کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

جاده ای پر از حس های خوب :)

با دیدن گوجه های کناره جاده، ترمز می کند و پیاده می شود.

پسرک، انگار دوش گرفته زیر خاک. مثل بره ای بازیگوش، می پیچید در دست و پای برادر بزرگترش که داشت چند کیلو گوجه برای زن می کشید.

خم می شوم روی صندلی عقب

کمرم صدایی می دهد و تمام خستگی ام در می رود

دست می چرخانم در کیف و بالخره پیدایش می کنم دوربین را بین کلی خرت و پرت.

در حالی که در لنز، ها می کنم پیاده می شوم و سمتشان می روم.

شاید عمیق شد نگاهم به آن طرف جاده، به آن زن در حال جدا کردن گوجه که مادرم است، به پسرکی با لنگه کفشی دخترانه. آری. بی نهایت زوم کردم رویشان.

مردک، به همراه بوقی کش دار، چند فحش رکیک نثارم می کند. از همان فحش های بوق دار. گازش را می گیرد و می گیرد و می گیرد، و گرد و خاکش را می بلعم یک جا.

چه حسی گرفتم از آن باریکه ی آب

از بوی طبیعت

گله ی گوسفندان

چه خوب. چه خوب که آخر هفته ها به بهانه ی سر زدن به خاله ها، از این جاده عبور می کنیم. از جاده ای که پر است از حس های خوب.

دور لب هاشان هم گل شده

عمیق می خندند با هر فلشی که دوربین می زند.

گمانم تا آن روز، کسی لب های خندان و چشمان پربرقشان را ثبت نکرده بود، و برای اولین بار فلش دوربین، چشم هایشان را تنگ، و لبانشان را خندان کرد.

: پسر جان، هفته ی دیگه، کنار همین درخت و باریکه ی آب می بینمت؟؟

: بله خانم.

: خانم نه. ماهی. بگو ماهی.

پس هفته ی دیگه می بینمت.  عکس دوتایی با این داداش کوچولوت داری؟؟

: نه.

: هفته ی دیگه داری.

پسرک بوی خاک می داد. مست می شوم با این بو.

دست تکان دادنشان ادامه داشت تا پیچی که ما را به خاله ها نزدیک می کند.

هفته های بعد دیگر ندیدمشان.

سه سال می گذرد از آن روز و من هنوز هم چشمانم را ریز می کنم تا شاید کنار جاده ببینمشان.

آن درخت هست

باریکه ی آب را هم می بینم

مترسک ها برایم دست تکان می دهند

اما نیستند دو برادر.

خدا پشت و پناهتان.

با باز کردن فایل عکس های گذشته، مرور کردم آن روز را.

محله ای به نام تونل وحشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آرزویی در دل قاصدک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خنده هایی شیرین تر از مربای توت فرنگی

کتری را پر و زیرش را روشن کنی. نان سنگک را داغ کنی. کمی مربای توت فرنگی جا کنی و بعد پنیر را بیرون بیاوری.

شروع به شکستن گردو کنی. آبجی ها در جایشان تکانی بخورند و تو آرامتر روی گردوها بکوبی.

چای را دم کنی و باز وارد تراس شوی. به آسمان نگاه کنی و چشمانت جمع شوند. مثل بچگی هایت برای هواپیما، دست تکان دهی.

به کاکتوس کوچک خیره می شوی و برایش آواز می خوانی.

هی بخواهی خود را گول بزنی و بگویی حالم خوب است.

در کابینت را باز می کنی و به دنبال جعبه ی قرص های مادر می گردی. با دیدن ورق خالی استامینوفن، دلت می خواهد سرت را محکم به همان کابینت بکوبی.کف آشپزخانه می نشینی. اعضای صورتت در حال جمع شدنن.

دستش را روی شکم برآمده اش گذاشته و خمیازه کشان به سمت آشپزخانه می آید.

بلند می شوی. می خندی. سفره را پهن می کنی و باز می خندی. انگار نه سرت درد می کند و نه تمام وجودت. فقط می دانی باااااید صبحانه را در کنار دو خواهرت، با لذت بخوری. حتی اگر خواهر وسطی برایت قیافه بگیرد.

زنگی به مادر بزنی و از حالش باخبر شوی. خداروشکر که خوب است. دلت برایش تنگ شده باشد و بگویی که می شود امروز را زودتر بیایی؟؟؟ بخندد و بگوید که مادرجان هنوز ساعت دهه.

ساعت یک دوباره زنگ بزنی. تعجب کند و بعد از کمی سکوت بگوید: نکنه تولدمه؟؟؟چه خبره که اصرار داری زود بیام خونه؟؟؟بخندی.

کی گفته ساعت سه دوباره زنگ زدم؟؟؟بله...ساعت سه زنگ زدم: مامااااااااااان فسقل داره به دنیا میاااادددد بیاااااااا زووووود.

قبل از شنیدن هر حرفی خودت منفجر شوی از خنده و بعد آبجی بزرگه بخندد. از آن ور خط هم صدای خنده ی مامان بیاید و تو فقط گوش دهی به این خنده های شیرین. خنده هایی شیرین تر از مربای توت فرنگی.

سها زنگ بزند و حال دخترخاله ماهی اش را بپرسد. بگوید دلتنگت شده و اصرار کند خانه شان بروی. تو هم از خدا خواسته قبول کنی. فردا جمعمان جمع است در خانه ی خاله لیلی جان. دلم برای ترشی هایت تنگ شده خاله لیلی.

چشیدن قورمه سبزی مادربزرگ در دنیایی دیگر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

و من چقدر لذت می برم از کشیدن درونم

دسته ای از آدم ها هستند، که باید در مقابلشان تعظیم کرد. چرا که تو را هول می دهند در خودت، و وقتی در خودت باشی چاره ای جز غرق شدن در کاغذ و رنگ، نداری.

دو سال پیش، همین آدم ها آنقدر مرا در خود فرو بردند که نتیجه اش شد خلق تابلویی پر از بدی های ریز و درشت و من یکی از بهترین نقاشی هایم را مدیون آدمیان زندگیم هستم.

و اما این بار باید درونم را به تصویر بکشم، فکرم را، عقایدم را.

وقتی زبان گفتن ندارم، باااااااااااااااید به تصویر بکشم حرف هایم را تا شاید کمی، فقط کمی مرا بفهمند. هیچ مهم نیست، مهم نیست که مرا بفهمند یا نه؟ مهم زبان تند و تیزشان است که مرا دعوت به خلق تصاویر دیده نشده می کند.

از حالا می بینم دهان های باز و چشم هایی را که به بوم روی دیوار خیره شده اند، و من چقدر لذت می برم آن لحظه، چرا که فریااااااااااااااااااااد می زنم بدونم آن که دهانم باز شود. یا بهتر است بگویم، درونی که روی بوم ریخته ام، فریاد می زند.

این آدم ها تا مرا وادار به زدن نمایشگاه نکنند، دست برنمی دارند و من ممنونشان هستم

قرهای ریز دخترک و آوازی دلنشین، از طبقه ی سوم دیدن دارد

چشم می چرخانی. دیده نمی شود اما شنیده می شود صدای سازش، آوازش.

تا به پای پنجره برسد، در ذهن تجسمش می کنی

مردی جوان، با یک پیراهن چهارخانه ی درشت، موهایی که انگار مدت هاست قیچی نخورده

چشمانت را باز می کنی

جوانی با موهای نامرتب که چهارخانه های پیراهنش ریز است نه درشت

پرده را روی موهایت می کشی

برایت دست تکان می دهد

پر انرژی تر می خواند:

به دیدن من بیا مهتاب دراومد، بیا عزیزم بیا صبرم سر اومد، می دونی قلبم آروم نداره، تو سینه ی من یه بی قراره......

می خندی و او تعظیم می کند

همسایه ها با چادرهای گل گلی، بیژامه و موهایی شانه نخورده پیدایشان می شود

دختربچه ی سه ساله، با پیراهن چین چینی اش، وسط کوچه قر می دهد و مادرش ذوق می کند. با همان قرهای ریزش سمت مرد می رود و دست کوچکش را سمتش می گیرد.

دست های زیادی سمتش می روند.

ضربه ای یه شانه ات می زند و تو با یک جیغ کوتاه از جا می پری و یک مامان کش دااااااار می گویی. این مدل مامان گفتن یعنی این که مرا ترساندی و همچین وقتایی، مامان ها می خندند و کیف می کنند از  ترساندنت. پولی را کف دستت می گذارد و تو هم دستت را طرف مرد می گیری. می خواند...سلطان قلبم را می خواند و می رود. پنجره هنوز باز است.


+ خوشا به حال آنان که ترس، برایشان معنا ندارد و دورش را سیم خاردار کشیده اند. خوشا به حال آنان که توانایی جنگیدن با حرف های زور را دارند.

سلااااااااااام

عیدتون مبااااااااااااااااارک دوستای گل و دوست داشتنی خودم.

گوله ای از خوبی های بی پایان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آخرین ژوژمان

نتیجه ی تنبلی  و امروز و فردا کردنایی که شماهاهم بلدین، میشه سه شبانه روز حبس کردن خودت تو اتاق و خم شدن رو بوم صد در هفتاد لعنتی که هر چی می کشی پر نمیشه. دری وری هایی که همراه با باز کردن در رنگا و شستن قلم مو ها نثار خودت می کنی هم تمومی نداره. و جمله ی معروف و همیشگی مامانم که: بچه پیر میشی از بی خوابی.  و تو، تو دلت میگی: منو چیزای دیگه پیر می کنه نه بی خوابی. این جمله هم شوت شد طرف هزاران جملات و حرف های نگفته که تو دلت سنگینی می کنن و چقدر دوست داری یه روزی داااااااااااد بزنی و با صدای بلد همشونو به زبون بیاری. وای که چقدر اون روز سبک میشم و اویم میدونم که اون روز وجود نداره.


این چند شب، سیلی های محکمی از خودم خوردم جهت پریدن خواب و تموم کردن تابلو. ما با قهوه خواب از سرمون نمی پره.

تا دیروز صبح ساعت هشت و نیم، بوم بنده پر شد از داستان عشق و عاشقی زال و رودابه. و بنده خمیازه کشان، بوم به دست به سمت دانشگاه رفتم.

با دیدن کارای بچه ها، گفتم ماهیییییی دیوونه ای به خدااااااااا. این همه سخت گرفتی به خودت بعد اینا..... البته اونا هم با دیدن کار من بعد از گفتن واااااااااااای های کش دار قصد خفه کردنمو داشتن. چرا که بنده بی نهایت برای خوب شدن کارم زحمت کشیدم. ولی وقتی کار بچه ها رو دیدم هنگ کردم. خیلی آسون گرفته بودن و طرح هاشون به شدت بچه گانه بود.

خلاصه آخرین ژوژمان، دیروز برگزار شد.

دو سال گذشت...و من ازحالا دلتنگ این دوسالی که گذشت شدم.

بچه ها وقتی متوجه شدن فعلا برای کارشناسی نمی خونم ناراحت شدن. بیشتر از همه، خانم Sh ناراحته.

وقتی ازم خواستن برم تو گروه تلگرامیشون  و من گفتم تلگرام ندارم، یکی از دوستان حرفی زد که به شدت ناراحت شدم. نمیدونم چرا این روزا برای عده ای، تو تگرام و...نبودن عجیبه.

آهنگ عاصی پخش بشه و بعد صدای مامان: دختر هلاک شدی توووو...کجایی؟؟

تو راهم.

مامان با استرس زیاااااد: داری از خیابون رد میشی خوابت نگیره بری زیر ماشین. و تو می خندی. صدای گوشی رو بلندتر می کنی تا از بین بوق ماشین و موتورها صدای قشنگشو بهتر بشنوی که میگه: نخنددددد راست میگم دیگه.

آی مامان همیشه نگران و استرس زای من دوستت دارم.



دوستان، من اگه گاهی دلم می گیره و میام اینجا از ناراحتیام می نویسم، لزومی نداره شما همشو بخونید که بعدش بخواید بهم غز بزنید و تو پیغام هاتون با لحن بدی حرف بزنید. عزیزای من، کسی مجبورتون نکرده بیاین اینجا. بهتون پیشنهاد می کنم که نیاید چون این روزا خبری از پست های شاد و خوشی های زندگی نیست و من هیچ دوست ندارم مثل الآن، مجبوری شروع به نوشتن این چند روز بکنم. ( روی صحبتم با یکی دوتا از دوستانه که فکر می کنم خودشون متوجه شدن.)

به اندازه ی انگشتانش دعایم کرد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

درآغوش دیوار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رمضان امسال هم دیروز ثبت شد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

می نویسم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اندکی شله زرد و سین سین های بسیار من :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

:))

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.