یکشنبه شب، 31 تیر ماه 1397، درست وقتی که بین آخرین شب تیرماه و اولین طلوع خورشید مرداد ماه گیر کرده بودم، و قبل از همه ی آن چیزهایی که قرار است اتفاق بیفتد و ما در بی خبری ازشان به سر می بریم، در حالی که شال سورمه ای 3 متری ام، چندین دور، دور سر و پیشانی ام پیچیده بود تا اندکی از درد را تسکین دهد، و درست وقتی که حس داغی و سوزش چشم ها امانم را بریده بود، بی آن که دلیلش را بدانم گفتم:
پنج سال دیگه باید همو ببینیم. حتی اگر دیگر حسی بینمان نبود. قبول؟
گفت: چرا پنج سال؟! اگه بیای من حتمن میام.
گفتم: اگه قرار بر این بود که نیام، اصلا نمی گفتم.
و مثل همیشه گفت: هر وقت هرجا بگی من اونجام. میخواد فردا باشه، یه ماه، یه سال، یا پنج سال دیگه. فقط کافیه بگی.
درد را در ذره ذره ی وجودم حس می کنم و در همه ی جانم به طور مساوی می چرخد و در جریان است. اما گاه زیادی مکث می کند در جایی که نباید! و تپش های همان محلی که مورد مکث واقع شده، کند و کند تر می شود و گاه هم آنقدر تند میزند که حس می کنم چون گنجشکی تازه متولد شده ام. داغ و تپش های تندی که اگر ادامه پیدا کند، قلب کوچکش از درون سینه بیرون زده.
و باز هم او می گوید: از حالا که رفتم تو فکر...یعنی چی می تونه باشه که پنج سال باید طول بکشه؟
اندکی بعد از سکوتی که شاید فریاد میزد حال و روز و هردومان را، با خنده گفت: نکنه..,, و بعد هردویمان می خندیم...
بعد از سپری کردن خرداد و تیر ماهی که در تلخی غلط خورد، بالخره لبانم خنده را به یاد آورد.
و باز هم بعد از سکوتی اندک، گفت: شوخی تو این شرایط!
ترجیح دادم شوخی باشد تا حرف هایی که تلخی وجودمان را دو چندان می کند.
با همان خنده ای که توصیه می کنم به عمقش نروید و از غمی که در گم ترین نقطه، دوزانویش را بغل گرفته، باخبر نشوید، گفتم: آره می خوام دخترتو بعد از پنج سال نشونت بدم.
او هم یادآوری کرد که شاید پسر باشد!
هر دو می دانستیم که همچین چیزی غیرممکن است و اگر هم باشد می شوم مریم مقدس! همین بود که ما را به خنده وامیداشت.
عجیب بود شوخی های این چنین آن هم در این شرایط، درست وقتی که همه چیز نابود می شود. مانند این است که زلزله ای با بالاترین ریشتر بیاید و تو زیر آوار باشی اما بخندی! مسخره است..
خیره شدم به دیوار روبه رویم. پر بود از من! خنده هایی که هیچ کدام شبیه به هم نیستند. چشمانی که هر کدام رنگی دارند. دستانی که گاه به زیر چانه و گاه پنهان اند. اما همه شان منم. با خنده، بی خنده، با چشمان مشکی، با چشمان رنگی، با دست، بی دست، با موهای مشکی، با موهای رنگی....همه شان منم.
و آهنگ:
"شرابیه موهاش، چشاش آبیه
یه جا بین مستی و بی خوابیه
فقط زیر بارون قدم میزنه، چقدر زندگی رو به هم میزنه
یه کهنه شرابه که سی سالشه، به جز من یه میخونه دنبالشه
یه کهنه شرابه که این سال ها، گمون می کنم بهترین سالشه"
پخش شد و پخش شد و پخش شد. پرده ای چون پرده ی تئاتر بر روی چشمانم کشیده شد. تصویر یا آهنگ پخش شده در ذهنم هم خوانی دلنشینی داشت. می دیدمش. لبانش همین را می خواند. چشمانش احساسی که در آهنگ بود را نشان می داد و حرکت دستانش همانی بود که مرا به خنده وا میداشت.
یکی از همان روزهای فیروزه ای رنگ، همین آهنگ مورد علاقه اش در کافه پخش شد و من چقدر حرص خوردم که از دختری موشرابی و چشم آبی می خواند. فهمیده بود حرص خوردنم را و با حرکات دست و حالات چشمانش بیشتر حرصم میداد و بعد خنده های کش دااااارش در کافه پخش می شد.
پنج سال بعد، آخرین روز تیرماه 1402، و یا اولین روز مرداد ماه 1402، در کافه بنیتا، پشت کدام میز و روی کدام صندلی روبه روی او باید بنشینم؟ چه باید بگویم؟ جعبه ی پر از دلنوشته های شبانه ام را در این پنج سال دوری، تقدیمش کنم؟
اصلا تا آن موقع کافه سرجایش خواهد بود؟
پسرک نوجوانی که تازه پشت لبش سبز شده، گمانم تا آن موقع کمی جا افتاده شده باشد و با همان خنده، منو را برایمان بیاورد.
و آن مرد خوش اخلاق و پرانرژی، تا آماده شدن سفارشمان برای سرگرم کردنمان، باز هم مدادشمعی خواهد آورد یا نه؟
و او باز هم مرا روی کاغذ بزرگی که میز را پوشانده، به تصویر می کشد یا نه؟
و من...من مثل همیشه اصرار به بردن نقاشی خواهم داشت؟ آری..خواهم برد.
اگر خبری از کافه و آدم هایش نبود چه؟
تبریک به خاطر این وب لاگ خوبت
به وب لاگ من هم سر بزنید .
سپاس
ممنون
ماهی جونم خوبی؟
سردردت بهتره قربونت بشم؟
بهتر شده بودم بارانم. باز برگشت. خیلی طول کشید تا خوب بشم. این چندین ماه همش دکتر و ام ار ای و...دکتر گفت اگه هیجان بهت وارد بشه یا اتفاق بدی بیفته و بهت شوک وارد بشه باز به حالت اولت برمی گردی و شدیدتر.
همین طورم شد..
اوووم...اونروز هم بهت گفت ماهی جان

یه سری حس و حالا برا سن و ساله عزیز دلم...زودی رفع میشه
و یه روزی میشینی و فکر میکنی عه..چه زود گذشت..
تا میتونی از این دوران و سنت بهترین استفاده رو کن
و خوش باش و سرگرم کن خودتو با هنرمندیایی که داری
برات بهترینهارو خواستارم
آره عزیزدلم..این روزا همه همین حرفا رو بهم میزنن و کمی تسکین میدین درون آشقته ام رو.



امیدوارم..
الهی من فدات بشم سعی کن اینقدر تحت تاثیر اتفاقات قرار نگیری
زندگی همیشه پر از این اتفاقات خوب و بده ولی به هر حال میگذره. همین مهمه.
مواظب خودت باش عزیز مهربونم . خیلی دوستت دارم
خدا نکنه بارانم
به روی چشم..سعی می کنم
منم دوستت دارم مهربون ترین دوست دنیا
سلام دخترم
عالی بود عالی
برقرار باشید.به امید دیدار
درود بر پدر عزیز و مهربان



ممنون
سلام شبتون به خیری و خوشی
خوشحل میشم به وبلاگم سری بزنید اگر با تبادب لینک موافق بودید خبر بدید
با تشکر [گل][گل][گل]
سلام
حتما