وقتی چشمات بسته بود با خودم زمزمه کردم: پر از "توست" درون خالی من!
زل زدم به اخم بین دو ابروت
چشمات که باز شدن و نگاهت گره خورد به نگاهم دیگه اثری از اخم نبود
باز چشماتو بستی و باز ابروهات درهم رفتن..
و باز...
حالا نگاه من گره خورد تو چشمات
از پایین دیدنت قشنگه
از روبه رو، و از هر زاویه ی دیگه ای دیدنت قشنگه
گفتی مثلا بگو کدوم شهرارو دوست داری بریم؟ بگو دوست داری خونمون کجا باشه؟
باید می گفتم خیلی به اینا فکر کردم و به خیلی چیزای دیگه ولی هیچ وقت درموردشون چیزی نگفتم!
جواب این سوالارو میدونستم..ولی نمیدونم چرا اون روز انگار هیچی نمیدونستم!
"شنبه5مهر1399"