-
یک چهارشنبه ی زیبا :)
یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 10:29
-
اوی خیالی!
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396 13:58
ساعت ها زیر آفتاب نشسته و صورتش انگار سوخته. انگار که واقعا روبه رویش نشسته! به چشمانش خیره شد. شروع به جویدن قند کرد. و باز به چشمانش خیره می شود. این بار می خندد و دوردست ها را نشانش می دهد. اما او نمی بیند آن جایی را که انگشت اشاره ی زن نشان می دهد. یک قلپ از چای را می نوشد و باز همان جا را نشان می دهد. ساکش را از...
-
اونجا بستنی عروسکی هست؟!
شنبه 16 اردیبهشت 1396 17:23
یادآوری کردم گذشته را بچگی را خانه ی بزرگ پدربزرگ را آن کیسه ی برنجی را که مادربزرگ در یکی از اتاق ها به دیوار تکیه داده بود و شده بود تخمه ی ما بچه ها. من بودم، پسرخاله بود و خواهر مو فرفری اش. اول پسرخاله شروع به خواندن کرد با بلندگوی خیالی اش و من و موفرفری تخمه خوران، تشویقش کردیم. و بعد فرفری بلندگو را از دست...
-
اندکی از امروز :)
جمعه 8 اردیبهشت 1396 20:26
خوب می دانم که گاه آدم ها نیاز به تنهایی دارند. این را هم خوب می دانم که بعضی وقت ها نباید آدم ها را به حال خودشان رها کرد و تنها گذاشت، هرقدر هم که نیاز به تنهایی داشته باشند!! همه می دانند که ماهی هر وقت دلش گرفته باشد پا به امامزاده صالح می گذارد و ساعت ها در تجریش قدم می زند و قدم می زند و قدم می زند و تا خوب نشود...
-
غریبه ی آشنا!! + عکس :)
سهشنبه 29 فروردین 1396 16:05
گاهی وقتا درست مثل این روزا، مثل الآن، خودم رو هم نمی شناسم! برای خودمم یه غریبه ام. شاید یه غریبه ی آشنا!! به انجام خیلی کارها فکر می کنم اما تا میام قدم اولو بردارم نمیدونم چی میشه که می شینم سرجام و میشم یه آدم بی هدفی که به معنای واقعی زندگی نمی کنه! این روزا زندگی نمی کنم. انگار که یهو دیدم کجام! یهو خودمو بین...
-
دیروز
پنجشنبه 24 فروردین 1396 19:13
نتیجه ی خونه موندن درست وقتی که بارون میاد و هوا خوبه، میشه ناراحتی و غر زدنای بعدش. در نتیجه برای خیس شدن زیر بارون و فرار از ناراحتی، آماده شدم. مقصد امامزاده صالح بود. تو راه فقط و فقط لبخند زدم. بدون این که به چیزای ناراحت کننده فکر کنم. به همه خندیدم، حتی به خودم تو شیشه ی قطار. چشم تو چشم شدن با آدما، شنیدن...
-
:)
دوشنبه 21 فروردین 1396 11:03
-
:)))
یکشنبه 20 فروردین 1396 20:31
تمام شب را بیدار بوده و حال تازه فهمیده ام که وجودش سرشار از نگرانی بوده و هست. مادر است دیگر... امروز بعد از مدت ها متروسواری کردم. هرچند مسیر طولانی نبود اما با دیدن مردم خوشحال شدم. مامان زودتر رسیده بود، با کلی کتاب و کیف نو، به انتظار من روی صندلی بیمارستان نشسته بود. و باز هم یک دکتر دیگر. چهره اش سرشار از آرامش...
-
عکس
پنجشنبه 17 فروردین 1396 15:22
سلاااام. من اومدم با عکس آقا آوش برای دوستای خوبم. این از آقا آوش که تو طبیعت و بین شکوفه های بهاری، با خاله ماهیش عکس گرفت و کلیییی کیف کرد
-
:)
چهارشنبه 16 فروردین 1396 23:11
سلام دوستای مهربونم. حالتون خوبه؟؟ دوشنبه شب، از اون شبای خوبی بود که همه دور هم جمع شدیم خونه ی دایی میم. با وجود غمی که تو چشمای هممون موج میزد، به روی هم می خندیدیم و موجب کم رنگ شدن اون غم می شدیم. نمیدونم هر کدوممون به چی فکر می کردیم که گاهی تو خودمون می رفتیم و انگار که تو یه جای خلوت، تک و تنها نشستیم!! غرق در...
-
شنبه ای که گذشت :)
یکشنبه 13 فروردین 1396 00:12
درست وقتی کسی حواسش نیست آرام بلند شوی. از بین پرش های مردهای فامیل و توپ والیبالشان بگذری، دور دورتر شوی. با هر قدم که برمیداری، صدایشان کم و کم تر شود تا جایی که دیگر هیچ نشنوی جز صدای پاهایت، نفس هایت. با خود بگویی: وقتش است! نگاهی به گندم های سبز و زنده بیندازی.حق له کردنشان را نداری. بگردی و بگردی. جایی را پیدا...
-
:)
پنجشنبه 10 فروردین 1396 23:09
حال، که اندکی خوب شده ام نمیدانم چه بنویسم؟ انگار که نگارش را از یاد برده ام و برایم سخت شده! دیروز بعد از لحظاتی تلاش برای بالا آمدن نفسم، ناامید شده و لحظه ای از پا افتادم. اما باز به یاد قولی که دادم افتادم. قول داده بودم که تسلیم نشوم، کم نیاورم. +حس خوبیست این که بدانی در دنیا عده ای دوستت دارند و سلامتی ات...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 فروردین 1396 00:12
سلام. دوستان مهربانم، در نبودم نگران نشوید. قدر نفس کشیدن هایتان را بدانید. سخت است مبارزه! کم توانم. خسته ام.
-
.
دوشنبه 30 اسفند 1395 00:27
حذف شد! و باز هم به دعاهایتان نیازمندم. 4 فروردین 1396
-
پیشاپیش سال نو مبارک :)
شنبه 28 اسفند 1395 16:25
بارانم، تولدت مبارک مهربونم. خیلی زیاد دوستت دارم و بازهم روزهای پایانی سال سخت می گذرند و پرغم! آنقدر که به قول مادر، انگار در تمام تنمان خار فرورفته! هیچ وقت نمی توانسم درک کنم دختری را که فرار می کند! بی آن که به چیزی فکر کند فرار می کند. بی آن که حتی چیزی بردارد! بی آن که به گرگ های گرسنه ی خیابان ها که در تاریکی...
-
با بالن دیگران آرزو کردم! :)
چهارشنبه 25 اسفند 1395 00:39
مشغول نوازش شاهی های مادر در تراس می شوم. نگاهی به حیاط خانه ی قدیمی روبه رویمان می اندازم. مرضیه دستی برایم تکان می دهد و با صدای خیلی بلندمی گوید: میای پیش ما؟ من هم با خنده ای کش داااااار می گویم: اگر آتش روشن کنید میام. ترقه ها مانع رسیدن صدایم می شوند و باز حرفم را تکرار می کنم. به سرعت پا به خانه شان گذاشت. شاید...
-
باران :)
دوشنبه 23 اسفند 1395 23:52
فقط و فقط باران ببارد تو باشی و تاریکی و باران. خبری از ستاره ها و ماه هم نباشد! + با بعضی چیزا که شاید گااااااااااهی وقتا به نظرمون کم هستن و بی ارزش، میشه خوشبختی رو حس کرد.همین که یه سقفی بالاسرمونه، همین که خانواده داریم، همین که می بینیم و حس می کنیم خیلی چیزارو. همینا خیلی خوبن! خیییییییییلییییی باارزشن. به...
-
تولد :)
دوشنبه 23 اسفند 1395 11:20
-
سیب زمینی :)
یکشنبه 22 اسفند 1395 17:38
-
دیدن دوستی مهربان، آن هم به طور اتفاقی!
شنبه 21 اسفند 1395 11:48
طبق معمول با بومی بزرگ تر از خودم پا به متروی انقلاب گذاشتم. وقتی در سومین قطار هم جا نشدم، نفس عمیقی کشیده و به انتظار قطار بعدی، بین جمعیت ایستادم. دلم خواست به چشمان آدم ها خیره شوم. نمیدانم دلیل علاقه ام به چشم ها چیست؟! به نقاشی هایم هم که نگاه کنید، با کمی دقت، متوجه وجود چشم خواهید شد! حتی دلم خواست امکان دست...
-
!
جمعه 20 اسفند 1395 00:22
درد، بهانه ای بود برای فوران کردن! + غافل شدم از او. چند روزیست برایش نمی خوانم. نمی دانستم تا این حد عادت کرده به نوازش هایم! گل بیچاره ام بی جان شده و من مقصرم. + می خوام درمورد شما دوستان خوبم بنویسم :) با استفاده از تخیلاتم!
-
زندگی گاهی آنقدر دوست داشتنی می شود که فکر می کنم خوابم!
چهارشنبه 18 اسفند 1395 22:28
ماهی، جواب فالت رو بگم؟؟ بعد از صاف کردن صداش شروع می کنه به خوندن: شما به شدت خیال باف هستی. بیشتر عمر خود را در خیالات سپری می کنید! این گونه شد که بنده خود و اندکی از خیالاتم را لو دادم. مامان هم خواست بیشتر از اون مزرعه که قسمتی از خیالاتمه بدونه با خنده و در حالی که دستش رو تکون میده میگه: من که میدونم اونجا یکیو...
-
امروز :)
سهشنبه 17 اسفند 1395 23:55
آقای دکتر خوش خنده، چند ضربه به شانه ام زده و می گوید: جوجه تو چند کیلویی؟؟ انتظار داشت این جوجه ی ریزه میزه، صدایی نازک داشته باشه و خبر نداشت صدای نازک تبدیل شده به یه صدای خش دار. با خنده ای کش دار گفتم: 49 ایشونم زد زیر خنده و گفت: با استخوان یا بی استخوان؟؟ بعد از دیدن گلوی بنده و معاینه و شنیدن چیزایی که گفتم،...
-
از سنگ ناله خیزد، وقت وداع یاران
سهشنبه 17 اسفند 1395 00:13
-
:)
شنبه 14 اسفند 1395 22:18
-
حال من اینجا خوب است!
جمعه 13 اسفند 1395 23:01
چمدانی ندارم. حتی کسی هم نیست که از پشت شیشه ها دور شدنم را تماشا کند و وقتی سر برمی گردانم برایم دستی تکان دهد. کوپه ی خالی، هم خوب است و هم بد. قطار حرکت می کند. چقدر دوست دارم راه افتادن قطار را! تکان تکان خوردن ها را! با دور شدن از این شهر و آدم هایش، حالم خوش تر می شود انگار. نمی دانم چرا هیچ کس قطار را ترک نمی...
-
نگاه هایی سرشار از ناگفتنی ها
سهشنبه 10 اسفند 1395 23:37
-
" جان "
دوشنبه 9 اسفند 1395 21:59
-
امروز :)
یکشنبه 8 اسفند 1395 23:26
گاهی خیلی خوب خود را از دلتنگی در می آورم. مثل امروز که با مونا هماهنگ کردم به بهانه ی خرید، خانم SH را جنب سینما بهمن بیاورد. همین کار را هم کرد. دلتنگ درخت خرمالو و نشستن روی نیمکت زیرش هم شدم. به پاساژ نبوت می روم و این بار به سید محل نمی گذارم و به مغازه ی کناری اش می روم. فایل آوش را باز می کند و یک جااااااااان...
-
یکی یه دونه ی مهربونم، تولدت مبارک :)
شنبه 7 اسفند 1395 00:02
سال ها پیش در چنین روزی، لادن خانم ما به دنیا اومد و شد یکی یه دونه ی مامان و باباش. یکی یه دونه ی مهربونم، عزییییییییییزدلم، خوشحالم به خاطر این که هنوز آدم های خوبی چون تو، پیدا میشه و خوشحال ترم به خاطر آشنایی با تو. به خاطر همیشه بودنت کنارم. باید خداروشکر کنم به خاطرخلق تویی که سرشار از خوبی و مهربونی هستی. تویی...