برای به یادگار گذاشتن، شاید دم دست ترین ها را بگذاریم. شاید هم بگردیم و بگردیم و بگردیم، برای یافتن ناب ترین یادگار، تا تقدیم بهترین های زندگی مان کنیم. بهترین هایی، که شاید روزی نباشند! باشند در زمین و آسمان ها، اما در کنارمان، جای خالی شان حس شود.
تا به امروز، به یادگار گذاشتم ناب ترین ها و حتی دم دست ترین ها را هم.
یادگاری های فراوانی هم، احاطه ام کرده اند!
ناب ترین هایشان می تواند صدایی باشد که هرگز نشنیدم! نشنیدم اما تصور کردم صدایش را! حتی گاهی بین حرف هایش، سرفه ای کرد و خش دار شد صدایش در تصوراتم!!
و یا چشمانی که هرگز پلک زدنشان را ندیدم! آری، ندیدم، اما باز هم تصور کردم و به عمق چشمانش رفتم و رفتم و رفتم! گاهی بارانی، و گاهی هم برق می زد! چه حرف هایی که چشمانش، فریادشان می زدند! حرف هایی شیرین که دوست داشتم تا ابد تکرارشان کند و قلبم را تکان تکان دهد!!
دستانی را هم که هرگز لمسشان نکردم! و باز هم به درب خانه ی تصوراتم کوبیدم.
کوبیدم و کوبیدم و کوبیدم. می بخشید گرمایش را به دست های یخ زده ام! گاهی هم سرد بود و من به دستانش گرما می بخشیدم.
وجودش را هم، که هرگز گرمایش حس نشد، جز در عالم عظیم تصور و خیالات!!
خانه ی تصوراتم، چه صبری کرد در مقابل به در کوبیدن های وقت و بی وقتم!!! نمی دانم هنوز هم صبور خواهد بود یا نه؟! شاید پشت در بمانم!!!
آری. من پشت در مانده ام و هر چه به در می کویم، کسی به استقبالم نمی آید!
حتی به صاحب خانه ی تصوراتم هم سپرده که نشنود کوبیدن هایم را !!
و این، بی انصافیست.
+ من فدای فسقل کوچولوی شیرینم بشم که یه عاااااالمه شیر میل کرد و در آخر هم روی خاله ماهیش که داشت براش شعر می خوند، بالا آورد :))) بس که می خوره!!!! همه ی سر و صورتش کثیف شد، دست و لباس و موهای بنده هم همچنین :)))
این آقا از الآن مو هم بلده بکشه! موهامو محکم می گیره تو دستش و ول نمی کنه. می کشه هااااااااا. دیشب موهامو گرفته بود و ول نمی کرد. بنده هم راهی نداشتم جز گرفتن لپش و گفتم: ول کن تا ول کنم :)))))))
ایشون ول نکرد و بنده هم تا دقایقی لپ به دست بودم :)
+ قابل توجه دوستان مهربانم، مخصوصا میفروش عزیز که از غیبت های یهویِی، بسییییییییییی بدش میاد! :))
اینجانب ماهی سیاه کوچولو، ممکنه چند روز و یا چند هفته، نتونم به دوستان عزیزم و خونه ی نوشته هام سر بزنم. این بار خبر دادم تا باز هم موجب نگرانی نشم.
1. خیلی دلتون برام تنگ بشه. خییییییییلییییییییییییی هاااااااااااااااااا :))
2. خوب باشید. خیییییلییییییییییی هم خوب.
3. بخندید و شاد باشید.
4. قدر بودن کنار عزیزترین هاتون رو بدونید.
5. برای ماهی سیاه کوچولو هم دعا کنید.
6. اینم بدونید که خیلییییییییییییییییی دوستون دارم. خییییییلییییییییییی هااااااااااااااا :)
گردی صورتش از مقنعه بیرون آید و با دیدن چشمان بازت، بگوید
: چی شده؟؟!
هیچ!
: چرا بیداری؟
جوابی نداشته باشی. نگاهی به خود بیندازی و خنده ات بگیرد. ختده اش بگیرد!! با موی خیس خوابیدن نتیجه اش می شود همین خنده های شیرین اول صبحی!
: ماهی، برام لقمه درست می کنی؟
و باز هم با خنده بگوید
: مثل وقتایی که من برا تو لقمه می گرفتم! برعکس شده!!
بلند تر می خندد.
تغذیه هایش را در کیف می گذارد. دکمه ی آسانسور را می زند و باز هم می خندد!
لقمه ی کوچک تری را هم دستش می دهم و خنده اش عمیق تر می شود و می گوید
: باز هم مثل اون همه سالی که لقمه به دست جلوی در منتظر می موندم تا بند کفش هاتو ببندی و لقمه رو ازم بگیری. بعدشم بگم: بخوریااااااا. نندازیش یه جا !
و حال من منتظر ماندم برای کفش به پا کردنش و گفتم: چیزی که نخوردی. اینو بخور. در آخر هم با اندکی شیطنت می گویم: بخوریاااااااا. نندازیش یه جاااااا :))
آسانسور مادر را با خود می برد و من به این فکر می کنم که چرا آن وقت ها، مادر فکر می کرده لقمه ای را که می داده، جایی می اندازم!!! شاید آن وقت ها شکمو نبودم! ولی بودم!!
و باز هم پیاده روی در پارکی که انرژی می بخشد و کلی حس خوب به وجودم تزریق می کند بارش برگ های زرد!!
+ امروز، بسی پرانرژی می باشم!!!!!!!!!!!
+ عکس
نیمکت همیشگی ام نیست، اما خوب است. کیفمم روشه :)))
یه خونه، تو یکی از کوچه پس کوچه های محلمون، که نمیدونم چرا اینقدر بهش علاقه دارم :)
یه حیاط خیلی بزرگ داره با حوض و کلییییییییی گلدون :)
یا کریم و کاکتوس پشت پنجره ی اتاقم:)
دو روزه که خاله ماهی به من سر نزده!!! آخه چه خاله ایهههههههه. میدونم امروز که منو ببینه، جای دندوناش رو لپام می مونه :)))
چه حسی داری؟؟؟
: انگاری رو ابرام!!!
خوش به حالت که با یه دست تو موهات بردن، میری رو ابراااااا!
: خسته ام.
+رفتن رو ابرا، قطعا حس خوبیست!
+ بعد از یک هفته زحمت فراوان، دقایقی پیش، موفق به تموم کردن فیلمی از آبجی، داماد و فسقل خان شدم.
دلم می خواد همین الآن، یکی بیاد رو کمرم راه بره و با شنیدن صدای تلق تولوق کمرم، یه آخیش کش دااااااااااار بگم! درست مثل اون وقتا که رضابندری صدام میزد
: ماااهیییییییییی باباااااااا، بیا باباااااااااااااااااا.
و من فوری خودمو بهش می رسوندم و رو کمرش راه می رفتم. هر از گاهی هم برای خندوندن خاله ها و بقیه ی نوه ها، که وسط دشک های پهن شده نشسته بودن، قر می دادم!! رو کمر اون خدابیامرز قر می دادم و اونم ریز ریز می خندید و می گفت
: ایشالله عروسیت بیام قر بدم برات.
و من سرخ و سفید می شدم.
فکر می کردم وقتی عروس بشم هست!
+ یعنی امشب خوابم می بره؟
دقایقی در تراس ایستادن. تاریکی شب، بوی نم خاک و خیس شدن دستانی که از سرما دون دون شده اند!
شاید اگر دهانی باز نمی شد و اسمم را به زبان نمی آورد، تا صبح در تراسی که پر شده از عطر و بوی باران، می ماندم، دست به زیر چانه می گذاشتم و به آسمان نگاه می کردم. مثل همیشه برای یافتن ماه، چشم می چرخاندم بین ابرهایی که این سو و آن سو می روند و در تلاش اند برای مخفی نگه داشتن ماه!
اما کسی به دنبال ماهی می گشت. نمی دانم...شاید به خیالش در یک آپارتمان هفتاد و پنج متری، ماهی ها را می دزدند، که آنطور دور خود می چرخید و می گفت: ماهی. ماهی غیبش زده...کجاس؟؟
نگاهش کردم.
نگاهم کرد.
دستی به موهایش کشید.
همان جای همیشگی به پهلو خوابید و پتو را تا زیر گلو بالا کشید.
هیچ نگفت!
فقط و فقط به خاطر همان چند لحظه نگاه، مرا داخل کشید تا خفه ام کند هوای سنگین خانه. مرا خفه کند با نگاهی که هیچ وقت خوانده نشد حرف های دلش به واسطه ی آن!
شب هایی که گردالی پیشمان است، با روی باز به خانه می آید!!!
ترک هایی که در حال دهان باز کردن اند، به کف پایم اضافه شده و دردناک است پا به زمین گذاشتن با وجودشان.
حیف است که پلک هایم سنگین شوند و به مرگ موقت روم. حیف است نشنوم برخورد باران با پنجره ی اتاقم را.
و آسمان چه زود روشن شد!
درست مثل دختربچه ای که خواب مانده و مدرسه اش دیر شده، از جا پرید. مادر را می گویم. چه خوب که بعضی شب ها، کنار هم می خوابیم.
: واااای ساعت چنده؟؟؟ دیرم شدددد
: مامان همینجوری یهویی از جا بلند میشی که کمرت می گیره دیگه. آروم آروم بلند شو. هنوز وقت داری. همین الآن ساعتت زنگ خورد، پس دیرت نشده.
سرش را در دستانش می گیرد و دوباره دراز می کشد. خنده ام می گیرد، چرا که درست مثل آن سال هایی شده که دختربچه ای مدرسه ای بودم. ساعت که زنگ می خورد دلم می خواست گریه کنم و از جای گرم و نرمم بیرون نیایم.
حال، مادر به زور از جا بلند شد.
دلم می خواهد دیگر شاغل نباشد.
: مامان دیگه نرو!
انگشت اشاره ی آبی رنگش را روبه چشمانم می گیرد و می گوید
: همین دیروز انگشت زدم. دیگه تمام وقت شدم و هر روز باید برم.
از " باید " در جمله اش بدم آمد!
: مامان منم میرم پیاده روی. خوابم نمیاد.
: حال داریاااااا. پس سر راه این چندتا چیزم بگیر برا ناهارتون.
هنوز باران می آمد. دلم می خواست فریاد بزنم و همه را از خانه هایشان بیرون بکشم! در پاییز خانه ماندن معنی ندارد. عجیب است باران ببارد و کسی در فضایی بسته باشد!
+ این هم از نیمکت و کتاب و چای داااااااااااغ تو هوای سرد و بارونی امروز :)
و گربه ای که دلش نوازش می خواست و پایین پام نشست. تا وسطای پارک هم دنبالم اومد :)
گردالی خاله سرماخورده و به همتون سلام می رسونه
دخملم، تولد مبارک عزییییییییییییزم
امیدوارم به همه ی آرزوهای قشنگت برسی و همیشه و همیشه، بخندی. از همین خنده های کش دااااااااااااااااااااار و عمیق :)
آروز می کنم همییییییییییییشه، یه زندگی خوب، سرشار از آرامش، سلامتی، عشق و کلیییییییییییییییییییی حس خوب، داشته باشی.
دوستت دارم.
نفس کشیدم!
با چشمانم، قلبم، روحم، نفس کشیدم!
گوش تیز کردم برای شنیدن خش خش برگ های مرده ای، که له می شدند زیر پای من و هزاران نفر دیگر. برگ هایی که بعضی هاشان، هنوز جان دارند.
هیچ کس تنها نیست!
هزاران دستی که در هم قلاب شده اند.
شاخه گل هایی در دستان لاک زده ی دخترانی که می خندند. از ته دل می خندند و می دانم در دل آرزو می کنند زمان متوقف شود. و تا دنیاست، شاخه گل باشد و خنده و برق چشمان خیس شده و سکوت و باران!
می دانم آنقدر سبک شده که می توانند به دل آسمان ها بروند!
و چه حس خوبیست، به دل آسمان ها رفتن!
بو کشیدم، پاییز را.
امروز، من و خودم، زیر باران قدم زده و پاییز را با تمام وجود حس کردیم!
+ پنج سال پیش زیر باران، در ده ونک، لنز را رو به آسمان و درخت و نیمکت گرفته و رم دوربین را پر کرده. و حال، روی عکس ها زوم می کنم و دلم می خواهد چندتایشان را در وبلاگم ثبت کنم.
پاییز پنج سال پیش، در ده ونک:
+ نباید امروز دوربین را جا می گذاشتم. پاییز امسال هم باید دوربین به دست شوم. شاید پنج سال بعد، دلم بخواهد نشانتان دهم!
هی به این خاله ماهی میگم منو نخووووووور. گوش نمیده کهههههه
می خوام برم مزاحمای خاله ماهی رو بزنم له کنممممممم
سمیرااااااا وبت چی شده؟؟؟؟؟کجایی تو؟؟؟
خیلییییییییییییی یهویی، تبدیل به واقعیت شود رویایی که در سر داری!
قطعا با تمام وجود، شیرینی اش را حس خواهی کرد
و تا عمر داری، مزه خواهی کرد این طعم شیرین تمام نشدنی را.
آخ که اگه بشهههههه چیییییییییی مییییییییشه...
می خواهم متوقف کنم زمان را، و حرکت برای عقربه های ساعت ممکن نباشد. نه این که الآن برایم به معنای واقعی خوب باشد و نخواهم پا به آینده بگذارم. نه!
فقط و فقط می خواهم بدانم در این سال ها چه کردم؟ به اندازه ی حرکت عقربه ها، حرکت کرده ام؟ به سوی کدام هدف، قدم از قدم برمی دارم؟
شاید وقتی فهمیدم، اجازه ی حرکت دهم به عقربه ها، اما با خورشید و ماه و ستارگان چه کنم؟؟روز و شب و گذر عمر که با من نیست!
اعتراف می کنم که تا به امروز، قدر ثانیه ها، دقیقه ها، ساعت ها، روزها، ماه ها و سال هایم را ندانسته ام.
زین پس، خواهم دانست.
+ این خرمالوی خوشمزه ی من خیلیییییییی بوی خوبی میده هاااااااااا. من خیلییییییییییی دوسش دارماااااااااا. ظهر تو بغل خاله ماهیش اومد و تو چشماش نگاه کرد و یه عاااااااااالمه خندید. کلی هم ژست گرفت و گذاشت خاله ازش عکس بگیره.
خرمالو رو ببینید چه جوری نگاه می کنه :))
آخه میشه اینو نخورد؟؟؟؟؟؟ نه آخه میشهههههههههههه؟؟؟
در این هوای سرد و زمینی که از باران شب قبل هنوز نم دار است، قدم برمی داشتم و چیزهایی را زمزمه می کردم. به این فکر کردم که چقدر پیاده روی در صبح های زود و در صف نانوایی ایستادن را دوست دارم.
چرا درنمیاد آفتاب؟؟! یخ کردم!
این را گفت و به نان هایی که در دست داشتم، نگاهی انداخت.
کمرش خم بود و کیسه ای روی دوشش.
انگار که ماه ها حمام نکرده.
دستی به ریش های بلندش کشید.
یکی از نان ها را طرفش گرفتم. فقط خندید و باز تکرار کرد: یخ کردم. آفتاب نمیاد؟؟؟
انگار که منتظر باشد جوابی دهم، به لب هایم چشم دوخت.
: میاد. شاید دیر بیاد، ولی حتما میاد.
به راهم ادامه دادم.
حرفم را با صدای بلند و جابه جایی کوچکی، تکرار کرد " میاد. حتما میاد، ولی شاید دیر بیاد. " و بعد خندید.
صدای کشیده شدن کفش هایش روی زمین را شنیدم. چند قدم دنبالم آمد و بعد دیگر صدای کفش هایش شنیده نشد. نگاهی به پشت سر انداختم. کیسه اش روی زمین بود. دستش را برایم تکان می داد و با صدای بلند می خندید. دستی برایش تکان دادم و صدای خنده اش بیشتر شد,