کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

آخرین چهارشنبه ی تیرماه 97

با خنده ای شیرین، درحالی که عینکش را میزون و مقنعه اش را صاف و صوف می کند، و با چنگال پلاستیکی سعی بر جمع کردن فالوده های شناور در شربت آلبالویی رنگ را دارد، می گوید: به مناسبت شروع دوستیمون. و به فالوده ام اشاره ای کرده و شروع به سر کشیدن شربت فالوده ی نیمه تمامش می کند.

برای من اما هنوز مانده. چندان میلی به خوردن ندارم. درست روبه روی یک کتاب فروشی در انقلاب، روی نیمکت چوبی کنار خیابان نشستیم. از شاملو و آیدا می گوییم. صدایش را می شنوم و نمی شنوم! گویی که دیدگانم شنوایی ام را از کار انداخته اند. به جلد کتاب ها، عنوان ها، و همه ی موجودات چهار دست و پایی که انسان نام دارند، خیره می شوم. و گاه آهی هم کشم با دیدن همه ی آن صحنه هایی که برایم تداعی روزهایی به شیرینی همین فالوده ی دست نخورده اند.

رویا: من خیلی دوست دارم با تو دوست بشم.

در حالی که به کاسه ی خالی از فالوده اش نگاه می کند این را گفت و ادامه داد: یعنی دوست صمیمی.

بالخره از کاسه ای که همه ی هیکلش را نوچ کرد دل کند و روی نیمکت گذاشت و به لبانم چشم می دوزد. انگار که منتظر شنیدین حرف یا جوابی باشد.

من: امیدوارم که دوستیمون پایدار باشه.

همین نصف جمله ام برای خندان شدن چهره ی ساده و مهربان رویا، کافی بود.

برای منی که این روزها حوصله ی نفس کشیدن را هم ندارم، سخت است وقت گذرانی با کسانی چون رویا، که شاید قصدشان بازسازی وجود ویران گشته ام است.

مسیر انقلاب تا تئاترشهر را، با قدم هایی بلند و گاه کوتاه طی کردیم.

هنگام خداحافظی در حالی که دستانم را می فشارد، با لحنی مهربانانه تر می گوید: بازم بیایماااااا.

به نشانه ی تائید، چشمانم را بر هم می فشارم و لبخندی تحویلش می دهم. با حرکت قطار، دست هامان به چپ و راست به حرکت در می آیند.

شروع به خواندن عشق ویرانگر می کنم. عنوانش همانند این رمان های آبکی و بازاریست، اما این گونه نیست. اصلا رمان نیست. به توصیه ی روان شناسی که این روزها در هفته یک ساعتم را با او می گذرانم، این کتاب را تهیه کردم.

چشمان بغل دستی ام که نمیدانم چه شکلیست، در کتاب، همراه با من می چرخد. حتی حوصله ی سر چرخاندن و دیدنش را هم ندارم. تا این که می گوید

: وای اینجارو واقعا راست میگه.

بالخره نگاهش می کنم. می خندد و با صدایی آرام معذرت خواهی می کند که چشم به کتابم دوخته.

لبخندی تحویلش داده و می گویم: اگر در حال مطالعه ی نوشته ای شخصی بودم ناراحت می شدم ولی این کتاب شخصی نیست، پس نه من حق ناراحت شدن دارم، نه شما حق معذرت خواهی.

عکسی از جلد کتاب گرفت و برای هم آرزوی موفقیت کردیم.

+ آخرین ژوژمان این ترم به پایان رسید.

+ هم کنون یه شال، خیییییلیییییییی محکم دور سر بنده پیچیده شده تا شاید یه کم این درد لعنتی آروم شه. با چشمایی شبیه به دو کاسه ی خون و یه درد غیر قایل تحمل، خودمو مجبور کردم بشینم پای سیستم و این همه پرحرفی کنم!

+ به شدت به دعاهای تک تکتون نیاز دارم.

نظرات 5 + ارسال نظر
سمیرا پنج‌شنبه 28 تیر 1397 ساعت 07:41 http://sr64.blogfa.com

کوفت فالوده..درد فالوده

میدون انقلاب..پارک لاله...واااای ماهی میدونی که من عااااشق

پیاده روی اون اطرافمخووووشحالم بهت خوش گذشتههه

با هم کلاسیات



اتفاقا اصلا حوصله نداشتم ولی به اصرار (خانم ر) رفتم.
گفتم اگه نرم فکر می کنه دارم خودمو می گیرم

سمیرا پنج‌شنبه 28 تیر 1397 ساعت 07:42 http://sr64.blogfa.com

به خدا تو حرم یادت کردم و برات دعا کردم...حتی خواستم

بهت زنگ بزنم و گوشی رو بگیرم سمت امام رضا تا خودت

بهش بگی چی میخای عزیزم اما بعد گفتم:نه مزاحمش

نشم یه وقت ودعا کردم

ای جااااانم
مرسی عزیزدلم
مزاحم چیه؟؟
خییییلی خیلییییییییییی ممنونم که به یادم بودی
زیارت قبول عزیییزدل مهربونم

باران شنبه 30 تیر 1397 ساعت 20:18 http://baranoali.blogfa.com

ماهی جون عزیز من چطوره؟
بهتری عزیزدلم؟ خوبی؟

عاقا من فالوده دوست دارم. شربتش رو هم دوست دارم
اصلا همه خوشمزه ها رو دوست دارم. شکمو هم هستم. بععععله

الهی قربونت بشم. اگر لایق باشم از ته دل دعات میکنم

با وجود دوستای خوب و مهربونی چون تو، خوبم عزیزدلم

خیالت راحت تنها نیستی. اینجا همه شکموییم

خیلی خییییییلییییییییی ممنونم مهربونمبه شدت نیاز دارم به دعاهاتون

بهامین یکشنبه 31 تیر 1397 ساعت 16:49 http://notbookman.blogsky.com

وای ببین دوباره اومدم وبت
خوبی عزیزم؟؟؟
کجا بودی:( یه مدت آدرست نداشتم
چقدر دلم تنگ متن هات بود
منم هوس فالوده کردم:)))

همیشه توب باشی و خوش

ای جاااانم
سلام عزیزدلم
خوبم مهربونم. تو خوبی؟
یه مدت کلا نبودم..خودمم از خودم بی خبر!
متن ها و نوشته های قبلم یه رنگ و بوی دیگه ای داشتن..فکر نکنم بتونم به خوبی قبل بنویسم.
ای جان
از من بعیده ولی فالوده ی اون روزو به زور خوردم و بیشترش موند!

به فدایت

کاوه سه‌شنبه 2 مرداد 1397 ساعت 19:27

سلام
ماهی عزیز، امیدوارم که حالت خوب باشد دیروز سگ مش رحیم، پای یدول (یدالله) رو گاز گرفت یدول از دیروز مثل فرنگیها روی لگن بدقواره ی پلاستیکی قضای حاجت می کند بیچاره سگ مش رحیم بعد از اینکه یدول رو گاز گرفت مرد من مطمئنم یدول هم اونو گاز گرفته؛ آخه آرواره های یدول قویتر از سگ مش رحیم است اما بقیه میگن چون یدول معتاده، مورفین به سگ پاک مش رحیم نساخته و سنگ کوفت کرده؛ معنی سنگ کوفت را نمی دانم فک کنم معنیش این میشه که یدوِل مورفین خونش را کوفتش کرده است اخر بنده خدا خودش ساعتها زحمت می کشد تا این ماده با ارزش را در خونش بالا ببرد. راستی خر اسد هم زایید کره خری به زیبایی تمام؛ به نظرم خر اسد از خودش با شعورتر است چون دیروز اسد خر بدبخت را لگد زد اما خر به او لگد نزد.
ماهی جان دلم برای خنده هایت تنگ شده است.
اگه پنجاه سال پیش قرار بود بهت نامه بدم اینجوری بود

چی می شد اگه پنجاه سال پیش بود و به معنای واقعی زندگی می کردیم.
همه صاف و ساده بودیم. به فکر خوشحال کردن هم، نه اضافه کردن غم.
اون زمان، اسد به خر بدبخت لگد زد و الآن امثال اسد به هم جنسای خودشون لگد میزن. لگد که چه عرض کنم...

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد