کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

نامه شماره8

می نویسم برای روزی که با خواندنش عشق کنم و غرق در حال و هوای امروز شوم :)

شاید یک سال بعد، شاید پنج سال، شاید هم بیشتر. شاید وقتی یک زن سی و چند ساله شدم پا به اینجا بگذارم و دومین روز در خیابان بهشت را مرور کنم  و همه ی حس و حال امروز پا به وجودم بگذارد.

و بگویم:هی ماهی دیدی تونستی؟؟ دیدی طاقت آوردی؟؟

میدونی چینودوکسا؟ هیچ چیزی از تو پنهون نمی مونه.. حتی ترس الآنم. ترسم از این که نکنه وقتی سی و چندساله شدم و پا به خونه ی نوشته هام گذاشتم دیگه نداشته باشمت..

می خوام باشی. باشی تا به جای تونستم بگم تونستیم. همینجور که دارم زیر نور ماه به شکوفه ی شب آب میدم  بگم دیدی تونستیم؟؟؟ درست روبه روت با همون فاصله ی سه سانتی تو چشمات زل بزنم و بگم دیدی همه ی روزای سخت پشت سر گذاشتیم؟و بعد دیگه هیچ فاصله ای نباشه.. حتی سه سانت.

از روزی که پا به بهشت گذاشتی، درختاش، آسمونش، حتی زمینش یه رنگ و بوی دیگه ای داره.

چه خوب که بهشت را برایم رنگین کردی :)

"امروز شنبه 31خرداد1399 _  ابتدای بهشت"


نامه ی شماره7

خواب ها آدمو زنده می کنن!

اصن میان که خنده های نهفته ی تو رو به نمایش دربیارن.

+ ساعت پنج بود یا شش صبح. و من از پنجره ی اتاقم خیره به آسمان بودم. شب را به خاطر آوردم.  باز هم ماه رفتنش مثل هیچ شبی نبود و خورشید مثل هیچ روزی طلوع نکرد. خورشیدِ امروز مثل خودش بود.. مثل امروزش. حتی ذره ای به دیروز و هزاران روز دیگرش شباهت نداشت!

خیره به گلدان کوچک خشک شده ام بودم که هنوز هم به امید گل دادنش خاکش را تر می کنم و حتی گاهی هم برایش آواز می خوانم.

تا چشمانم گرم شود به آواز چکاوک ها گوش سپردم و در آغوش باد که تا زانوهایم را نوازش می کرد به خواب رفتم.

پنج دقیقه.. شاید هم کمی بیشتر. اما کافی بود برای شروع یک روز خوب.. برای داشتن حالی خوب.. برای خندیدن.

آرزو می کنم همیشه خوابای رنگی و آبنباتی سراغمون بیاد تا کمی از این کابوس های تلخ تو بیداری رو کم کنه.

+ چینودوکسای من، به لطف تو و امروزم با خنده های از ته دل و البته گریه و بی قراری شروع شد :)

اگه من " اِلا " بودم و تو "کیت"

من " اِلا " هستم

خودم رو به یورتمه های اسبم  سپردم و وقتی چشم بازکردم و سر از یال هاش برداشتم، به قامتِ دار و درخت چشم دوختم

و با همه ی جانم شنیدم آوای جنگل را

و رایحه ای خوش از جنگلِ خیس از باران، مشامم را از زندگی پر کرد

تیغ بوته های  تمشک پاهای برهنه ام را نوازش می کنند

بادی تند بوی گل های تازه باز شده را به مشامم رساند

گونه هایم از شوری اشک های خشک شده ام به خارش افتاده

باید باشد رودخانه ای هم..

عطر بوته ی گل های زالزالک، پرتم می کند به روزگاری که پشت سر گذاشته ام

و حال در اعماق جنگل دارم تمشک می چینم!

غروبِ نارنجی، بازوانش را دور کمرم حلقه می کند و مرا به آغوش بوته های ارکیده ی کنار درختان بلوط، می سپارد

دارم زیر سایه ی درختان بلوط نفس می کشم! درست میان ارکیده ها و شاپرک ها..

"سهره ی جنگلی" می خواند برایم و  "بوتیمار نر" به عادت همیشگی اش به  امید آمدن یارش تکرار می کند آواز سهره ی جنگلی را.

و حال، پرنده ی ویولن نواز است که با موسیقیِ پرهایش جان می دهد به آوازِ سهره ی جنگلی و بوتیمار.

چینودوکسای من، میدانی که "بوتیمار" شب و روز آواز می خواند برای یارش؟!

تو هم می شنوی؟؟ این صدای یه " کاکاپو " که داره می خونه

میدونی کاکاپو می تونه بیشتر از سه ماه  هر شب برای پیدا کردن جفتش بخونه؟؟

منم نمی دونستم ولی الآن بیشتر از سه ماهه که اینجام و هر شب دارم می شنوم آوازش رو.

شب اولی که اینجا بودم، کاکاپو شروع کرد به کندن گودال

و بعد تو همون گودل موند

 از همون شب شروع کرد به خوندن و دیگه ساکت نشد!

آواز چکاوک ها در اوج و "کاکاپو" تهِ تهِ یک گودال!

تو اینجایی

تو همه ی این سه ماه و 16 روزی که اینجام تو هم هستی

"تو"  اون باد تندی که مشامم رو پر کرد از عطر زندگی

"تو"  اون غروب نارنجی هستی که بازوانت را دور کمرم حلقه کردی

و من درسایه ی "تو" نفس کشیدم

و درست در نزدیکی آن رودخانه با اردک های آبی رنگش، میان ارکیده ها و بوته های عطرآگین، زیر آسمان سبز از درختان بلوط، در چشمانم خیره شدی و مرا به رقص با آواز چکاوک ها و کاکاپو دعوت کردی

اصلا من " اِلا " شدم که با تو باشم.. جنگل بهانست برای با تو بودن چینودوکسای عزیزم.


+ می خواهم اِلا باشم و تو کیت باشی


"نامه ی شماره ی 6"

ساعت از 2 ظهر گذشته..

بهشت خنده هات :)

"نامه ی شماره پنج"

دیدی اونجا چقدر پر بود از بوی خوب؟؟ همون جا که وایستاده بودی.  یه بویی شبیه به عطر یاس..

اصن حس کردی؟

منم حس نکردم! 

کاش میشد کند این ماسک لعنتی رو که لذت بوییدن عطرهارو ازمون گرفته. چه لبخندها و چه بوسه هایی که تو حصار هزاران هزار ماسک دست و پا میزنند و تا مرز خفگی میرن!

تو با هرچیزی جذابی.. حتی با ماسک :)

آب شدی.. مث همون پیرهن فیروزه ای رنگم که چند سال پیش بعد از شسته شدن آب رفت! و من چه اشک ها که براش نریختم..

حالا تو آب رفتی.. و فقط تو چند ثانیه ی کوتاه قلبم پاره پاره شد.

الآن چند ساعته که تو تاریکی نشستم و پشت چشمای بستم تو رو می بینم.. زیر نور خورشیدی.. بیشتر نگات می کنم..

تازه الآن دارم می بینمت انگار! اونم پشت پلک های بسته ی تاریکم!  این تویی؟؟ همونقدر آروم.. با همون چشمایی که هربار بیشتر و بیشتر منو غرق می کنه و من چقدر این غرق شدنو دوست دارم و بدون هیچ تقلایی برای نجات هی غرق و غرق تر میشم.

لاغر شدی..

کبودی زیر چشمات یکم  بیشتر شده... مث من.

دیدی اون موتور سوارو؟؟ می بینی چه جوری داره نگاه می کنه بهمون وقتی به لنز گوشیت نگاه می کنیم و بدون این که حواسمون به ماسک هامون باشه لبخند میزنیم تا عکسمون قشنگ تر بشه؟همینجور داره نگاه می کنه.. اما نه نگاه بد.

قشنگترین سلفی امروزمم ثبت شد.. هرچند ندارمش تا هی رو صورتمون زوم کنم و هی ذوق کنم.. حتی هنوز ندیدمش!

"صدات عوض شده"

اینو میگی و دلم می خواد حرف بزنم تا بشنوم صدای خودمو. هرچند من که صدای چندماه پیشمو یادم نیست که بخوام با صدای الآنم مقایسه کنم! اصن من مگه صدا دارم؟

میگی صدات مثل کارتون ها شده!

چقد خنده ی بعد از این حرفتو دوست داشتم. کیف کردم.. عشق کردم. اصن هر بار که می خندی خنده هات می برنم وسط بهشت. بهشت خنده هاتو دوست دارم. میشه همیشه بخندی؟

"درست میشه همه چی"

هر بار که واژه ها رو به هم چسبونی و  میرسی به این جمله  ی کوتاه اما پر از امید، و با لحنی که دلم پر میزنه براش به زبون میاری، دلم قرص میشه..

ایمان دارم به تک تک واژه هایی که به زبون میاری

به حرفای نزدت ایمان دارم

به چشمات.. به نگاهت.. یه سر تا پای وجودت ایمان دارم

ایمان دارم به "تو"



"کمی مانده به  بهشت"

نامه ی شماره ی 4

امشب خبری از باد نیست

امشب خبری از قاصدک های سوار بر باد نیست که نیست.

یادته بهت از اون شب گفتم؟ اصن گفتم بهت؟؟ یا بازم تو خیالم فکر کردم که گفتم؟!

همون شبی رو میگم که تو تراس به زیبایی شب چشم دوخته بودم. اون وقتا بیشتر حرف میزدم.. با شب حرف میزدم.. ولی الآن فقط نگاش می کنم.. نگاه می کنم به ستاره هاش.. به قرص ماهش. اما حرفی نمیزنم. یه شب از همون شبایی که پرحرف بودم پرسیدم: اصن اون آدم هست؟ داره چی کار می کنه الآن؟ اصن چه شکلیه؟ قدش، هیکلش..چاقه یا لاغر؟ خدا کنه از منه سیاه و سبزه پوستش روشن تر نباشه :)

اون شب گوشِ شب پر شده بود از حرفای من و سوال هایی که بی هیچ وقفه ای پشت هم می پرسیدم و می پرسیدم و آخرش با یه آه کوتاه اما دردآور ساکت شدم و خودم رو به نوازش های شب سپردم.

از اون شب خیلی میگذره.. خیلی شبای دیگه اومدن و رفتن.. هی اومدن و رفتن... و هی من ساکت و ساکت تر شدم. بی هیچ سوالی.. بی هیچ حرفی فقط و فقط خودم رو به آغوش شب می سپردم.

و حالا میدونم تو چه شکلی هستی..

تو شکل هیچ کس نیستی.. تو خودتی.. خودِ خودِ خودت

من این چشم هارو فقط تو صورت تو دیدم

این خنده ها.. حتی بغضت، اشکت.. همه و همه فقط و فقط مختص تو و شبیه به هیچ کس نیست حتی ذره ای!

صدات.. آخ صدات چی بگم که این آوای دلنشین رو مدت ها قبل از حضورت می شِنیدم!!

بعد از حقیقی شدنت توی زندگیم و  لمس بودنت بیشتر و بیشتر عاشق رنگ آبی شدم!

تو پر بودی از تنالیته های آبی.. هنوزم هستی

در اصل من رنگ آبی رو تو ذره ذره ی وجود تو دیدم

من دیدم خیلی چیزایی رو که شاید برای  همیشه پشت یه بغض سنگین بمونه.

چشم های چینودوکسای من جوریست که وقتی بهشان خیره می شوی انگار به تماشای تئاتر رفته ای!

خیلی مانده تا برف ببارد.. بی تابم برایش

می نویسم برای "تو" چینودوکسای عزیزم

(نامه ی شماره3)


صدای باد میاد

میاد و  پرده رو تو آغوش می گیره.. اما پرده بی قراره و باد هم هم چنان به دنبالش...

یادته تو اون چند روزی که طول کشید پرده آماده بشه چقد ذوق داشتیم؟ یادته چقدر به خاطر انتخاب رنگت و خو ش سلیقه بودنت ذوق کردم؟ چه خوبه که انتخابت تو همه چی رنگ آبیه. مثل من.. بیا دیگه هیچ وقت از واژه ی تنهای من و تو استفاده نکنیم..اصن بندازیمش دور. بیا بشیم " ما "

حالا باز هم بعد از این همه مدت خیره به همون پرده ی آبی شدم که داره تو باد می رقصه.

تو خوابی هنوز

نور ماه افتاده تو صورتت.. دلبرترت کرده

خدا خدا می کنم تکون نخوری و همون وسطِ تخت بمونی. تا ماه تو صورتت بمونه.. تا روشن باشی

پوستر رو دیوارِ کنارِ تراس رو ، هم دوست دارم هم ندارم

دوسش دارم چون تو دوسش داری

بین خودمون باشه(خودمم ازش بدم نمیاد)

دوسش ندارم چون.. چون حسودم. حسودم به هرکس و هرچیزی که جز من قراره ببینی و با دیدنش عشق کنی

خوش به حالش که این همه دوسش داری

آره میدونم اون مرده.. ولی بازم خوش به حالش

خوش به حالش که زیباترین چشم هارو داشت..

میدونی؟ یه بار نشستم جلو آینه

و وقتی به خودم اومدم دیدم من نیستم!

موهام

ابروهام

مدل خط چشمم

حتی اون گریم ناشیانه ی بینی و لب هام..

همه و همه منو یه آدم دیگه کرده بودن. شدم یه دختر که شبیه به اونه

ولی هرکار کردم خنده هام مثل اون نشد! چون قلبم بغض داشت

یادمه برات عکسم گرفتم ولی چه خوب که پاکشون کردم.

راستی، گلدون سفیدمون دیدی گذاشتم تو تراس ؟ شاید باورت نشه ولی هنوزم دلم پیش اون گلای ریز و تو دل بروی قرمز رنگشه که از همون روزای اول شروع کردن به ریختن و خشک شدن. ولی گلای الآنشم قشنگن.. خوش عطرن. یادته می گفتی چه گلی دوست داری؟؟ گفتی هر گلی دوست داری بعدا توش می کاریم.

ولی من هیچ وقت نگفتم چه گلی دوست دارم.. شاید چون فقط یه بار پرسیدی.

من عاشق آفتاب گردونم ولی نمیشه که تو گلدونمون بکاری

عاشق عطر نرگسم ولی بازم نمیشه گل نرگس کاشت

یادته اون دَکه رو؟؟ یادته همیشه یه سطل سفید داشت پر از گلای نرگس؟؟

گل پامچال چی؟؟؟ میشه گل پامچال بکاریم؟ میدونی بهش میگن شکوفه ی شب؟؟

گل مهتابم میشه داشته باشیم؟؟میدونی زیر نور ماه جون می گیرن؟ همه ی شبم شکوفان. ولی وقتی خورشید گلبرگ های سفید و صورتیش رو لمس کنه بسته میشن.

زنبق کازابلانکا رو هم برا عطرش دوست دارم . دلم می خواد نارنجیشو بکاریم. و بزاریمش رو چارپایه ای که دیوار پشتش رو باهم رنگ کردیم. آبی کردیم. همون رنگی که هر دومون دوسش داریم و یه بار تو گفتی آبی و نارنجی با هم قشنگن. منم برا همین زنبق کازابلانکارو به رنگ نارنجی انتخاب کردم.

یاد آهنگ کازابلانکا افتادم.. که میگه: فکر کنم قلب های زیادی تو کازابلانکا شکسته باشه.. تو که میدونی من هیچ وقت اونجا نبودم پس نمیدونم!

می شنوی؟

داره رعد و برق میزنه

کاش دلم میومد بیدارت کنم تا بارون بارونه رو بخونی

صورتت دیگه روشنایی ماه رو نداره

سردته.. جمع شدی تو خودت

در تراس می بندم و حالا دیگه کنارتم

دستاتو تو دستام می گیرم. ها می کنم.. مثل اون روز سرد زمستونی که مث یه آدم برفی شده بودم و پریدم تو ماشین. دستامو تو دستات گرفتی و لباتو نزدیک و نزدیک تر کردی و هی ها کردی و من هی گرم و گرم تر شدم

یادته می گفتم دلم فاصله ی سه سانتی باهاتو می خواد؟

ولی حالا بدون هیچ فاصله ای دارم نگات می کنم.. غرق تو شدم

انگار که کف یه اقیانوس امن دراز کشیدم

می بینی ماهیارو دورمون حلقه زدن؟؟؟



نامه ای به " چینودوکسا "

(نامه ی شماره 2)

لحظه ها به طور اعجاب انگیزی " وحشتناک "در گذرند!

درگذرند و نیستند..

به لطف این همه نبودن هایت اندکی شاعر شده ام! و بیشتر دیوانه...

میدانی که این لطف از آن لطف های شیرین و خواستنی نیست!

دیشب سوار بر برگ بودی و در چارچوب پنجره ی خاک گرفته ام رقصان!

مرا هم به رقص درآورده بودی

اما

به من بگو

بگو که چطور آنی نیست شدی؟!!!!

و مرا خیره به پرده ی رقصان در باد رها کردی...

+ چینودوکسای عزیزم، امشب تصمیم زیبایی گرفتم. شاید هم از نظر تو خنده دار باشد و چرت..نمیدانم. ولی من این تصمیم را همین امشب وقتی خیره به گل های پیراهن بلندم شدم گرفتم. چرخیدم و بعد از به رقص درآمدن گل های نارنجی پیراهنم دستم را روی قلب پر تپشم گذاشتم تا آرام بگیرد و به این فکر کردم که چقدر در این پیراهن زیبا شده ام.. به این فکر کردم که چه خوب میشد اگر بودی و مرا در این پیراهن که میان گل هایش پنهان شده  و به رقص آمده ام می دیدی. به این فکر کردم که شاید حتی درآغوشت می کشیدی مرا. 

تصمیم گرفتم برایت نامی انتخاب کنم. درست مثل مادری که می خواهد برای فرزند به دنیا نیامده اش نامی برگزیند، به همان اندازه حتی بیشتر وسواس به خرج دادم!تا این که رسیدم به " چینودوکسا "

رسیدم به تو و منتظر برف شدم!


"دیشب، یک خرداد1399"

(نامه ی شماره ی 1)

خلوتم برهم زد

و سوار بر تک برگ درختی  که در پنجره ی اتاقم ریشه کرده

به درون وزید

در همه ی آیینه ها دیده بودمش

در همه ی شب های بی صبح دیده بودمش

نگاهم به دنبالش می چرخید

که چشم باز کردم

و در چارچوب پنجره تنها ایستاده بودم!


+ می خواهم برایت نامی برگزینم برای خاص تر شدنت :)