-
باید حوری می آمد و مرا به یاد داشته هایم می انداخت! :)
پنجشنبه 5 اسفند 1395 22:14
-
:)
پنجشنبه 5 اسفند 1395 12:01
قربون دستای کوچولوش بشه خاله ماهیش. وقتایی که می خوابونمش دستمو محکمممم می گیره تا وقتی خوابش سنگین بشه و آروم آروم دستمو ول می کنه :) نمیدونم عیدی برای این نون خامه ای چی بگیرم؟؟ باید یه اعترافی کنم! اعتراف به این که بعد از 13 روز، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و هم کیک خامه ای خوردم، هم کاکائو! اینم بگم که روز یازدهم،...
-
یک روزنوشت معمولی و طولانی که شاید ارزش خواندن نداشته باشد و فقط جهت ثبت امروزم است! :)
چهارشنبه 4 اسفند 1395 23:52
-
آقای نامه رسان :)
سهشنبه 3 اسفند 1395 11:15
بعد از تنبلی دیشب و نشستن ظرفا، نتیجه شد صبح زود دست به کار شدن و در حالی که لباسام خیس شدن و ژولی پولی ام، زنگ خونه به صدا دراومد و با خنده ی کش داااااااااار، یه متر پریدم هوا. مامانم با خنده ای کش دارتر از من گفت: بالخره انتظار به سر رسید ماهی! حدس زدیم پسنچی جان پشت در باشه و حدسمون هم درست بود. مانتو و شال به دست...
-
تولدددد :)
دوشنبه 2 اسفند 1395 20:15
-
هم خسته ام از زنده بودن، هم زندگی رو دوست دارم :)
یکشنبه 1 اسفند 1395 13:51
-
جوانی، گل زندگیست :)
شنبه 30 بهمن 1395 12:51
-
!
پنجشنبه 28 بهمن 1395 10:08
چنگ می اندازد به جانم! آنقدر غیرقابل تحمل است که صدایی از اعماق وجودم بلند شد! خفه اش کردم اما!
-
دلم به حرف آمده
سهشنبه 26 بهمن 1395 19:14
به دیوار کوچه مان تکیه داده. مقنعه اش کج شده و خط چانه اش، نزدیک گوشش آمده. هر از گاهی سرش را از پشت دیوار بیرون آورده و این سو و آن سو می چرخاند. ریزه میزه است و مرا به یاد کودکی خود می اندازد. سفید است، اما من سبزه بودم و هستم. نمی شود بی تفاوت از کنارش گذشت. لبخند میزنی و به چشمان پربرقش خیره می شوی. و او غرق در...
-
عشق + عکس ( بدون رمز )
دوشنبه 25 بهمن 1395 19:12
مگر می شود " عشق " در یک روز پررنگ شود و در روزهای دیگر آنقدر کم رنگ؟! در سال، یک روز را روز عشق نامیدن، و در آن روز، عاشقانه سخن گفتن و تقدیم هدایای گران قیمت! عجیب است! ادای عاشقی را درآوردن با هرکه از عشق سخن گفتن! عجیب است!! گر عاشق باشی، به آسانی دست از اویی که پا به قلبت گذاشته، نخواهی کشید.مگر آن که...
-
دیدار در تاریکی!
شنبه 23 بهمن 1395 22:15
-
به انتظار تعبیر بار سوم نشسته ام :)
جمعه 22 بهمن 1395 15:38
بیست روز. ماهی خانم، فقططططططط بیست روز وقت داری برای تحویل کار. انگشت اشاره اش رو هم به نشانه ی تهدید، تکون میده و موهای خیسش رو تو حوله ی صورتی رنگش پنهان می کنه و بعد از یه بغل محکم و چند تا ماچ یهویی، از اتاق میره بیرون. اینم از ژوژمانی که استادش مامانه و قراره تو خونه برگزار بشه! :) + یاد زن زیبای عصا به دست با...
-
امروز :)
سهشنبه 19 بهمن 1395 23:03
شما دوتا مث یه سیب گاز زده شده اید!!!! بعد از گفتن این جمله و چند لحظه نگاه کردن، آب به اون یخی رو یه نفس خورد. جوری که دندون من به جای اون تیر کشید! و بعد زد رو شونه ی سمت راستم و تکرار کرد: سیب گاز زده شده! البته تو ریزه تری. خندید و بعد از زدن یه چشمک، دمبل به دست رفت جلوی آینه و ادامه ی زنجیره رو به شیوه ی خودش...
-
پیرمرد خیاط و ماه :)
یکشنبه 17 بهمن 1395 22:45
چقدر دلم یه چیزی مثل... نمیدونم مثل چی؟! فقط و فقط میدونم یه چیزی هست که دلم به شدت می خوادش! دله دیگه...شاید فردا یادش بره! شاید هم روز به روز پررنگ تر بشه!! اتاقم پر شده از بوم های نیمه تموم و قلم موهایی که دستانم بیشتر از هروقتی، نیاز به لمسشان دارند! انگار می خواهد مرا با رنگ هایم آشتی دهد. نه این که قهر باشم..نه....
-
بفرمایید آش :)
شنبه 16 بهمن 1395 14:56
مامان: ماهیییییییی. چشماتو ببند حدس بزن چه خوراکی خریدم؟؟؟ من: لواشک :)))) چشمامو باز کردم و با این پاستیل های خوشمزه مواجه شدم :))) + بخش کوتاهی از کتاب " نگران نباش! زندگی کن " : " دو مرد از پشت میله های زندان به بیرون نگاه کردند. یکی گل و لای دید، و دیگری ستاره ها را. " بیایید به دنبال ستاره ها...
-
یک پست برفی :) + عکس :)
جمعه 15 بهمن 1395 19:26
چه آدم بدیم که از خوشحالی های صبح دیروزم چشم پوشی کردم و فقط و فقط از دلم که شکسته گفتم! دیروز صبح، بعد از باشگاه کلییییییی شادی کردم و با صدای بلند خندیدم. با گوله های بزرگ برف، وسط پارک دنبال آبجی می دویدم و چند باری هم بد نشونه گیری کردم :)))) چه صدای دلنشینی داشت باغبون پیری که با چشمای بسته می خوند و صدای برفای...
-
نیاز به بازسازیست!
پنجشنبه 14 بهمن 1395 12:58
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 بهمن 1395 21:12
همه ی امروز را اشک ریختم، زیر همان پتوی پاییزی.
-
لطفا، خواهشا، لبخند رو از هم دریغ نکنیم :)
چهارشنبه 13 بهمن 1395 10:58
سکوت، خیلی چیزهارو فریاد میزنه! نباید خودمون رو به نفهمی بزنیم! من نفهم نیستم! گاهی نیازه که به خودمون سیلی بزنیم. طوری که تا مدت ها جای دست بمونه روی صورت!! و باید احساسات رو در درون خفه کرد!!!! بعضی وقتا آدم متوجه بعضی حرف ها نمیشه! مثل حرف زری که تو گوشم گفت: هی ماهی، گاهی باید بی ادب بشی و بد! اشاره ای به همسرش می...
-
:) :(
دوشنبه 11 بهمن 1395 12:33
-
برای یکی یه دونه ی مهربونم :)
یکشنبه 10 بهمن 1395 20:43
-
روزم زیبا شروع شد :)
شنبه 9 بهمن 1395 13:46
-
:)
جمعه 8 بهمن 1395 20:37
یکی با موهای فرفری کوتاه، تو تاریکی شب بسی ترسناک شده باشه و به زور بیدارت نگه داره و مجبورت کنه براش نقاشی بکشی. کلی هم ازت سوال بپرسه و تو خمیازه کشان جوابشو بدی و بعضی سوال هاشم بی جواب بمونه و خودتو بزنی به نشنیدن. ولی این موجود مو فرفری، دستاشو به نشونه ی قلقلک بیاره نزدیک و تو تسلیم بشی! صدای بارون و آهنگ تو...
-
خانم پارسی :)
پنجشنبه 7 بهمن 1395 11:49
کاش همه مثل خانم پارسی، بدون در نظر گرفتن سنشون، هر کاری که تو شاد شدنشون تاثیرداره رو انجام بدن! و بقیه رو هم تشویق کنن به شاد بودن! زده رو دست من با این خنده های کش داااااااااااااااااارش :)))) خیلی هم دوست داره صدای منو دربیاره و تو جیغ زدنای بین آهنگ، همراهیش کنم :))) خیلی هم به خودش میرسه و خوش پوشه و من از همینش...
-
:)))))))
سهشنبه 5 بهمن 1395 20:04
-
:)
دوشنبه 4 بهمن 1395 21:58
از دیروز صبح تا امروز غروب، اصلاااااااااااااااا مامانو ندیدم! انگار که یه تیکه از قلبم کنده شده بود!!! امروز وسطای آواز خوندنم و خنده های آبجی، مامان از آسانسور اومد بیرون و رو گونه ها و پیشونی و چونه ی کوچولوش، جای لبای بنده موند که از شدت دلتنگی، جیغ می زدم! :)))))) فداش بشم یادش رفته رژلبارو پاک کنه از صورتش...
-
لیموناد :)
یکشنبه 3 بهمن 1395 12:32
برای بار هزااااااااااااااارم تو راه برگشت از باشگاه، وقتی آبجی در حال خرید روزنامه بود، آروم آروم پشت دکه رفتم و چسبیدم به دیوار. همیشه هم قلبم تند و تند می زنه :) یاد بچگی هام افتادم. :))) صدای آبجی جان هم به گوش رسید و چند باری گفت: ماااااااااهیییییی چند لحظه بعد با خنده ی کش دااار اومد کنارم. خنده هاش تمومی نداشت...
-
:)
شنبه 2 بهمن 1395 09:29
بهترین حس، با بوی بارون به آدم دست میده. هم اکنون در این حس غرق شده ام! بعدانوشت: با اووووووووون همه خستگی و پادرد، دلش نیومد نه بگه و نیم ساعتی تو کوچه پس کوچه های تاریک، زیر بارون قدم زدیم. چقده من بدم. با اون خستگی مجبورش کردم بریم بیرون. در عوض کلیییییییی خندوندمش این مامان مهربونو :)
-
حال، غم خود را از یاد برده ام!
جمعه 1 بهمن 1395 13:55
-
ساختمان پلاسکو :(
پنجشنبه 30 دی 1395 14:29
سمیرای عزیزم، علی آقا حالش خوبه؟؟؟؟؟ خیلی نگرانم.