این که جمعه بود یا شنبه، فراموش کردم ولی اصل ماجرا آنقدر برایم طعم تلخ زهرمار میداد که حتی ممکن است سال ها بعد از مرگم هم سر از قبر گل آلود و بی گل و گلابم بیرون آورم و فریاد زنم: دیگر هییییچ برایت نمی نویسم که نمی نویسم
و باز محکم تر فریاد زنم که: می شنوی؟؟ دیگر ذوق هیچ چیز نخواهم داشت
بر قلب پردرد نهفته در سینه ام که دیگر نمی تپد می کوبم و نعره زنان می گویم: دیدی که تا ابد و یک روز پنهانی ترین معشوقه ماندم..
+ گمانم شنبه بود. دیدی حتی روزش را هم فراموش نکرده ام... آنقدر که تلخ بود..
آه ای معشوقه ی بیچاره..چگونه تاب می آوری این سینه ی پردرد را؟
+ تو، گل ها را نقاشی می کنی.. آفتاب گردان ها را نقاشی کردی و گفتی آن ها نخواهند مرد!
مرا هم نقاشی کردی
اما، می خواهم بدانم چگونه مرا کشیدی که روزها و شب ها خود را به نوازش های دردناک مرگ می سپارم؟؟!
پر از توست درون خالی من
و پیچکی درونم سبز که نه..هزار رنگ می شود
و آبی می ماند
و هی می پیچد و می پیچد و می پیجد
و هی قد می کشد
و می پیچد به جانم
پیچکی از جنس تو
ای پیچک آبی پیچیده بر جانم
با این نجواها که تو را فریاد می زنند بگو چه کنم؟
+امروز چقدر دوستت دارم.. از میان همین فاصله ها چقدر عمیق دوستت دارم
مونا جانم، امشب با دردی که مچاله ام کرده و افکاری که آشفته بودنم را از فرسنگ ها فاصله عیان می سازد، برای فرار از این حال بد که چنگ انداخته به جانم، چشم دوختم به خنده های تو و نگاه یار با وفایت میان جنگل. برای لحظاتی دیگر درد در جان من نبود! ببخش که تو و یار عزیزدلت را از آغوش جنگل بیرون کشیدم و بعد برای دقایقی خودم را در آغوش جنگل یافتم. لباسم اما چون تو سفید نبود. شده بودم بانوی آبی پوش آن جنگل که یارم بی پروا مرا در آغوشش می چرخاندو می چرخاند. و بعد میان ارکیده ها و آفتاب گردان ها با شروع آواز کاکاپوها در گوشش زمزمه کردم:
لالایی کن بخواب خوابت قشنگه، گل مهتاب شبا هزارتا رنگه. یه وقت بیدار نشی از خواب قصه، یه وقت پا نذاری تو شهرغصه. لالا لالا بخواب عاشق بیداره، برای خاطر تو بی قراره...
لمس کردم شکم خالیم را. غرق چشمانش می شوم و می گویم: نمیدانم مادر شدن چه رنگیست.. نمیدانم اگر تا ابد هم از رنگ و بوی مادرانگی چیزی نفهمم چه خواهد شد؟! نمیدانم اگر هیچ وقت شکم برآمده ای نداشته باشم و نتوانی لگد زدن های بچه ای که در جان من است را لمس کنی چه حالی خواهی شد؟
نمیدانم آیا تا ابد دونفره بودنمان را دوست خواهی داشت؟؟
+مونا مادری مهربان برای لوبیا کوچولوش "نیروانا" و همسری دوست داشتنی برای مرد زندگی اش "یوسف" است.
دقیق خاطرم نیست در چه روزی و چه سالی با خانواده ی سه نفره ی دوست داشتنی شان در همین فضای مجازی اینستاگرام آشنا شدم.
شاید دو سال می شود که تمام لحظات خوب و خاطرات شیرین و روزمره شان را دنبال می کنم و دوستشان دارم.
امشب که با پست آخرش مواجه شدم که در کپشن خواسته بود بدونه هرکسی چطور خبر بارداریش رو به همسرش داده؟؟
این یه مسابقه است و دستش درد نکنه که برای زیباترین کامنت ها جایزه هم گذاشته :)
این شد که بعد از دقایقی با یه کامنت طولااااااانی از خودم زیر پستش مواجه شدم :)
+من نه مادر شده ام و نه حتی ازدواج کرده ام. فقط زیادی خیال پردازی می کنم و این بارهم دست خیال پردازی هایم را گرفته و برای مونا نوشتم :)
وقتی چشمات بسته بود با خودم زمزمه کردم: پر از "توست" درون خالی من!
زل زدم به اخم بین دو ابروت
چشمات که باز شدن و نگاهت گره خورد به نگاهم دیگه اثری از اخم نبود
باز چشماتو بستی و باز ابروهات درهم رفتن..
و باز...
حالا نگاه من گره خورد تو چشمات
از پایین دیدنت قشنگه
از روبه رو، و از هر زاویه ی دیگه ای دیدنت قشنگه
گفتی مثلا بگو کدوم شهرارو دوست داری بریم؟ بگو دوست داری خونمون کجا باشه؟
باید می گفتم خیلی به اینا فکر کردم و به خیلی چیزای دیگه ولی هیچ وقت درموردشون چیزی نگفتم!
جواب این سوالارو میدونستم..ولی نمیدونم چرا اون روز انگار هیچی نمیدونستم!
"شنبه5مهر1399"
دلبرم، شاید امسال نتونم اونجور که باید بغل بگیرمت و آوازی زیرلب زمزمه کنم و تو خش خش برگ های مچاله شده ات را دربیاوری و ابرها را برای باریدن فرابخوانی. و این گونه می شود که آوازم ترکیب می شود با نت های تو.. نت های پاییزی.
بعد از این ها را نگویم که چطور مرا دیوانه ی خود می کنی.. دیوانه ام می کنی با رنگین کمانت که چون پیچک، دور تا دور وجودم را فرا می گیرد
و چه خوش لحظه ایست لمس تو
این بود نامه ی من به پاییز :)