کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

آوش شده یه ساله :)

28 مهر 1396

فرشته جون، یک سال شد که از آغوش فیروزه ای رنگ آسمون ها، آغوش گرم و امنِ خالقِ مهربانی ها، پَر زدی و اومدی پیش ما. نازنینم، یک سال شد که زمینی شدی.

خیلی وقتا توصیف احساسات امکان پذیر نیست، پس خیلی ساده و بدون بازی با کلمات میگم که با همه ی وجودم دوستت دارم.

دوست داشتم هدیه ای ماندگار تقدیمت کنم. دست به کار شدم و کتاب یک سال زندگیت رو بعد از مدت ها شبانه روز کار کردن، چاپ کردم.

یک ساله شدنت مبارک عزیزدلم.

+ عزیزای دلم سلام. ای پست پر از عکسه

برای تولد آوش خان، کارت دعوت طراحی کردم و از دوهفته پیش به مهمونا رسوندم. اینم از کارت دعوت به تولد یک سالگی عزیزدلِ خاله ماهی:

و امااااا تزئینات :

اینم از کیک خوشمزه

و اماااا اینم از من و عزییییییزدلم :

کتابی که بار آوش خان چاپ کردم 60 صفحه اس. از جلد رو و پشتش براتون عکس گرفتم.

این جلد رو:

امروز، ماهی با خنده های کش دارش، از وجودم بیرون زد! :)

آنقدردلم هوای نشستن زیر درخت خرمالوی دانشگاه و حس کردن خنکای اندک پاییزی روی گونه هایم و خیره شدن به تراس پر گل خانه ی پیرزن و پیرمرد را کرد که نمی دانم زمان چطور گذشت و من، زیر درخت خرمالوی پربرگ نشسته بودم و صدای خنده ام در گوش خودم به تکرار افتاد و برگ ها تکان تکان می خوردند. چشمانم گاه ثابت می ماندند بدون حتی یک بار پلک زدن، و گاه این سو و آن سو به دنبال نمی دانم چه می گشتند، گاهی هم تاریک می شد..خیلی تاریک!

باز هم آن ماهی با شیطنت و خنده های کش دار و صحبت های نمایشی اش، از وجودم بیرون زد!

شیرین بود این که لحظاتی را غرق در خنده شدم. فقط و فقط خنده بود و درخت خرمالو و خنکای پاییزی که قلقلکم می داد و نوازش می کرد گونه های برجسته از خنده ام را.

خنده های مختلف. یکی ریز می خندید، یکی بلند و تیز، دیگری در دل می خندید و عیب می دانست خنده اش در گوش کسی بپیچد. تعدادی هم با چشمانشان می خندیدند، آن هایی هم که دستشان بهم می رسید، لپ هایم را بین انگشتانشان تحت فشار قرار می دادند. و من....من چطور می خندیدم؟ یادم نیست!!

بگذارید از قبل ترش بگویم. قبل از خنده ها.

همه ی آن هایی که می شناختمشان و دلم تنگشان شده بود( البته به جز عده ای اندک که هیچ گاه دلتنگشان نمی شوم!)، در کلاس کوچک طبقه ی دوم نشسته بودند و صدای استاد مداحی به گوش می رسید. با بالا و پایین پریدن هایم همه شان را متوجه حضورم کردم و حال نوبت آن ها بود که استاد را متوجه حضور یک عدد ماهی دلتنگ و شیطون که لحظه شماری می کنه برای تموم شدن کلاسشون، کنن.

شیرین بود دستان بزرگ و کوچک، نرم و زبر را در دستانم فشردن و در آغوش کشیدن هم.

نشستن سر کلاس و گوش دادن به صحبت های استاد زاهدی، کلی انرژی بهم تزریق کرد و چقدر حسرت خوردم به حال تک تک دخترایی که سر کلاس نشسته بودن. و چقدر ناراحت شدم از اون هم بی حوصلگی و تنبلی و گوش ندادناشون به درس.هیچ ذوق و علاقه ای از خودشون نشون نمی دادن و این خیلی بده. برای یه کنفرانس دادن ساده ی چند دقیقه ای، به التماس و خواهش و تمنا افتاده بودن و که استاد دلش به رحم بیاد و بی خیال بشه!

موضوع کنفرانس همونی بود که من خیلی خوب ازش میدونم. " کودکان ". دلم خواست همون لحظه شروع کنم و هر چی میدونم رو براشون بگم. ولی من دیگه دانشجو نیستم! با خنده ای کش دار به شقایق گفتم که می تونم کمکت کنم. تنها پسر کلاس، "احسان" با خجالتی که تو عمق چشمای پربرقش دیده می شد، گفت: میشه کمک منم کنید؟ و بعد همه خندیدیم.

چه خوبه این که یکی خودش بهت اجازه ی سرک کشیدن تو آرشیو پر از کارش رو بده! احسان  واقعا هنرمندانه کار می کنه.

بعضی ها خیلی زود به شناخت می رسن. مثلا همین سه تا دختری که کنار هم نشسته بودن و هی تو گوش هم پچ پچ می کردن و زیر چشمی نگاه می کردن. آخر یکی از این سه نفر طاقت نیاورد و حرفایی رو به زبون آورد..

+ امروز با خنده های کش دار به پایان رسید..

+ این عکس مربوط به آخرای سال 94 که دانشجو بودم و زیر همین درخت خرمالویی که خیلی ازش می نویسم نشسته بودم.

 

این عکسم برای اوایل 94:

دلم تنگ شد برا اون روزا..

گذر عمر..

نمی دانم اسمش را چه باید گذاشت؟!

وقتی همه چیز با هم آمیخته می شود، جدا کردنشان از هم بسی سخت است و حتی گاهی غیرممکن!

10 سال بعدم را می بیند...20 سال، 40 سال...گذر عمر را در گوشم زمزمه می کنی و در آخر سری تکان می دهد می گوید: من که هیچ ترسی ندارم! هیچ ترسی از اتمام عمرم و آن خواب طولانی ندارم!!

در دل می گویم: خوش به حالش..چطور اینقدر با اطمینان می گوید خالی از ذره ای ترس، از به پایان رسیدن عمرش و آن سوال و جواب کردن هاست؟!

و باز ادامه می دهد. می دانی چرا؟ چون با تمام توانم به معنای واقعی تلاش کردم. تلاش برای خانواده ام. استعدادم را ندید نگرفتم و با همه ی وجودم برای پررنگ تر شدنش تلاش کردم. بیکاری برای من معنا ندارد. اصلا در دنیای من بیکاری جایی ندارد.

ابروانش را بالا می دهد و در حالی که پاهایش را تکان تکان می دهد و دستانش را در هم قلاب کرده، می گوید: الآن نمی فهمی! 20 سال بعد افسوس این روزای از دست رفته و جوونیت رو می خوری و یاد حرفای من میفتی. اون وقته که یه آه می کشی و تازه به عمق حرفای امروزم پی خواهی برد! بلند شو...تا دیر نشده..اجازه نده اون آهی که گفتم، تو 50 سالگی از دورن سینه ات بلند بشه و حسرت کارایی که می تونستی بکنی و نکردی رو بخوری!

خود، آهی می کشد و قلاب دستانش را از هم باز می کند و انگشتانش بین قلاب و کامواهای رنگی، می روند و می آیند..چشمانش تنگ می شود. خیره می شود به تلویزیون، و باز قلاب بین انگشتانش می رود و می آید..گوله ی کاموای نارنجی رنگ، کوچک و کوچک تر می شود و برای خود چرخ کوچکی می زند بین من و مادر.