پیاده رفتیم و رفتیم و رفتیم.
تاریکی را دوست دارم، نورهای رنگی اندک را، دویدن بچه ها و خنده های شیرین شان، زوج جوانی را که دست در دست با لبخندی بر لب، قدم می زنند و هیچ نمی گویند.
از لحظه ی ورودمون به پارک، شروع کردیم به خوردن و تا خوردنی ها تموم شدن اومدیم خونه
به اصرار من، با آبجی وسطی دوتایی رفتیم پارک.
خیلی آروم برا خودمون نشسته بودیم رو نیمکت و از سیبای خوشمزه ای که مامان گذاشت تو کیفم می خوردیم، که یهووووو یه توپ با سرعتتتتت اومد بغلم. آقایی هم که توپ رو انداخت تو بغلم و مزاحم سیب خوردنم شد، دودستی کوبوند تو سرش. بنده خدا ترسید و فکر کرد الآن داد میزنم سرش. یه خنده تحویل خودش و خواهرش دادم و توپو دادم بهشون.
من فقط یه بار سوار چرخ و فلک شدم. اونم وقتی که آبجیم دزفول بود و رفته بودم پیششون مونده بودم. به اصرار داماد جان همگی سوار شدیم و چقدر همه به من خندیدن..ترس داشت خب. تو تاریکی، بالای قفس خرسا.
امشب به آبجی گفتم سوار بشیم ولی یادآوری کرد که: هیجان برای تو خوب نیستتتتت.
اگه فکر کردین من قانع شدم و گفتم باشه آبجی جان سوار نشیم، اشتباه فکر کردین. بنده تلاش خودمو کردم ولی بی فایده بود و سوار نشدیم
تو راه برگشت، با دیدن یه صحنه اونقدررررررر خندیدم که از شدت خنده نمی تونستم حرف بزنم و دل درد گرفتم. تو همون حال که غش کرده بودم از خنده، یه دوست عزیزی بنده رو دیده بود. وقتی اومدم خونه دیدم دوست جان پیام داده: تو الآن با یه نفرسمت پارک شهر بودی و داشتی می خندیدی؟؟
ایشون یکی از بچه های وب بودن که مدتیه دیگه وبلاگ نویسی نمی کنن و از طریق تلگرام با هم در ارتباطیم. دختر خیلی مهربونیه. ریحانه بانوی عزیز رو میگم.
خلاصه این که ایشون برای اولین بار منو دیدن و به قول خودشون از چشمام شناختنم. ولی شک کردن و نیومدن جلو.
+ قراره فراخوان باز هم تکرار بشه! از بین 1800 تا کاری که گرافیست ها فرستادن، هیچ کدوم رو انتخاب نکردن!!!! فکر کنم کلا از زدن شرکت پشیمون شدن!!!
+ یه کاری پیدا کردم در رابطه با رشته ام. ساعت کاریش طولانیه ولی خب از بیکاری بهتره. بهم گفتن شنبه برم. اگه بشه و محیطش خوب باشه عااااالی میشه.
+ یادتونه از همسایه ی قدیمی مون می گفتم. گلی خانم. چند وقت پیش این گلی خانم مهربون، شماره ی پسر کوچیکش رو داد تا براش آدرس یه کانالی رو بفرستم. چون خودش تلگرام نداره. بنده هم این کارو کردم و با این آقاپسر که هم بازی بچگی های من بود و از منم کوچیک تره کمی صحبت کردیم.
دیروز که خونه ی آبجی بزرگه بودم بهم پی ام داد و گفت که می خواد برامون آش بیاره. اونم آش پشت پای داداش بزرگش که رفته سربازی. اصلا باورم نمیشد که حسین رفته سربازی.
همون لحظه مامان جان زنگ زد و گفت گلی گفته بیاید آش بگیرید. ما هم داماد جانو فرستادیم.
به پسر همساده هم گفتم بی زحمت کشک زیاد بریز
اینقدر این بچه بانمکههههه. یعنی وقتی باهاش حرف میزینی همششششش می خندی. جای داداش کوچیکم دوسش دارم و اونم منو آبجی صدا میزنه.
آش خوشمزه ای بود و پر کشک
+ عزیزای دلم، خیلی زیاد دوستون دارم و به یادتونم
من آش میخوام ماهی اونم از نوع رشته ای اش.
جات خالی بود
خییییلییییی مزه داااااااد
نوش جونتون
همیشه به شادی و خنده
چقدر خوبه این خواهرانه های بی انتها
ان شاله که همیشه کنار هم خوشبخت و شاد باشین
اوهوم خیلی خوبه و لذت بخش.
ممنون نازنینم
سلام ماهی
خوبی؟
پسر هسایه؟؟
چشمم روشن
سلام
از من کوچیک تره و گفتم مثل داداشم می مونه. بچه اس.
ممنون خوبم. تو خوبی؟
الآن فکر بد کردی
من از سوار شدن وسیله های شهربازی میترسم
قلبم وامیسته..
فقط دوس دارم تو پارک خلوت برم قدم بزنم و هی تخمه بخورم
سمیرا منم می ترسم. برا همینم اجازه نمیدن سوار بشم
سلام
خوبی دخترم
آبجی وسطی و آبجی بزرگه و پدر و مادر گرامی و آویش خان وبقیه خوبند
این همه خوردید ! نگفتید فربه میشید و ...
خنده هه کار نده دستت دختر !! همه چیز با یه خنده و لبخند شروع میشه هااااا
راستش منم اون وقتا که جون تر بودم سوار میشدم این ترن مرن هارو !! ولی الان میترسم
از چشمات !! مگه چشمات کارت شناسایی شماست !!؟
ایشالله تو فراخوان بعدی قبول میشی ؛ توکل کن در کنار تلاشی که داری
یه کاری رو شروع کن تا ایشالله یواش یواش کار مورد دلخواه خودت رو گیر بیاری
آش نوش جانت ؛ مواظب باش نک گیر نشیاااااا چون هم بچه هه با نمکه و هم کشک توی آش
برقرار باشید. به امید دیدار
درود بر پدر عزیزو مهربان.

منو چشم می بینن. وقتی گفت از چشمات شناختم، مامانم اینا زدن زیر خنده.
خداروهزاااارمرتبه شکر خوبم. همه خوبن و سلام می رسونن.
شما خوبی؟
نهههه
واقعا ترس داره.
یه بار نشد یکی منو ببینه و حرفی از چشم نزنه.
ایشالا...
راستش میفروش خیلی نقشه کشیده بودم و کلی برنامه ریخته بودم. چی بگم..
این کاری که پیدا کردم خوبه ولی کار پراسترسیه. امروز رفتم برای مصاحبه و تست. اونا راضی بودن و قبولم کردن ولی خودم موندم چی کار کنم. در حال حاضر استرس برام سمه..مامانم از این می ترسه.
ولی چون محیطش خوبه دوست دارم برم.
نههههههه میفروش