گاهی چیزی در درون، نداشته هایم را فریاد می زند!
اما آسان است، تلاش برای پررنگ کردن داشته هایی اندک، که به دنیا می ارزند!
سخت است، بلعیدن بغض، جلوی چشمان مادر!
و خنده ای کش داااااااااااار، جایگزینش کردن :))))))
و بعد از گفتن: وااااااای اشکم دراومد اینقده که خندیدم، خیسی همان بغض بلعیده شده را از گونه پاک کردن، آن هم با پشت دست هایی که نیاز به گرم شدن دارند!!!!
فقط و فقط، بغضم را به واسطه ی خنده ای کش دااااااار، شکستم!!
به سرم زده موهامو مثل بچگی هام کوتاه کنم. همین مدلی که تو عکسمه
قطعا خانم Sh از دستم ناراحته که تولدش نمیرم.
کلی برنامه داشتم برای تولدش ولی دیشب که دعوتم کرد، بهانه آوردم برای نرفتن!
ترجیح میدم وقتی بی حوصله ام و کمی ناراحت، تو جمع نباشم تا موجب ناراحتی بقیه نشم.
خیلی یهویی، با خنده های کش دااااااااار از من و لیوانم عکس می گیره و برای آبجی بزرگه می فرسته. زیرشم می نویسه: ببین ماهی با این هیکل نحیف، روزی چند بشکه چای می نوشه! :)))))))
آی ام چای خور :)
دیروز بعد از کلی شکلک درآوردن برای آوش خان و اخو گفتن و زبون درازی، موفق به خندوندش شدم. اونم خنده های کش داااااااااااااااااااااااااار. آقا آوشم برای خوشحال کردن خاله ماهیش، یه کار جدید کرد و ماهی رو کلییییییییییییییییییییی خندوند. قربونش برم که همش دست و پا می زنه و اون دستای کوچولوشو می خوره.
بنده وقتی دلم یه چی بخواد، تا نخورمش آروم نمی گیرم. دیشب بدجوری هوس بستنی کردم. صبح به زور از یخچال علی بقال اومدم بیرون
اگه گفتین کدوم بستنی منه؟؟؟؟
و اماااااااا اینم از غذای خوشمزه ای که امروز درست کردم. جناب میفروش، فعلا می تونی از دستپخت من ایراد بگیری تا وقتی که سمیرای عزیز برگرده
+عکس پاک شد :)))
بفرمایید نسکافه :)
+ هفته ی پیش مثل امروز، یه روز خیلی خوب بود برام :)
خیلی دوست دارم این پنجره ی اتاقم باشه :)
این خونه، تو یکی از کوچه پس کوچه های محلمونه و هر بار از اونجا رد میشم، با دیدنش حالم خوب میشه
+ خیلییییییییی خوشحال شدم وقتی مامان گفت، دوتا از همکاراش با هم ازدواج کردن. خوشحال تر شدم وقتی فهمیدم مارو هم دعوت کردن :)
حالا من چی بپوشممممممم :)
مثل همیشه، هم پدرانه دست به گیسوانم کشید، و هم مادرانه نوازشم کرد! و من به خواب رفتم، بی آن که ذره ای درد بکشم. پلک هایم سنگین شدند!!!!
+ آوش خان امروز اومده بود خونه ی مادربزرگش. خاله ماهی هم که سرما خورده بود سعی کرد بهش نزدیک نشه. وای که چقده سخت بود نزدیک نشدن به این گردالی.
خیلی از این عکسش خوشم میاد
یکشنبه، برایم روزی پر فکر بود! اما نه افکار پوچ و خیال هایی که شاید هرگز لمس نشوند.
هرگز فراموش نکنم آن هایی را که در گذشته کنارم بودند و کنارشان بودم. هر از گاهی با لبخند یادشان کنم حتی اگر شکستند دلم را! و اگر موجب دل شکستی شان شده بودم، التماسشان کنم برای بخشش.
زین پس، از بین تمام خیال هایم، فقط پا به مزرعه ام خواهم گذاشت. همان مزرعه ی پر گل، مترسکی تنها، ابرهایی که همیشه می گریند، کلبه ای چوبی و در دوردست ها هیچ چیز جز دشت و کوه، دیده نمی شود.
زندگی، زین پس در آغوش خود می فشارمت، چرا که قرار است مرا به خوشبختی سنجاق کنی!