غرق شده ام در این همه حس غریبی که در وجودم ریشه کرده. امروز هم مثل دیروز و شاید هزاران روز دیگری که خواهند آمد، از دل پردرد شب خود را بیرون کشید و در آغوشم رها شد. و من در طلوع رنگین کمانی خیالاتم بیدار شدم. بیدار شدم و دلخوشی های اندکم را یک به یک مرور کردم و مرور کردم و مرور کردم...و بین همه ی این مرور کردن ها امروزم را زندگی که نه!! امروزم را گذراندم. مرور می کردم و گل های خشک شده ام را هم به آرامی نوازش می کردم و در گوششان می خواندم. گل های خشک من جان دارند، حتی بیشتر از غنچه ی گلی که در باغچه ی ناکجاآباد می روید و خود را سفت به ساقه ای سبز چسبانده. مرور می کردم و بخار چای لب هایم گرم می کرد. مرور می کردم و با موهای نم دار و شانه نزده در را به روی سبزه باز کردم!
امسال سبزه خودش پا به خانه مان گذاشت.
+ پی نوشت: دستان زنی از جنس مهربانی با بوی بهار و با قلبی به رنگ آبی فیروزه ای، سبزه ی امسالمان را سبز کرده.