی که ساکت باشم و یکی هی برام بگه و بگه...
-
اولین موی سفید :)
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1399 22:45
فکر کردی می تونی قایم بشی؟ نه جان دلم. اگر به سیاهی بقیه بودی پنهان شدنت ممکن بود. کافیست رنگ عوض کنی، کافیست اندکی، فقط اندکی کوتاه یا بلندتر از بقیه شوی، خلاصه این که کافیست فرق کنی عزیزکم و بشوی یک جور دیگر مثل خودت، نه مثل هیچ کس. آن جاست که انگشت همه تو را نشان می دهد. همینجور که بین هزاران هزار تار مو به سیاهی...
-
امروز
سهشنبه 9 اردیبهشت 1399 22:58
تقریبا همه ی امروزم صرف خوندن نوشته های اخیر و سر زدن به بیشتر بچه های وبلاگ شد. بعد از مدت ها به خونه ی نوشته های تک تکتون سر زدم. و به شدت غمگین شدم وقتی با در بسته مواجه شدم و یه پیرمرد و گاهی هم پیرزن تا کمر از پنجره آویزون شد و گفت: چه خبرته دختر اینقدر می کوبی به در؟؟ پی هر کی اومدی بدون که بارو بندیلشون رو جمع...
-
هم اکنون به جادوی مدوسا نیاز دارم
جمعه 1 فروردین 1399 00:02
امروز، رنگین کمان درونم طلوع نکرد. می توانسم مثل دیروز و خیلی روزهای دیگری که گذشتند به زور هم که شده هفت دست رنگینش را بگیرم و بکشانمش وسط اتاقک تاریکی که مدت هاست خورشید خود را به هر دری که میزند موفق به سرک کشیدن در آن نمی شود! امروز حتی رنگین کمان خیالم هم طلوع نکرد. شاید دخترکی دیگر دست به دامنش شده تا رنگ بپاشد...
-
طلوع رنگین کمانی خیالاتم :)
چهارشنبه 28 اسفند 1398 23:07
غرق شده ام در این همه حس غریبی که در وجودم ریشه کرده. امروز هم مثل دیروز و شاید هزاران روز دیگری که خواهند آمد، از دل پردرد شب خود را بیرون کشید و در آغوشم رها شد. و من در طلوع رنگین کمانی خیالاتم بیدار شدم. بیدار شدم و دلخوشی های اندکم را یک به یک مرور کردم و مرور کردم و مرور کردم...و بین همه ی این مرور کردن ها...
-
مرگ به وقت گرگ و میش...
سهشنبه 27 اسفند 1398 21:39
در گرگ و میش صبح، سرمست می شوم ازموسیقی باران. و روز از دل پردرد شب بیرون می آید. گویی که آفتاب به خواب می رود و سایه جایش را می گیرد به همراه نسیم صبح گاهی که همراه است با عطر نم خاک، که می خورد به مشام جنازه ی ای که در خود گوله شده. درست همان جای همیشگی اش که بارها و بارها مرده. این بار اما همه چیزش فرق داشت..نگاهش،...
-
رهایی
دوشنبه 29 بهمن 1397 23:41
آرامش بخش ترین جای پنهانیم تو دنیای به این بزرگی، همین جاست و عجیبه که با این که در دسترسه، رهاش کردم! رها که نه...آدم چیزایی رو که رها می کنه که سراغشون نمیره.. پس من رها کردم و نکردم! خودمم نمی فهمم چی میگم. انتظار اینم ندارم که از جانب شما فهمیده بشم.
-
چروک های جوانی
شنبه 27 مرداد 1397 22:39
بین این همه دل آشوبی، آن طور که باید لذت نبردم از اولین تجربه ای که در روز شنبه 20 مرداد 1397، کسب کردم. برای اولین بار یکی از تابلوهام رو تو گالری فرهنگسرای گلستان شرکت دادم. اونم همون تابلویی که برگرفته از درونمه و همه ی حس های بدم توش جریان داره. حس خوبی بود دنبال کردن نگاه هایی که به اقیانوس درون من خیره شده بودن....
-
9 مرداد1397
شنبه 13 مرداد 1397 16:23
و نوبت به آخرین امتحان از ترم یک شد. نمیدانم برگه ی امتحان را با چه اراجیفی پر کردم و نمیدانم چه شد که از جلسه ی امتحان پرت شدم روی سبزه های پارک و نمیدانم خیره به چه بودم؟! : خیره به نیمکت خالی روبه رویم. و چه می گذشت در درونم؟ : خاطراتی که ریشه کرده اند در وجودم. همین طور خیره بودم که سایه ای آمد و سنگینی نگاهش را...
-
می خواهند از خوابی که نباید ببینیم بیدارمان کنند!!
دوشنبه 8 مرداد 1397 00:34
خنده دار است! این که سر ظهر، وسط گرمای تابستان، درست همان موقع که خوشید جان با همه ی وجودش، کره ی زمین را در آغوش گرفته، همه در آن پارک فسقلی دیده شوند! و خنده دارتر این که همه خود را به ندیدن میزنیم! قبل از این کاراگاه بازی های سه تن از هنرجویان فضول را، بیشتر دوست دارم. همان دویدن ها، نفس کم آوردن ها، پله های پهن و...
-
اولین قرار مهم در سال 1402، ثبت شد!
چهارشنبه 3 مرداد 1397 01:14
یکشنبه شب، 31 تیر ماه 1397، درست وقتی که بین آخرین شب تیرماه و اولین طلوع خورشید مرداد ماه گیر کرده بودم، و قبل از همه ی آن چیزهایی که قرار است اتفاق بیفتد و ما در بی خبری ازشان به سر می بریم، در حالی که شال سورمه ای 3 متری ام، چندین دور، دور سر و پیشانی ام پیچیده بود تا اندکی از درد را تسکین دهد، و درست وقتی که حس...
-
آخرین چهارشنبه ی تیرماه 97
پنجشنبه 28 تیر 1397 00:26
با خنده ای شیرین، درحالی که عینکش را میزون و مقنعه اش را صاف و صوف می کند، و با چنگال پلاستیکی سعی بر جمع کردن فالوده های شناور در شربت آلبالویی رنگ را دارد، می گوید: به مناسبت شروع دوستیمون. و به فالوده ام اشاره ای کرده و شروع به سر کشیدن شربت فالوده ی نیمه تمامش می کند. برای من اما هنوز مانده. چندان میلی به خوردن...
-
چاه خوشبختی یا بدبختی؟!
چهارشنبه 20 تیر 1397 00:11
درست بعد از 17 روز از آخرین پستی که گذاشتم،(17 آبان 1396) خیلی یهویی افتادم تو چاه خوشبختی! چاهی که هر لحظه منو غرق تر کرد! اونقدر غرق شدم که وقتی به ساحل رسیدم صدای جیغ و داد بود که به گوش می رسید! همه ی دریا رو از وجودم بیرون کشیدن چاه را هم پر کردند
-
آوش شده یه ساله :)
یکشنبه 30 مهر 1396 13:49
28 مهر 1396 فرشته جون، یک سال شد که از آغوش فیروزه ای رنگ آسمون ها، آغوش گرم و امنِ خالقِ مهربانی ها، پَر زدی و اومدی پیش ما. نازنینم، یک سال شد که زمینی شدی. خیلی وقتا توصیف احساسات امکان پذیر نیست، پس خیلی ساده و بدون بازی با کلمات میگم که با همه ی وجودم دوستت دارم. دوست داشتم هدیه ای ماندگار تقدیمت کنم. دست به کار...
-
امروز، ماهی با خنده های کش دارش، از وجودم بیرون زد! :)
چهارشنبه 19 مهر 1396 23:02
آنقدردلم هوای نشستن زیر درخت خرمالوی دانشگاه و حس کردن خنکای اندک پاییزی روی گونه هایم و خیره شدن به تراس پر گل خانه ی پیرزن و پیرمرد را کرد که نمی دانم زمان چطور گذشت و من، زیر درخت خرمالوی پربرگ نشسته بودم و صدای خنده ام در گوش خودم به تکرار افتاد و برگ ها تکان تکان می خوردند. چشمانم گاه ثابت می ماندند بدون حتی یک...
-
گذر عمر..
دوشنبه 17 مهر 1396 17:48
نمی دانم اسمش را چه باید گذاشت؟! وقتی همه چیز با هم آمیخته می شود، جدا کردنشان از هم بسی سخت است و حتی گاهی غیرممکن! 10 سال بعدم را می بیند...20 سال، 40 سال...گذر عمر را در گوشم زمزمه می کنی و در آخر سری تکان می دهد می گوید: من که هیچ ترسی ندارم! هیچ ترسی از اتمام عمرم و آن خواب طولانی ندارم!! در دل می گویم: خوش به...
-
فنجانی برای دخترانگی هایمان :)
شنبه 28 مرداد 1396 16:11
" فقط و فقط برای دخترانگی کردن هایتان است عصرها، با عشق برای خود چای دم کرده و یا قهوه درست کنید " روز دخترامسال، با خنده ای کش داااار، در حالی که چشمانش خستگی را فریاد می زدند و برقی خاص و دلنشینی درشان بود، سه جعبه بیرون آورد و سه فنجان تقدیم سه دخترش کرد + توصیه های بالا. گاه باید دخترانگی هایمان را غرق...
-
تو، منی!!!!
شنبه 21 مرداد 1396 16:47
+ خیلی قشنگه! - چی؟؟! + تو رویا بودن. - خوبه که می تونی ساعت ها تو رویاهات پرسه بزنی. + میدونی چه؟ بعضی وقتا اونقدر غرق در خیالاتم میشم، که موجب ترس اطرافیان میشم! - میدونم. حتی منم که بیشتر از هرکس دیگه ای از درونت باخبرم، گاهی ازت می ترسم! + جدی؟؟! - اوهوم. خب چون تو، منی! عزیزای دلم سلام. همین اول بگم که همیشه به...
-
اندکی هم به فردای خود بیندیشیم!
پنجشنبه 12 مرداد 1396 22:23
غرق در خیالات خود، با چشمان بسته و لبخندی بر لب، دست به دیوار خانه ی قدیمی کشیده و آرام قدم می زدم. صدای لرزانی مرا از آن رویای شیرین بیرون کشید: دخترم، امروز جمعه است؟؟؟ سرش را از پنجره ی خانه ی قدیمی بیرون آورده و من چقدر دلم خواست همان لحظه جلوی پنجره می نشستم و پیرزن را به تصویر می کشیدم. چهره اش را ثبت می کردم!...
-
دنیایی از جنس خودمان!
دوشنبه 2 مرداد 1396 15:55
" د " مثل دوست داشتن " د " مثل دریا " د " مثل دختر. دختر شاید چون ماهی کوچکی باشد، که در میان امواج پر درد دریا، دست و پا می زند! سخت است برایم دختر بودن را بر زبان آوردن. شاید دخترانگی کردن هایم چون دیگر دختران نباشد! خود را با زدن لاک های رنگی رنگی و انتظار برای خشک شدنشان سرگرم نمی...
-
:)
شنبه 31 تیر 1396 19:32
+ عزیزای دلم سلام. حالتون خوبه؟؟ خداروهزاااارمرتبه شکر من حالم خیلی بهتره و به خاطر داشتن دوستان خوب و مهربونی چون شما، خداروشکر می کنم. امروز رفتم شرکتی که تو پست قبل گفتم. مدیرش یه خانم مهربون بود و خوش اخلاق. فرم پر کردم و بعد هم ازم تست گرفت. یه لوگوی ساده رو داد و من تو کرل اجرا کردم. گفت که یه طراح آقا دارن ولی...
-
اندکی پرحرفی :)
پنجشنبه 29 تیر 1396 23:58
پیاده رفتیم و رفتیم و رفتیم. تاریکی را دوست دارم، نورهای رنگی اندک را، دویدن بچه ها و خنده های شیرین شان، زوج جوانی را که دست در دست با لبخندی بر لب، قدم می زنند و هیچ نمی گویند. از لحظه ی ورودمون به پارک، شروع کردیم به خوردن و تا خوردنی ها تموم شدن اومدیم خونه به اصرار من، با آبجی وسطی دوتایی رفتیم پارک. خیلی آروم...
-
خداحافظ عینک سیاه! :)
پنجشنبه 22 تیر 1396 23:39
با همه ی خستگی که در بند بند وجودم حس می شد، دلم نیامد بنشینم و آن زن ایستاده به خواب رفته و تکیه اش به میله ی مترو باشد. اما ترجیح داد بایستد و من بنشینم. به چشمانم اشاره کرد و مرا خسته تر از خود دانست. کیف سنگینش را روی پایم گذاشتم. شانه اش را به درد آورده بود انگار. با لبخندی که چهره اش را تو دل برو تر کرد گفت:...
-
پنج شنبه + امروز
یکشنبه 18 تیر 1396 23:08
" پنج شنبه " همیشه و همیشه، قبل از آن که آدم ها دهان باز کنند و بعضی چیزها را در گوشت فریاد بزنند، خود متوجه می شوی. خیلی قبل تر می فهمی هر آنچه را که در تو ظاهر شده. حتی از کوچک ترین تغییرها، اول از همه خود باخبر می شوی، نه دوست و آشنا و همسایه و فامیل و مسافران خسته و رنگ پریده ی مترو! آری. این روزها حتی...
-
:)
دوشنبه 5 تیر 1396 23:15
مثل هر سال صبح عید، با ظرفی پر از کله پاچه، پا به خانه گذاشت. نشستم و فقط و فقط نگاه کردم. به سفره ی گل داری که پهن شد. به نان سنگکی که پدر روی سفره گذاشت. به مادر، که شروع به کشیدن و صدا کردن دخترانش کرد. + عزیزای دلم سلاااااام. حالتون خوبه؟ نماز و روزه هاتون قبول باشه و عیدتون هم مباااااااارک. باید اعتراف کنم که تو...
-
هر شب بر در خانه اش می کویم!!!
دوشنبه 29 خرداد 1396 23:27
-
خرداد من :)
دوشنبه 22 خرداد 1396 16:28
خرداد من، تو را از آن خود می دانم و لحظه به لحظه ات را با تمام وجود حس می کنم! ای یادآور زادروزم، آغازم را، بودنم را، با تو جشن می گیرم. اعتراف می کنم که غرق در خوشبختی ام. بهترین ها را دارم. خانواده ای که در کنارشان غرق در آرامشم. دوستانی که با محبت های بی پایانشان مرا احاطه کرده اند. بدون ذره ای منت! من بهترین ها را...
-
شعله های یخی!
شنبه 13 خرداد 1396 22:22
-
اولین گاز :)
دوشنبه 8 خرداد 1396 21:30
آخه یه دونه مروارید کوووچووولووووو، چه جوری می تونه به تنهایی اینقدر محکم گاز بگیره؟؟!!! با همین یه دونه دندون، جییییییغ خاله ماهی رو درآورد و بعد از گفتن یه عه کش دااااار و زیرچشمی نگاه کردن، شروع کرد به خندیدن. هی ماچش کردم هی خندید. هی قربون صدقه اش رفتم هی ذوق کرد. هی چلوندمش هی قهقه زد. و درآخر هردو خسته و کوفته،...
-
اولین مروارید :)
یکشنبه 7 خرداد 1396 23:07
اولین مروارید داره برق میزنه و ما رو به گاز گرفتن تهدید می کنه. آش دندونی آوش خان، شنبه پخته شد و پخش کردنش با خاله ماهی بود. همسایه های عزیز و مهربونمون هم با دیدن تزئین آش، خیلی کش دااااار خندیدن و ماهی رو در آغوش کشیدن. + دوستای نازنینم سلام. اول بگم که خییییییلییییی زیااااد دوستون دارم. متاسفانه مدتی که نبودم به...