هر چشم بسته ای خواب نیست، و هر چشم بازی بیدار نیست!
این را بعد از بوسه ی گرمی که به گونه ی یخ زده ام زد با خود زمزمه کردم. و به این فکر کردم که در تاریکیِ آن لحظه ای که بین شب و صبح گیر کرده چطور راه اتاقم را پیدا و صورتم را لمس کرد؟ هیچ چیز نمیدانم. فقط میدانم که آن لحظه عجیب به بودن کسی نیاز داشتم. و شاید او هم این را حس کرده بود که در گرگ و میش صبح با بوسه اش لبخند به لبانِ جمع شده از بغضم آورد. همه اش چند ثانیه ای کوتاه بیش نبود. و بعد که تِلوتِلو خوران به دنبالش رفتم دیدم که خود را مثل یک جنین در آغوش مادرش گوله کرده بود.
+از خوبی های آوش گلی جانم این ابراز احساسات به موقع و دلچسبشه که میشینه به جون آدم. امروز صبح که بهش گفتم: آوشِ خاله چرا اون موقع که هنوز صبح نشده بود و ستاره ها هنوز نرفته بودن اومدی بوسم کردی و موهامو ناز کردی؟
همینجور که با پیچِ جلوی موهاش بازی می کرد گفت: خب اون موقع بیشتر دوستت داشتم.
همینجور که چشماش بین نقاشی های دیوار در چرخش بود ادامه داد: چون که مژه هات خیس بود.
همه ی روز دختر رو همراهی می کنه. ولی شب که میشه بیشتر می چسبه بهش و خودشو تو دستای مُشت شده ی دختر جا میده.
به چشمای دختر، که برقشون تو تاریکی دوچندان شده خیره میشه که بعد از خیس شدن گونه هاش میگه: چه خوش رنگی تو! دوستت دارم، شاید به خاطر رنگت که به رنگِ دنیای درونمه. شایدم به خاطر این که برام نفسی دوستت دارم.
مکالمه ی بینشان تازه شروع شده بود که چشمای دختر بسته شد، جمع شد، پشت پلک ها و همه ی صورتش چروک و چروک تر شد. انگار چیزی از درون به قفسه ی سینه اش مُشت می کوبید.متنفر بود از این صداهای هولناکی که با بالا نیامدن نفسش از گلویش بیرون می آید و اتاق را پر می کرد. دست های مُشت شده ی عرق کرده اش را باز کرد و آن را بیرون کشید. باز هم یادش رفته بود درش را باز بگذارد. این بار درِ آبی رنگ همکاری کرد و زودتر از دفعه های قبل باز شد و خود را به صورت دختر نزدیک و نزدیک تر کرد. آنقدر نزدیک که هیچ فاصله ای بینشان نبود. مثل عضوی از صورتش به لب ها و دهانش چسبید. یک، دو، سه، شاید هم چهار بار در دهان دختر به صدا درآمد. بیرون که آمد بدنه ی کوچک و آبی رنگش با دستان کم جانِ دختر نوازش شد و گوش هایش بین صدای نفس های کوتاه و بلند دختر این جمله را شنید: صدای زندگی میدهی تو!
اسمت را گذاشته ام نفس! نفسِ آبیِ من :)
+ نفس دارم چه نفسییییییییخوش رنگ نیست که هست
صبح تا شب، شب تا صبح باهام نیست که هست
پای حرفام نمیشینه که میشینه
دیگه چی از این بهتررررررر؟؟؟
+امیدوارم هیچ وقت همچین نفس کشیدنی رو تجربه نکنید :)
++ باران جانم، سمیرا گُلی مهربونم، جناب میفروش عزیز و دوست داشتنی، خوشحالم که بعد از این همه مدت بازهم تو این دنیایی کوچیکی که همه ازش کوچ کردن و رفتن، همدیگرو پیدا کردیم.
باران جونم ببخشید وبلاگت شد پاتوق ما و کلی اونجا حرف زدیمپرحرفی های بنده رو عفو بفرما
امروز شدتش بیشتر بود و ترسناک تر! برای هر یه نفس کوتاهی که بالا بیاد مجبور به کشیدن چهار یا پنج بار آه بودم! انگار که قلبم داشت مشت می کوبید به سینم تا بیرون بزنه..انگار که جا براش تنگ بود.
+ امروز بیش از همیشه نیاز به یه هم صحبت داشتم. دلم شدیدا حرف زدن می خواست. از اون حرف زدنایی که ساکت باشم و یکی هی برام بگه و بگه و بگه. از روزای خوبی که به امید رسیدنشون نفس می کشم بگه. ولی خب کسی هیچ نگفت..
+امروز درد شدیدی رو تحمل کردم.
فکر کردی می تونی قایم بشی؟ نه جان دلم.
اگر به سیاهی بقیه بودی پنهان شدنت ممکن بود. کافیست رنگ عوض کنی، کافیست اندکی، فقط اندکی کوتاه یا بلندتر از بقیه شوی، خلاصه این که کافیست فرق کنی عزیزکم و بشوی یک جور دیگر مثل خودت، نه مثل هیچ کس. آن جاست که انگشت همه تو را نشان می دهد.
همینجور که بین هزاران هزار تار مو به سیاهی شب، به چشم هایم خیره شدی تا مبادا ببینمت، دیدمت. تو را در سیاهی گیسوانم یافتم. درست بعد از شمردن چروک های پشت پلک و زیر چشمانم تو را یافتم. به خیال این که باز هم با دست رنگی موهایم را پشت گوش داده ام و تو رنگ عوض کردی، چندین بار زیر شیر آب غرقت کردم. آنقدربا ناخن هایم از ریشه تا انتهایت را کشیدم که اگر رنگی هست کنده شود، اما کنده نشد و تو فقط فر خوردی و ذره ای رنگ عوض نکردی.
عزیزکم، ببخش که این چنین رفتار کردم و به استقبالت آمدم. راستش را بخواهی شوکه شدم. اگر نه سفید را بیش از سیاهی دوست دارم.خوش آمدی.. در به روی تو و هزاران هزار تارموی سفید دیگر باز است
تقریبا همه ی امروزم صرف خوندن نوشته های اخیر و سر زدن به بیشتر بچه های وبلاگ شد. بعد از مدت ها به خونه ی نوشته های تک تکتون سر زدم. و به شدت غمگین شدم وقتی با در بسته مواجه شدم و یه پیرمرد و گاهی هم پیرزن تا کمر از پنجره آویزون شد و گفت: چه خبرته دختر اینقدر می کوبی به در؟؟ پی هر کی اومدی بدون که بارو بندیلشون رو جمع کردن و از اینجا رفتن به ناکجاآباد و منم هیچ رد و نشونی ازشون ندارم.
+ باران جانم، سمیرای عزیزم، پیک عزیز، لادن نازنینم، مریمی جانم، خانوم خونه ی مهربونم و...دلتنگتونم. نمیدونم کجای این دنیای بزرگ و با چه حالی روزها و شب ها رو سپری می کنید. هرجای دنیا که باشید آسمون من و شماها یکیه.. پس به آسمون نگا ه می کنم و مطمئنم که شماهاهم بیش از هرچیزی به آسمون چشم می دوزید. به آسمون نگاه و می کنم و همه ی اون ماه ها و سال هایی که تو غم و شادی کنار هم بودیم و تو بدترین شرایط همدیگه رو آروم کردیم رو به یاد میارم...
+چه خاکی گرفته دنیای وبلاگ رو