کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

طلوع رنگین کمانی خیالاتم :)

غرق شده ام  در این همه حس غریبی که در وجودم ریشه کرده. امروز هم مثل دیروز و شاید هزاران روز دیگری که خواهند آمد، از دل پردرد شب خود را بیرون کشید و در آغوشم رها شد. و من در طلوع رنگین کمانی خیالاتم بیدار شدم. بیدار شدم و دلخوشی های اندکم را یک به یک مرور کردم و مرور کردم و مرور کردم...و بین همه ی این مرور کردن ها امروزم را زندگی که نه!! امروزم را گذراندم.  مرور می کردم و گل های خشک شده ام را هم به آرامی نوازش می کردم و در گوششان می خواندم.  گل های خشک من جان دارند، حتی بیشتر از غنچه ی  گلی که در باغچه ی ناکجاآباد می روید و خود را سفت به ساقه ای سبز چسبانده. مرور می کردم و بخار چای لب هایم گرم می کرد. مرور می کردم و با موهای نم دار و شانه نزده در را به روی سبزه باز کردم!

امسال سبزه خودش پا به خانه مان گذاشت.

+ پی نوشت: دستان زنی از جنس مهربانی با بوی بهار و  با قلبی به رنگ آبی فیروزه ای، سبزه ی امسالمان را سبز کرده.

مرگ به وقت گرگ و میش...

در گرگ و میش صبح، سرمست می شوم ازموسیقی باران. و روز از دل پردرد شب بیرون می آید. گویی که آفتاب به خواب می رود و سایه جایش را می گیرد به همراه نسیم صبح گاهی که همراه است با عطر نم خاک، که می خورد به مشام جنازه ی ای که در خود گوله شده. درست همان جای همیشگی اش که بارها و بارها مرده. این بار اما همه چیزش فرق داشت..نگاهش، نفس های غیرعادی اش، انگشتان یخ زده اش...همه و همه...حتی مردنش! می شناسمش. حتی بیشتر از خودم... بیشتر ازخودش! آنقدر که می دانم چند ثانیه قبل از این که بمیرد آخرین کلماتی که  ردیف کرد و جمله ای که ساخت و به زبان آورد چه بود. حتی آنقدر خوب می شناسمش که میدانم جمله ای را که به سختی سرهم کرد را نصفش را خورد و بعد به زبان آورد. و بعد منتظر شد. انتظار کشید. از همان انتظارها که قبل از مردن می کشیم. انتظار کشید برای یک هم آغوشی که ذره ذره ی جانش می طلبید..انتظار کشید برای تمام نشدن...برای شنیدن. حتی انتظار یک احوال پرسی ساده ی خشک و خالی را هم کشید..اما افسوس. افسوس که انتظار بی فایده بود. و شاید همین انتظار بیهوده بود که او را کشت!

اینجا بوی جنازه می آید. و من درآغوش همان دیوار در خود گوله شده ام..