کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

.

حذف شد!


و باز هم به دعاهایتان نیازمندم. 4 فروردین 1396

پیشاپیش سال نو مبارک :)

بارانم، تولدت مبارک مهربونم. خیلی زیاد دوستت دارم

 

ادامه مطلب ...

باران :)

فقط و فقط باران ببارد

تو باشی و تاریکی و باران.

خبری از ستاره ها و ماه هم نباشد!

+ با بعضی چیزا که شاید گااااااااااهی وقتا به نظرمون کم هستن و بی ارزش،  میشه خوشبختی رو حس کرد.همین که یه سقفی بالاسرمونه، همین که خانواده داریم، همین که می بینیم و حس می کنیم خیلی چیزارو. همینا خیلی خوبن! خیییییییییلییییی باارزشن. به نداشته ها کاری ندارم. دارم از داشته ها حرف میزنم.

من چقدر خوشبختم که امشب تونستم صدای بارون رو، بوی بارون رو و خیس شدن زیر بارون رو حس کنم! چقدر خوشبختم که تونستم تو تراس کوچولومون بایستم و به آسمون چشم بدوزم و سرما رو حس کنم! تونستم آرزوهامو تو دلم مرور کنم.

امشب جون گرفتم زیر بارون!

هی برا خودم چایی ریختم و تو تراس خوردم  :)  هی چایی خوردم و حرف زدم با خودم  :)

+ وقت کمه و کلی کار نکرده دارم. 1. خرید عیدی برای آوش خان 2. تموم کردن کارت های تبریک سال نو و پرس کردنشون 3. تموم کردن تابلوی اسب که مامان بی صبرانه منتظره  4. کمی از کارای آشپزخونه مونده.  بقیه ی کارا یادم نمیاد چراااا  :))



+ دوستون دارم. خنده فراموش نشه، اونم کش دااااااااااااااار :)))

تولد :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سیب زمینی :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دیدن دوستی مهربان، آن هم به طور اتفاقی!

طبق معمول با بومی بزرگ تر از خودم پا به متروی انقلاب گذاشتم. وقتی در سومین قطار هم جا نشدم، نفس عمیقی کشیده و به انتظار قطار بعدی، بین جمعیت ایستادم.

دلم خواست به چشمان آدم ها خیره شوم. نمیدانم دلیل علاقه ام به چشم ها چیست؟! به نقاشی هایم هم که نگاه کنید، با کمی دقت، متوجه وجود چشم خواهید شد!  حتی دلم خواست امکان دست به قلم شدن در آن شلوغی بود، تا با ترکیب چهره ی آن زن و کودکی که چشمان آبی رنگش این سو و آن سو می چرخید، اثری زیبا را خلق می کردم. نمی دانم چه شد که یک باره  از فکرآن زن و کودک و نقاشی بیرون آمده و حس کردم  آشنایی  بین آدمیان اطرافم است! آنقدر این حس پررنگ شد که شروع به گشتن کردم برای یافتن آن آشنا،  و یافتمش! نمی دانستم چه صدایش کنم؟ اصلا برای لحظه ای نامش را فراموش کردم! زیادی لفت دادم و قطار  آمد. صدایم در صدای قطار گم شد و هر چه صدایش زدم نشنید. او در واگن آقایان، من هم در واگن خانم ها درست مثل برچسب ماهی، به شیشه ی قطار چسبیده بودم و سعی می کردم خود را به او برسانم. خداروشکر او هم ایستگاه دروازه دولت پیاده شد. با خنده ای کش داااااااار تعقیبش کردم. چقدر شبیه همانی است که فکر می کردم. چهره ای مهربان، چشمانی پربرق، لبخندی شیرین، موهای کم پشت، قدی بلند اما نه خیلی. کیفی هم در دست دارد. دیگر نمی توانستم جلوی خود را بگیرم و بلند صدایش زدم: میفرووووووووووووووش.

او و همه به طرف صدا برگشتند و تنها کسی که خندید او بود. خنده ای کش دااااااااار.

راستش ترسیدم که میفروش مرا نشناسد اما شناخت.

تا به آن شیرینی فروشی معروف فرانسه برسیم، درباره ی  همه ی بچه های وب، مخصوصا سمیرابانوی مهربون صحبت کردیم و جای همه ی دوستان هم شیرینی خوردیم :)))

جناب میفروش، بسیااااااااار دوست داشتنی می باشن و مهربان. آدم شوخ و شادابی هستن و سرشار از انرژی های خوب.

از آن پدرهای نمونه است.

مهربانی در چشم هایش موج می زند و حرف هایش دلنشین.

میفروش عزیز، خیلی خوشحال شدم از دیدنت.

الهی که همیشه و همیشه سلامت و شاد و خندان باشی.


+ حوری جان پرانرژی تر از همیشه زنگ زد و خبر خوبی بهم داد. گویا گل پسرش  تو همون فروشگاهی که مشغول به کاره، برای منم کار موقت پیدا کرده. فقط برای چند روز. دعا کنید جور بشه.

!

درد، بهانه ای بود برای فوران کردن!

+ غافل شدم از او. چند روزیست برایش نمی خوانم. نمی دانستم تا این حد عادت کرده به نوازش هایم!  گل بیچاره ام بی جان شده و من مقصرم.

+ می خوام درمورد شما دوستان خوبم بنویسم  :)  با استفاده از تخیلاتم!

زندگی گاهی آنقدر دوست داشتنی می شود که فکر می کنم خوابم!

ماهی، جواب فالت رو بگم؟؟

بعد از صاف کردن صداش شروع می کنه به خوندن: شما به شدت خیال باف هستی. بیشتر عمر خود را در خیالات سپری می کنید!

این گونه شد که بنده خود و اندکی از خیالاتم را لو دادم. مامان هم خواست بیشتر از اون مزرعه که قسمتی از خیالاتمه بدونه با خنده و در حالی که دستش رو تکون میده میگه: من که میدونم اونجا یکیو داری و منو با خودت نمی بری

ولی من اونجا تنهای تنهام  و فقط گاهی ننه برسومه با نان هایش پا به مزرعه می گذارد. شاید کس دیگری هم هست...

+ برام جالب بود که عده ای از دوستان، با دیدن پست " حال من اینجا خوب است " که از مزرعه و ننه برسومه نوشتم، فکر کردن واقعیه و من واقعا پا به همچین جایی گذاشتم! البته برای من واقعی و حتی قابل لمسه!

+ نمیدونم چرا با نزدیک شدن به سال جدید، دلم می خواد بیشتر بنویسم! کلی هم هدف یهویی اومد تو سرم!

+ عنوان بی ربط به این پست می باشد  :)

از سنگ ناله خیزد، وقت وداع یاران

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

:)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حال من اینجا خوب است!

چمدانی ندارم. حتی کسی هم نیست که از پشت شیشه ها دور شدنم را تماشا کند و وقتی سر برمی گردانم برایم دستی تکان دهد.

کوپه ی خالی، هم خوب است و هم بد.

قطار حرکت می کند. چقدر دوست دارم راه افتادن قطار را!  تکان تکان خوردن ها را!

با دور شدن از این شهر و آدم هایش، حالم خوش تر می شود انگار.

نمی دانم چرا هیچ کس قطار را ترک نمی کند!

و من چون پرنده ای می خواهم که پر زنم و به آنجا برسم. به آن جا که بوی زندگی می دهد.

از بین همان درخت های کوتاه و بلند دویدم. یک بادبادک کم دارم. هوا جان می دهد برای بادبادک هوا کردن و دنبالش دویدن و خندیدن.

اندکی کنار آن باریکه ی آب نشستم.

گرسنگی را با بوی نان های ننه برسومه حس می کنم. مدت هاست ندیدمش. قول داده ام از او و تنورش عکسی بگیرم تا روی طاقچه ی خانه ی آجری اش بگذارد. درست کنار آن قاب عکس خالی.

مثل همیشه در خانه اش باز است. آنقدر آرام قدم از قدم برمی دارم تا متوجه حضورم نشود. فلش دوربین را هم غیرفعال می کنم و از زوایای مختلف شروع به عکس گرفتن می کنم. اگر پشمالو پارس کنان سمتم نمی آمد و آن طور دمش را تکان نمی داد، ننه برسومه از نان هابش غافل نمی شد و آنطور خشکش نمیزد.

چقدر خوب است در آغوش ننه برسومه بودن. نوازش کردن هایش، صدای لرزانش، رگ های سبز رنگ دستانش که قابل لمس اند و دست های حنا گذاشته اش را دوست دارم و دوست دارم و دوست دارم.

چقدر خوش شانسم به خاطر نزدیکی به ننه بًرسومه. چه خوب که خانه هامان به هم نزدیک است.

از بین موردهای سبز و یک دست،  می گذرم. همان جا ایستاده. می دوم سمتش و محکم در آغوش می گیرمش. چقدر افتاده تر از آخرین باری که دیدمش شده. بیچاره مترسک!

پا به کلبه می گذارم. هیچ چیز عوض نشده. سرد است و هوا تاریک. ننه برسومه هیزم به دست، با نوری که بزرگ و ترسناکش کرده پا به مزرعه ام می گذارد.


نمی خواهم برگردم!

حال من اینجا خوب است. درست وسط مزرعه.

نگاه هایی سرشار از ناگفتنی ها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

" جان "

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یکی یه دونه ی مهربونم، تولدت مبارک :)

سال ها پیش در چنین روزی، لادن خانم ما به دنیا اومد و شد یکی یه دونه ی مامان و باباش.

یکی یه دونه ی مهربونم، عزییییییییییزدلم، خوشحالم به خاطر این که هنوز آدم های خوبی چون تو، پیدا میشه و خوشحال ترم به خاطر آشنایی با تو.  به خاطر همیشه بودنت کنارم. باید خداروشکر کنم به خاطرخلق تویی که سرشار از خوبی و مهربونی هستی. تویی که خیلی وقتا با حرفات، وجودم رو سرشار از آرامش کردی. از راه دور همچین کاری رو کردن سخته هااااا ولی تو تونستی و من ممنونم ازت.

برات هر چی که خوبه رو آرزو می کنم. آرامشی تمام نشدنی، سلامتی، رسیدن به همه  ی آرزوهای قشنگت که میدونم تو یه دفترچه برای خودت می نویسی.

خوشبخت باشی، آنقدر که با تمام وجود حس کنی خوشبختی را.

زندگی کن! منظورم از زندگی کردن، روزها را سپری کردن نیست.

نازننیم، تولدت مبارک.

دوستت دارم.

میگم که چقده تو این ماه تولد داریمااااااا. لادن مهربونمون، سمیرای عزیزمون، باران خانم گل، آبجی بزرگه  ی خودم. دیگه کی اسفندیه؟؟ چرا یادم نمیاد؟



+ نگهبان بیمارستان بعد از چند سرفه  ی کوتاه  می گوید: خانم! به نظر شما این کفش قشنگه سفارش بدم؟؟

مرا از بین آن همه غم و ناراحتی بیرون کشید. نگاهی به گوشی اش که سمتم گرفته می اندازم. اولش اشک مانع دیدم می شود. دستی به چشمانم می کشم. یک کتانی مشکی می بینم. جوان خوش سلیقه ایست. می گوید که می خواهد برای عید کتانی را سفارش دهد.

با لبخند می گویم: قشنگه. مبارک باشه پیشاپیش!  و باز قدم می زنم. نگاهش اما سنگینی می کند. برای بقیه ی خریدهایش هم نظر می خواهد انگار!

وقتی برای اهل خونه تعریف می کنم، آبجی بزرگه با خنده می گوید که می خواسته سر صحبت را باز کند!  اما نه.  واقعیت این است که خرید اینترنتی بلد نبود. فقط همین. هر که مرا با آن قیافه می دید فرار می کرد نه این که سر صحبت را باز کند!!!!



+شانه ای نیست و مجبورم به ایستادن، اما وای به روزی که نقش زمین شوم!

باید حوری می آمد و مرا به یاد داشته هایم می انداخت! :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

:)

قربون دستای کوچولوش بشه خاله ماهیش.

وقتایی که می خوابونمش دستمو محکمممم می گیره تا وقتی خوابش سنگین بشه و آروم آروم دستمو ول می کنه :)

نمیدونم عیدی برای این نون خامه ای چی بگیرم؟؟

باید یه اعترافی کنم!

اعتراف به این که بعد از 13 روز، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و هم کیک خامه ای خوردم، هم کاکائو!

اینم بگم که روز یازدهم، وقتی همه خواب بودن پا به آشپزخونه گذاشتم و بیسکوئیت دزدیدم.

هر چی می خواد بشه، بشهههههه!!!

آزمایشم نمییییییدم!

ولی می تونم قول بدم مث قبل زیاد نرم سمت شیرینی جات  :)))


+ امروووووووووووز روز عشق ما ایرانی هاست :))

خیییییییییییلیییییییییییییی دوستتون دارماااااااااااااا. هر روزتون پر باشه از عشق و دوست داشتن :)

یک روزنوشت معمولی و طولانی که شاید ارزش خواندن نداشته باشد و فقط جهت ثبت امروزم است! :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.