کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

به استقبال مهر می رویم به همراه لبخدی کش دااااااااااااااار :)

چه خوب است که با لبخند به استقبال مهر رویم

با لبخند پا به این ماه بگذاریم

خاطرات را مرور کنیم

عمیق نفس بکشیم و بوی کتاب و دفتر نو، به مشاممان بخورد

کتاب های جلدنشده روی قالی پرگل

کفش و جوراب سفید نویی که گوشه ی اتاق، خودنمایی می کردند و برای به پا کردنشان لحظه شماری می کردیم

مانتوی بد رنگ بلند و گشادی، که روزهای اول برای بستن دکمه های سفتش، ناخنت برعکس می شد

خط اتوی محکم مقنعه های سفیدمان

جا گذاشتن دفتر مشق و آوردن هزارجور دلیل و بهانه برای جا گذاشتنش

بلند بودن ناخن در روزهای اول هفته و جویدنشان از ترس این که ناظم نبیند

سرک کشیدن در کیف، برای دیدن تغذیه ای که مادر صبح در کیفمان گذاشته بود

جیغ زدن هایی که گم می شدند در صدای زنگ تفریح

حرص خوردن از دست معلم های که محروممان می کردند از زنگ تفریح

حلقه زدن هایمان در حیاط بزرگ مدرسه

گم کردن پاک کن و ترس از گفتن این جمله: مامان پاک کنمو گم کردم

تپش قلب گرفتن ها هنگامی که معلم برای درس پرسیدن چشمانش در لیست دانش آموزان می چرخید

صبح هایی که ساعت 7:30، منگ از جا می پریدی. با گریه مقنعه را سر می کردی و با ترس پا به مدرسه می گذاشتی

شیرین است که کمی استرس آن روزها به جانمان بیوفتد

دوستان عزیییییییییییییییییزم تبریک میگم آغاز سال تحصیلی رو. موفق باشید :)

دوستون دارم

:)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جشنی برای داماد :)

شیفت بودن داماد، آن هم در شب تولدش کمی حالمان را گرفت

این شد که جشن تولدش را زودتر گرفتیم و او بسی غافلگیر شد و خنده های از ته دلش برایمان لذت بخش بود

آبجی بزرگه را برای خرید کیک و کادو همراهی کردم.

فروشنده یه مدل بافت طوسی آورد. منم گفتم: وای نه آبجی این پیرمردیههههههههه.

انگاری جوک گفتم براشون که هر هر خندیدین

ایییییییشششش

یه مدل دیگه آورد، رنگ بادمجونی و خیلیییییییییییییی شیک.

این بار گفتم:  خیلی قشنگه.

یهویی یاد کالسکه افتادم و گفتم: رنگ کالسکه ی فسقله و باهم ست می کنن

و باز خنده های کش دار فروشنده و آبجی.

دیروز سارا زنگ زد و از دلتنگیش گفت. از خودم بدم اومد که یه مدت خودمو گم و گور کردم و دوستان رو نگران. قبول کردم به دیدنشون برم. هنوز برای یادگیری کرل میرن خونه ی آتنا. وقتی رسیدم تو کوچه ی آتی اینا تااااااااازه یادم افتاد چیزی نخریدم. باز برگشتم و بستنی گرفتم.

خانم Sh اولش کمی خودشو گرفت و خواست بهم بفهمونه که از دستم ناراحته اماااااااااااااااااااااااااا نتونست و محکم بغلم کرد سارا و آتی هم که انگار تا حالا منو ندیده بودن. همچین زل زدن بهم که می خواستم بزنم لهشون کنم.

ساعت ها حرف زدیم

البته بیشتر من

کمی آروم شدم و حالم خوب شد با دیدن دوستان.

فیلم بله برون سارا رو دیدیم و آتی هم فیلم عروسیشو نشونمون داد. آتی سال 92 ازدواج کرده.

متاسفانه نشد سارا با من و Sh بیاد انقلاب.

راستش منم قرار نبود برم. از قطار که پیاده شدم، یهویی برگشتم و رو به رو Sh وایستادم و او بسیییییییییییییییی ذوق کرد. یه چرخی تو انقلاب زدیم و بیشتر حالم خوب شد. جاتون خالی یه فلافل و سیب زمینی خوشمزه هم خوردیم.

دیشب، یاد اون خونه ی قدیمی افتادم. یاد شبایی افتادم که خیلیییییییی کوچولو بودم. سرما که می خوردم، شبا مامان از عمق خواب منو می کشید بیرون، رو کابینت آشپزخونه می شوند و یه قاشق پر از شربت تلخ می ریخت تو حلقم. بماند که چقدرررررررر دهنمو سفت می کردم و سرمو تند تند تکون می دادم. دیشبم این اتفاق افتاد. سرفه هایی که قطع نمی شد و مامان تو تاریکی، با شربت و لیوان آب که بالاسرم وایستاده بود.


اینم از کیک تولد. یادشون رفته نقطه ی ز دوم رو تو عزیزم بزنن

تو این عکس، دست دامادو مشاهده می کنید که طاقت نداره و می خواد بدونه کادو چیه

تولد

با کمی تاخیر، تولد پیک عزیز ودوست داشتنی رو تبریک میگم

پیک، امیدوارم هیچ وقت برای رسیدن به اهداف و خواسته های دلت، به مانعی برنخوری

همیشه و  همیشه احساس خوشبختی کنی از عمق وجودت

نتیجه تصویری برای عکس تولد

چه خوب که ماه را می دیدم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلم قاصدک می خواهد :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

می خواهم یک روز برای خودم باشم :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

:)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تولد + عکس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پاییز

پتویی داریم، پاییزی

خود را زیر پاییز، پنهان می کنم

و چه کیف می دهد کشیدن پاییز روی خود

افکار پاییزی به سراغم می آیند

خستگی را حس می کنم از عمق وجود

نمیدانم چطور از جانم بیرونش کنم

: هی ماهی، اینقدر خودتو به زمین فشار نده که خوابت نمیییییییییی برههههههههههه

: دختر مگه مجبوری بخوابی وقتی خوابت نمیاد؟؟؟

می گویند و می خندند. آبجی وسطی و مادر را می گویم.

سایه هایشان را می بینم

سایه ای که شبیه به مادر است، نزدیک و نزدیک تر می شود

انگشتانش را حس می کنم

قلقلک

چیزی که تحملش غیرممکن است برایم

و تسلیم می شوم

به همراه خنده هایی که دل را به درد می آورد، و لپ هایی قرمز، پاییز را کنار می زنم و بیرون می آیم

نتیجه تصویری برای عکس از پاییز

"شهد حیات بخش" + عکس ( بدون رمز )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بدون عنوان!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ماهی بی دم می شود :)

این دم موهای من خاااااااااار شده رفته تو چشم همه، مخصوصااااا آبجی بزرگه جان

با قیچی دنبال بنده کرد و لحظاتی رو تو دستشویی با چراغ خاموش، سپری کردم تا شاید دست برداره از کوتاه کردن موهام.

سرانجام، تسلیم شدم و دم نازک موهامو ازم جدا کرد

حین انجام عملیات، آبجی وسطی جان عکسی گرفت و فرستاد گروه تا خاله ها رو هم تو شادیشون شریک کنه

گویا دیشب که به خاطر دل درد زودتر از بقیه، خونه ی خاله مری خوابم برد، درباره ی موهای من صحبت می کردن و چون موهامو خرد کردم، پایین موهام کمی نازک شده بود مثل دم موش، که به لطف آبجی بزرگه، امروز صاف شد و دیگه خبری از دم موش نیست.

خیالش راحت شد و حالا با کیف به موهام نگاه می کنه، همراه با خنده ای خنده دار.

کمی به آبجی بزرگه رسیدم که این رسیدگی شامل کشیدن مداد تو ابروهاش، خط چشم و رژ لبه. داماد هنوز نرسیده. وقتی بیاد می فهمه کار من بوده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

:)

دست به کمر بایستی رو به تی وی و با دست دیگرت موهایت را حلقه کنی

خیره شده باشی به زنی که می رقصد و مردی که می خواند

مانند زن بچرخی و بگویی: چقده خوشگله این زنه

هنوز کامل نچرخیده باشی که خود را در آغوش مادر ببینی

ببوسدت و بگوید: تو هم خوشگلییییییییییییییی

لپ هایت گل بیندازد و مثل بچگی هایت خجالت بکشی.

+ خرید هایش را کف آشپزخانه می گذارد و با ذوق، دو جفت کتانی از نایلونی بزرگ، درمی آورد. کتانی مشکی برای من، و سرمه ای برای آبجی وسطی. فقط رنگشان فرق دارد.

دیشب برای اولین بار، به شیوه ی مادر ماهی سرخ کردم. سوپ ورمیشل را هم سه سوته حاضر کردم و مادر قابلمه ای کوچک برای آبجی بزرگه و داماد برد. خستگی از تنم بیرون رفت با زنگی که آبجی زد و گفت: خیلییییییییی خوشمزه بود و چسبید. با سیر کردن گربه های کوچه و لوس بازی هایشان، خنده ام گرفت. تا به حال از دست یک ماهی، ماهی نخورده بودند.

صدای خنده های آنی از پشت تلفن، دلم را قلقلک داد و با صدای بلند خندیدم. می گوید: آجی ماهی، بابام امروز سه تا سیگار کمتر کشید.

و بعد صدای دایی را می شنوم که با خنده می گوید: ماهی چی گفتی به این بچه که تا میام سیگار روشن کنم پشیمونم می کنه؟؟؟؟

صدای زندایی هم می آید: ماهی خدا خیرت بده. اگه یه ماه بیای خونمون بمونی کلا سیگارو ترک می کنه دایی جونت.

دکتر گفته نوه ی عزیزمان، خیلی چاقالو و درشته. گفته گرده :))



من و خواسته های دلم :)

دلم خواست برای مدتی خود را گم و گور کنم و کردم.

دلم خواست گوشی را خاموش کنم و کنار پاکت سیگار دایی بگذارم و این کار را هم کردم.

هم اکنون گم شده ام و عده ای به دنبالم هستند.

دلم نمی خواهد به نگران شدنشان فکر کنم، پس فکر نمی کنم.

دلم خیلی می خواهد خود را بیرون بکشم از دریای ناامیدی و اوج بگیرم. پس اوج می گیرم.

دلم خواست گربه هایی را که سه سال پیش طراحیشان کردم را پیدا کنم، رویشان کار کنم و داستانش را هم واگذارم کنم به مادر. این کار را هم کردم.

دلم خواست دوباره، بین تصویرگران کانون بروم و خودی نشان دهم تا شاید گربه هایم به چاپ برسند. قطعا موفق به انجام این کار هم می شوم.

این روزها دلم می خواهد خیلی کارها کنم و  عجیب است که به خواسته های دلم، احترام می گذارم و اهمیت می دهم. بدون آن که به آنچه که پشتم می گویند، اهمیت دهم.

خانمSh، سارا، زهرا، مونا و شبنم، به دنبالم هستند و خوب می دانم پشتم غرغر کرده اند.

حوصله ی جواب دادن بهشان را ندارم. برای سوال هایشان جوابی ندارم. و خوب می دانم سوال هایشان چیست:

ماهی، چی کار می کنی برا کارشناسی؟؟؟؟بیا باهم از مهر شروع کنیم دیگههههه.

ماهی، مگه مال صدسال پیشی که از امکانات فراری هستی؟؟؟؟

ماهی، کار پیدا نکردی؟؟؟؟

ماهی.......

دلم برایشان تنگ شده اما باید گم شوم چرا که حوصله ندارم. فقط و فقط می خواهم خواسته های دلم را عملی کنم.

ترکیبی از ناراحتی و شادی خنده و گریه و خوشمزه :)

گاهی دلت می خواهد اسمی را بر زبان آوری، آن هم با صدای بلند. به بلندی صدای مورچه هایی که هیچ وقت شنیده نمی شود.

در این دنیا، بهانه های کوچک و بزرگی هستند برای جاری شدن اشک ها و لبخندها.

گاهی ممکن است بهانه ای بارانی، دست در دست بهانه ای قهقهه ای، به سراغت آیند.

و تو

دستت را روی چشمان خیست بگذاری و هم زمان، بخندی. از آن خنده های عمیق و کش دار، اما شاید تلخ.

چشمات بگریند و لبانت خنده های کش دار تحویل دهند.

+ کاش به آسانی می شد درست کرد هر آنچه را که دل می خواهد. مثل شیربرنج. مثل امروز غروب که وقتی کنترل را در دست می چرخاندم و یاد رضابندری افتادم که با هیجان فیلم ها را از تلویزیون برفکی کوچکش دنبال می کرد و کنترل را در دستش می چرخاند.

امروز، پا به روزی گذاشتم که هرگز فکرش را نمی کردم ممکن است روزی حسرتش را بخورم. همان روزی که در خانه ی پدربزرگ را باز کردیم و با ظرف های کوچک و بزرگی مواجه شدیم که روی بخاری، کابینت ها و حتی راحتی، گذاشته شده بودند. آن ظرف ها پر بودند از شیربرنج.

و جه ذوق می کرد با هر قاشقی که در دهان می گذاشتیم.

و باز پا به امروز و خانه ی خودمان گذاشتم. مثل همیشه، تنبلی کرده و جوراب هایش را درنیاوره، دراز کشیده. می گویم دلم شیربرنج می خواهد. با خنده می گوید: تو هم که ویار می کنی همش دختر من.

شروع می کنم به پختن. حاضر که می شود،  دلم نمی خواهد لب بهشان بزنم. بغض می کنم و خوب می دانم رضابندری عاشق شیربرنج است.

گردوها می شکنم و با اندکی دارچین شروع به تزئین می کنم. تزئین که نه....گند می زنم به ظاهرش و این یعنی حوصله ی تزئین ندارم.

شاید روزی، پا به امروز بگذارم و حسرتش را بخورم. درست مثل امروز که پا به روزی در گذشته گذاشتم. پا به خانه ای گذاشتم که درش برای همیشه به رویمان بسته است. خانه ای که آدمیانن دیگری درش خاطره سازی می کنند.

+ دیشب، کنار کوفته های مادر، اندکی شامی درست کردم. خوب می دانیم که کوفته، غذای موردعلاقه ی داماد نیست.

تمام آن ساعاتی را که پای گاز ایستادم و شامی ها را در دستم صاف کردم و در روغن انداختم، خندیدم. جسم و روحم را خنداندم آن هم بی دلیل.

جعفری ها را شستم و گوجه ها را سرخ کردم.

و نمی دانم چه شد که گفتند: طعم شامی های این بارت، با همیشه فرق داشت.

داماد کم مانده بود انگشت هایش را هم بخورد.

این بار عشق بیشتری بهشان تزریق کردم.

یا دیدن سفره مان، یاد فیلم مهمان مامان افتادم. آبجی وسطی با خنده گفت: تو اون فیلمه ننه مریم شامی پخته بود و هیشکی نمی خورد.

همه خندیدیم و گفتم اگه شامی های منو نخورید مثل ننه مریم قهر می کنمااااااااااااااا.

دیشب مرا ننه مریم صدا زدند و من ننه مریمی برایشان حرف زدم و خندیدیم.

در آخر هم با مادر از غذاهایمان تعریف کردیم. او از شامی های من، من هم از کوفته هایش.

همیشه، بعد از رفتن آبجی و داماد، تا کمر از تراس آویزان می شوم، سوتی می زنم و وقتی بالا را نگاه می کنند برایشان دستی تکان می دهم.

امروز داماد برایمان آش بلغور آورد.

خنده ام گرفت و ذوق کردم از این که خواهر و داماد نزدیکمان هستند و یاد روزهای دوری افتادم که انگار خواب بودند.

زندگی همه اش خواب است.

به فسقل که فکر می کنم قلبم تندددددددددد می زند و چشمانم خیس می شوند.


گاهی بی مزه ترین خواب ها، کش داااااااارترین خنده ها را تحویلمان می دهند

بعضی چیزها اصلا خنده دار نیستند ولی آنقدر بهشان می خندی که نفس کم می آوری و از خواب می پری.

چشم باز می کنی و می بینی مادر خنده کنان نگاهت می کند و می خواهد بداند چه چیزی تو را قلقلک داده و اول صبحی با خنده های کش دار از خواب پریدی. بین خنده های بی پایان، سعی می کنی خوابت را تعریف کنی.

از میان حرف هایت، فقط خنده شنیده شود و شاید به زوووووور از بین خنده های ریتم دارت، یک خاله مری هم شنیده باشند مادر و آبجی وسطی.

با تمام بی مزه و بی معنی بودن خوابم، هم چنان می خندم تا جایی که نفسم بند می آید.

و چقدر این خنده های بی دلیل در خوب شدن حالمان و حتی اطرافیان، تاثیر گذار است.

گاهی دلم می خواهد پر بزنم و به آغوششان بروم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.