-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 مرداد 1401 23:30
نمیدونم چی، کی و چطور من رو به اینجا کشوند؟ درست تو همین لحظه همین امشب همین حالا که لبریز از خواستن ها و نخواستن هام لبریز از عشق و نفرت همین حالا که تهی از هر چیزی هستم تهی از خودم حتی "جان من" تو این لحظه بیشتر از همیشه ازت متنفرم از تو از بذر دردی که تو وجودم کاشتی و حال ریشه کرده
-
آرامم
سهشنبه 30 فروردین 1401 22:44
آرامم زیر آسمان نشسته ام و به آوای گنجشگک ها با جان و دل گوش می سپارم نسیم، خود را میان گیسوانم جای می دهد و دست نوازش پر ز مهرش را برگیسوانم می کشد و من خوشحالم از بودن از ماندن از این که هنوز هم زیر این سقف آبی و پر ابر هستند کسانی که دوستشان دارم کسانی که دوستم دارند خورشید نگاهم می کند و من در آرام ترین، آبی ترین...
-
17آذر1399
دوشنبه 17 آذر 1399 23:14
افسوس که باید در پس پرده پنهان باشد خاطره سازی هامان و هراس به جانم اندازد گر فریادشان زنم چنین دردبار خاطرات را درون خویش زنده نگه داشتن بس شیرین است + ابری بغض آلود در آغوشش می فشرد بهشت را، درختانش را، رهگذران را و ما را.. و از همه ی مان بغض چکه می کرد جز رهگذران چتر به دست! +دورتر از بهشت... جایی برای لمس بودنت :)...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 آذر 1399 23:09
اوایل همین آبان ماهی که گذشت بود دوست داشتم آن روز را یا بهتر است بگویم آن چند ساعت اندک را تمام ثانیه هایش را نفس کشیدم و مشامم را پر کردم از عطر خوش زندگیم +لوکس _ آتلیه
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 آبان 1399 23:44
سه سال! به پایان سه سال رسیدیم و شروع چهارمین سالی که نمیدانم چه ها برایمان در سر دارد.. نمیدانم خنده هامان بیش از اشک ها مان خواهد بود یا برعکس... نمیدانم پایانش چون آغازش دردناک است یا خیر آه از این همه ندانستن جانم به لب آمده... +سلام چهارسالگی :)
-
نامه ی شماره11
سهشنبه 15 مهر 1399 00:23
این که جمعه بود یا شنبه، فراموش کردم ولی اصل ماجرا آنقدر برایم طعم تلخ زهرمار میداد که حتی ممکن است سال ها بعد از مرگم هم سر از قبر گل آلود و بی گل و گلابم بیرون آورم و فریاد زنم: دیگر هییییچ برایت نمی نویسم که نمی نویسم و باز محکم تر فریاد زنم که: می شنوی؟؟ دیگر ذوق هیچ چیز نخواهم داشت بر قلب پردرد نهفته در سینه ام...
-
نامه شماره ی10
چهارشنبه 9 مهر 1399 18:54
پر از توست درون خالی من و پیچکی درونم سبز که نه..هزار رنگ می شود و آبی می ماند و هی می پیچد و می پیچد و می پیجد و هی قد می کشد و می پیچد به جانم پیچکی از جنس تو ای پیچک آبی پیچیده بر جانم با این نجواها که تو را فریاد می زنند بگو چه کنم؟ +امروز چقدر دوستت دارم.. از میان همین فاصله ها چقدر عمیق دوستت دارم
-
این داستان: مونا باقری
دوشنبه 7 مهر 1399 19:18
مونا جانم، امشب با دردی که مچاله ام کرده و افکاری که آشفته بودنم را از فرسنگ ها فاصله عیان می سازد، برای فرار از این حال بد که چنگ انداخته به جانم، چشم دوختم به خنده های تو و نگاه یار با وفایت میان جنگل. برای لحظاتی دیگر درد در جان من نبود! ببخش که تو و یار عزیزدلت را از آغوش جنگل بیرون کشیدم و بعد برای دقایقی خودم را...
-
"سرتو بزار رو دامنم"
یکشنبه 6 مهر 1399 19:46
وقتی چشمات بسته بود با خودم زمزمه کردم: پر از "توست" درون خالی من! زل زدم به اخم بین دو ابروت چشمات که باز شدن و نگاهت گره خورد به نگاهم دیگه اثری از اخم نبود باز چشماتو بستی و باز ابروهات درهم رفتن.. و باز... حالا نگاه من گره خورد تو چشمات از پایین دیدنت قشنگه از روبه رو، و از هر زاویه ی دیگه ای دیدنت قشنگه...
-
نامه ای برای پاییز :)
سهشنبه 1 مهر 1399 19:17
دلبرم، شاید امسال نتونم اونجور که باید بغل بگیرمت و آوازی زیرلب زمزمه کنم و تو خش خش برگ های مچاله شده ات را دربیاوری و ابرها را برای باریدن فرابخوانی. و این گونه می شود که آوازم ترکیب می شود با نت های تو.. نت های پاییزی. بعد از این ها را نگویم که چطور مرا دیوانه ی خود می کنی.. دیوانه ام می کنی با رنگین کمانت که چون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 شهریور 1399 12:43
"شنبه، 29شهریور1399" یک عاشقانه ی کوتاه دیگر هم سپری شد با همان حس های همیشگی با همه ی آن حس های جاودانه
-
:)
دوشنبه 24 شهریور 1399 22:30
"شنبه-22شهریور1399" با خنده و قلقلک و غمی که تو دلم دورش حصار کشیدم تا بیرون نزنه و شیرینی دقایق با هم بودن رو تلخ نکنه، گذشت :) و الآن همین الآن تو همین لحظه، تو خلوت خودم با خودم، تو تاریکی شب، روبه روی چشم مدوسا، "غم" دست و پا درآورد و خودش رو از بین اون حصار بیرون کشید و من باز هم باید نوازشش...
-
گذر عمرما چنین است..
چهارشنبه 12 شهریور 1399 20:22
اونجور که باید نبودی.. اینو حتی" بهشت" هم فهمید! خیلی وقته هیچ چیزی اونجور که باید نیست و شاید تو اینطور بودن رو خیلی بیشتر از اون چیزایی که تو ذهن من رژه میرن دوست داری! ولی من تو بد عذابیم. وسط یه غم بزرگ گیر کردم غم تنهایی، غم نبون، غم نداشتن، غم هیچ شدن، غم به هیچ رسیدن.. غم.. غم... غم حتی تو هم فقط و...
-
این داستان: عادله :)
سهشنبه 28 مرداد 1399 23:46
حدود یک هفته پیش گفته بود که دلنوشته هایی که تو اینستاگرام پست می کنم رو دوست داره و حتی گاهی بارها و بارها برای خوندنشون به پیج سر میزنه. بعد هم چندتا دلنوشته های خودش رو برام فرستاد و خواست کمکش کنم برای خوب نوشتن. امروز صبح که چشم باز کردم با یه متن دیگه از"عادله" مواجه شدم که برایم نوشته بود: "کرونا...
-
نامه شماره 9
سهشنبه 21 مرداد 1399 23:29
از عشق نهفته در رز سرخ، تا شکوفه های بهاری و عطر نرگس ها و صدها غنچه ی تازه شکوفا شده، و عطر یاس ها، باید دسته گلی به زیبایی دنیایی که تو در آن هستی، دورپیج می کردم. و با روبانی شاید قرمز شاید هم آبی، همه شان را باهم در آغوش هم گره می زدم. و با قدم هایی کوتاه نههه.. بلکه دوان دوان به سمتت روانه می شدم و شاید هم خود را...
-
شب های پر مزه؟ یا بدمزه؟ یا خونین مزه؟
جمعه 17 مرداد 1399 23:20
میدانی چند وقت است که حتی سایه ی خیالیَت هم روی دیوار اتاقم نقش نبسته و کنارم، درست کنار من، منی که روزی تمامت را پر کرده بودم، نیست ؟ انگار که روزها و ماه ها و سال هاست که ترک شده ام بذر بی رنگ و روی "تَرک" درونم ریشه کرده، قد کشیده، حالا دیگر رنگ به رو دارد! خونین شده و چون پیچکی مرا در حصار خود می فشارد و...
-
یک زمزمه ی تلخ
جمعه 27 تیر 1399 13:34
25تیر1399: خیلی ناگهانی اندکی امیدواری به سراغم اومد. و البته به همراهش ترس، استرس و نگرانی شدیدی که باید بگم همشون خوب بودن و دوسشون داشتم. ولی با گذشت دو روز و درست در همین لحظه که دارم می نویسم، به این نتیجه رسیدم که فقط امیدوار بودن من کافی نیست! زور من به تنهایی به خیلی چیزا نمیرسه ولی با همه ی اینا دلم خواست چنگ...
-
ای کاش اتاقم توانایی سخن گفتن داشت!
جمعه 20 تیر 1399 17:33
حس می کنم خیلی بیشتر از این ها عمر کردم! و شاید الآن یه دخترک صد ساله باشم با هزاران هزار آرزویی که هیچ وقت قادر به لمس و دست یابی بهشون نشدم! به اندازه ی کسی که صدسال عمر کرده ولی زندگی نه، خسته ام. حتی الآن که دارم می نویسم دیگه نمیدونم اصلا تعریفم از زندگی چیه؟! یا حتی دیگه نمی تونم آرزوهامو مرور کنم و به یاد...
-
"بعضی وقتا خیلی زود دیر میشه"
شنبه 14 تیر 1399 13:16
فهمیدن بیشتر حرف های نگفته و رازهای پنهون کرده ی آدمای مهم زندگیمون ازگذشته، حال و آینده شان، اونقدری وجودت رو از درد لبریز می کنه که حتی اگه از اشک هات سیلاب راه بیوفته و فریادها و ضجه هات گوش روزگار رو کر کنه، بازهم ذره ای سبک نخواهی شد.. و در چه کنم ترین حالت ممکن به سر خواهی برد. وای به روزی که اون آدم تنها آدم...
-
:)
سهشنبه 10 تیر 1399 14:18
یاد روزی افتادم که تو خانه ی هنرمندان، رو اون نیمکت همیشگی، پشت به درختایی که سایه انداخته بودن، گذراندیم :) + حالا تو باید فکر کنی و ببینی من یاد کدوم یکی از اون همه روزی که رو نیمکتمون گذروندیم افتادم :) "شایدم فکر نکنی"
-
توت فرنگی :)
جمعه 6 تیر 1399 23:04
دیگه حتی دستم به نامه نوشتنم نمیره! نامه هایی که اصلا نمیدونم تا کی قراره ادامه داشته باشن؟! +امروز همش به مرگ با بوی توت فرنگی فکر کردم!!! +بماند که امروز درد جسمی بدی رو تحمل کردم ولی دردی که روحم داره می کشه حتی ذره ای قابل قیاس با این درد نیست..
-
نامه شماره8
شنبه 31 خرداد 1399 21:08
می نویسم برای روزی که با خواندنش عشق کنم و غرق در حال و هوای امروز شوم :) شاید یک سال بعد، شاید پنج سال، شاید هم بیشتر. شاید وقتی یک زن سی و چند ساله شدم پا به اینجا بگذارم و دومین روز در خیابان بهشت را مرور کنم و همه ی حس و حال امروز پا به وجودم بگذارد. و بگویم:هی ماهی دیدی تونستی؟؟ دیدی طاقت آوردی؟؟ میدونی...
-
نامه ی شماره7
چهارشنبه 28 خرداد 1399 22:39
خواب ها آدمو زنده می کنن! اصن میان که خنده های نهفته ی تو رو به نمایش دربیارن. + ساعت پنج بود یا شش صبح. و من از پنجره ی اتاقم خیره به آسمان بودم. شب را به خاطر آوردم. باز هم ماه رفتنش مثل هیچ شبی نبود و خورشید مثل هیچ روزی طلوع نکرد. خورشیدِ امروز مثل خودش بود.. مثل امروزش. حتی ذره ای به دیروز و هزاران روز دیگرش...
-
اگه من " اِلا " بودم و تو "کیت"
جمعه 16 خرداد 1399 14:37
من " اِلا " هستم خودم رو به یورتمه های اسبم سپردم و وقتی چشم بازکردم و سر از یال هاش برداشتم، به قامتِ دار و درخت چشم دوختم و با همه ی جانم شنیدم آوای جنگل را و رایحه ای خوش از جنگلِ خیس از باران، مشامم را از زندگی پر کرد تیغ بوته های تمشک پاهای برهنه ام را نوازش می کنند بادی تند بوی گل های تازه باز شده را...
-
بهشت خنده هات :)
یکشنبه 11 خرداد 1399 23:35
"نامه ی شماره پنج" دیدی اونجا چقدر پر بود از بوی خوب؟؟ همون جا که وایستاده بودی. یه بویی شبیه به عطر یاس.. اصن حس کردی؟ منم حس نکردم! کاش میشد کند این ماسک لعنتی رو که لذت بوییدن عطرهارو ازمون گرفته. چه لبخندها و چه بوسه هایی که تو حصار هزاران هزار ماسک دست و پا میزنند و تا مرز خفگی میرن! تو با هرچیزی...
-
نامه ی شماره ی 4
شنبه 10 خرداد 1399 22:57
امشب خبری از باد نیست امشب خبری از قاصدک های سوار بر باد نیست که نیست. یادته بهت از اون شب گفتم؟ اصن گفتم بهت؟؟ یا بازم تو خیالم فکر کردم که گفتم؟! همون شبی رو میگم که تو تراس به زیبایی شب چشم دوخته بودم. اون وقتا بیشتر حرف میزدم.. با شب حرف میزدم.. ولی الآن فقط نگاش می کنم.. نگاه می کنم به ستاره هاش.. به قرص ماهش....
-
می نویسم برای "تو" چینودوکسای عزیزم
شنبه 3 خرداد 1399 21:37
(نامه ی شماره3) صدای باد میاد میاد و پرده رو تو آغوش می گیره.. اما پرده بی قراره و باد هم هم چنان به دنبالش... یادته تو اون چند روزی که طول کشید پرده آماده بشه چقد ذوق داشتیم؟ یادته چقدر به خاطر انتخاب رنگت و خو ش سلیقه بودنت ذوق کردم؟ چه خوبه که انتخابت تو همه چی رنگ آبیه. مثل من.. بیا دیگه هیچ وقت از واژه ی تنهای من...
-
نامه ای به " چینودوکسا "
جمعه 2 خرداد 1399 23:53
(نامه ی شماره 2) لحظه ها به طور اعجاب انگیزی " وحشتناک "در گذرند! درگذرند و نیستند.. به لطف این همه نبودن هایت اندکی شاعر شده ام! و بیشتر دیوانه... میدانی که این لطف از آن لطف های شیرین و خواستنی نیست! دیشب سوار بر برگ بودی و در چارچوب پنجره ی خاک گرفته ام رقصان! مرا هم به رقص درآورده بودی اما به من بگو بگو...
-
چون که مژه هات خیس بود
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 21:56
هر چشم بسته ای خواب نیست، و هر چشم بازی بیدار نیست! این را بعد از بوسه ی گرمی که به گونه ی یخ زده ام زد با خود زمزمه کردم. و به این فکر کردم که در تاریکیِ آن لحظه ای که بین شب و صبح گیر کرده چطور راه اتاقم را پیدا و صورتم را لمس کرد؟ هیچ چیز نمیدانم. فقط میدانم که آن لحظه عجیب به بودن کسی نیاز داشتم. و شاید او هم این...
-
نفسِ آبیِ من :)
یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 19:11
همه ی روز دختر رو همراهی می کنه. ولی شب که میشه بیشتر می چسبه بهش و خودشو تو دستای مُشت شده ی دختر جا میده. به چشمای دختر، که برقشون تو تاریکی دوچندان شده خیره میشه که بعد از خیس شدن گونه هاش میگه: چه خوش رنگی تو! دوستت دارم، شاید به خاطر رنگت که به رنگِ دنیای درونمه. شایدم به خاطر این که برام نفسی دوستت دارم. مکالمه...