وقتی با خستگی از دانشگاه بیای و آبجی بزرگه در رو به روت باز کنه، تمام خستگی از تنت بیرون میره و می پری بغلش و کلی همدیگرو بوس می کنید. شاد شدم با دیدنش اونقدری که خندم بند نمیومد.
زندگی یعنی همین شاد شدنا، خندیدنا
اینم از من و یار عزیزم در صد سالگی. هیچم خنده ندارههههههه
بعدانوشت: مگه میشه از جلوی پیراشکی های داغ و خوشمزه رد شد و نخورد
امروزم انقلاب گردی با شقایق و پیراشکی خورون بود :)