چشمانم کلافه ام کرده اند و دیروز با دادی که مادر سرم زد، لحظاتی با دهان باز نگاهش کردم که چه شده مادر من؟؟؟ او هم از چشمانم گفت که هر کدام به طرفی می چرخند. گفت که یک بار نشد در حال فکر کردن نباشی. گفت که به چه فکر می کنی؟
و من در یک لحظه تمام افکارم را مرور کردم و خواستم یک به یک برای مادر بگویمشان.
از آن خنده ها کردم و با شیطنت گفتم: چشم خودت بد می بینههههههه. من چشمم هیچ چیش نیست و تو سرم هییییییچ فکری نیست.
مادر هم ریز نگاهم کرد، خنده ای کج زد و گفت: نخیر. تیک گرفتی.
صدایش در گوشم پیچید: اینقدر استرسی نبااااااااشششششش.
نمی دانم چطور با خبر شد از استرس درونم.
+ ظهر برای خرید کیک و آماده کردن تزئینات، که شامل باد کردن بادکنک میشه که من ازش می ترسم، میرم خونه ی آبجی بزرگه. می خوایم اونجا جشنو بگیریم و شب وقتی آبجی وسطی میاد غافلگیر بشه.
تازشمممم، کادوی من از همشون بهترترترترترتره.
تا خبرهای جدید، خدانگهداااااااااااار.
شرمنده شدم با این دست خط بدی که دارم. چالش دست خط، خط خوردگی هم داره دیگههههههه. برای بهتر خونده شدن، کمی زوم کنید روی عکس. میترا جان ممنون بابت دعوت به این چالش.
پرنده ای که تو پست های پایین تر گذاشتمو یادتونه؟؟؟ روش کار کردم و شد این:
شوری بغض، و شیرینی جوشانده ی مادر، در کنار لبخند همیشگی پدربزرگ.
طعم عجیبیست ترکیبشان.
دقایقی زیردوش آب گرم که نه. آب جوش، خمیده بایستی. حوله ی آبی رنگ را مثل کلاه هندی ها دور موهایت بپیچانی و همان طور خم خم، تا کنج اتاق بیایی و زانو بزنی.
نمی دانم چه مرگش است. دلم را می گویم. قابل توصیف نیست حال دلم، روحم، قلبم.
+ می دانم هوایم را داری خالق خوبی ها. خالق مهربانی ها، می شود از آن معجزه هایت نصیبم شود؟ بزرگ هم نباشد. کوچک باشد. حتی اگر خیلییییییی کوچک هم باشد، حالم را دگرگون می کند.
چند دقیقه پیش، یهویی پر زد اومد تو کاغذم :))
بعدانوشت: تلفن زنگ خورد و با شنیدن حرف بابا کمی تعجب کردم. احتمالا وقتی رادیو گوش می داده از روز دختر، که گذشته با خبر شده.
بابا: زنگ بزن به آبجی بزرگه اینا، بگو بیان شب خونمون، می خوام شام ببرمتون بیرون.
: آخه مامان داره شام می پزه.
: نگه داره برا فردا. کادوی روز دختر بهتون بستنی هم میدم.
بهله...بابا جان کادوی خوردنی میدن.
هم اکنون آبجی بزرگه و داماد دارن میان خونمون.
مردی با موهای جوگندمی، خسته، اما خندان، با شاخه گل هایی در دست، به دنبال دسته کلیدش می گردد.
طبق عادت، با چشمان بسته، مرد را همراهی می کنم و سرک می کشم در خانه و زندگی اش.
در آن خانه ی نقلی، شادی، ویراژ می دهد.
بوسه ای بر پیشانی و گونه ی دخترش می زند.
شاخه گل را تقدیمش می کند.
انگار دنیا را داده اند به دختر.
شاخه گلی هم روبه خانوم خانه می گیرد.
عشق، عشق، عشق، و باز هم عشق.
سبزی ها در دستم سنگینی می کنند و خود را در کوچه، کنار مادر می بینم، نه در خانه ی پرعشق آن مرد موگندمی.
آهی می کشم و ناخواسته مقایسه می کنم تمام پدران سرزمینم را. پدرم، بین آن همه پدر، رژه می رود در ذهنم و باز آه می کشم. بعضی پدرها، بلد شده اند و خودنمایی می کنند، مانند همین مرد موگندمی، مانند رضابندری. عادت به بلند فکر کردن نداشتم ولی نمی دانم چه شد که مادر شنید. شنید حرفی را که در ذهن زدم: خوشا به حال دختر. شاخه گل شاید گران قیمت و آنقدرها باارزش نباشد، اما مرد موگندمی، با همان شاخه گل به دخترش فهماند که دوستش دارد. به همسرش فهماند که به یادش است.
عشق نهفته در آن شاخه گل ها را نباید با هیچ چیز عوض کرد. نباید با الماسی درخشان و حتی یک دنیا عوض کرد، چرا که ارزشش بیش از این هاست.
امروز هم مثل خیلی وقت های دیگر، تا مادر فشارش را بگیرد، مانتوی بنفش گل دار را که می گویند شبیه هندی هایم می کند، تن کردم و با نیش باز گفتم: من هم می آیم کمکت. قدم زدیم. سبزی قورمه و کوکو به دست در مغازه ها سرک کشیدیم. سمبوسه ها چشمک می زنند و از آن تعارف های الکی می کنم و نمی گذارم بخرد. وارد قنادی می شویم و از آن رولت های همیشگی می گیریم. مادر، با خنده ای که شیرین تر از کل قنادی است، می گوید: آقا یه دونه هم نون خامه ای بده. خوب می داند نون خامه ای از نظر من چیز دیگریست. بماند که با آن همه بار در دست، چطور نون خامه ای را خوردم.
مادر قیمت زردچوبه را می پرسد و پسرک، مانند آن بازیگر برنامه ی دورهمی، می گوید: دوتومنه. بدمممم؟؟؟؟ خنده ام می گیرد و انگار تازه فهمیده باشد لحنش مثل آن بازیگر بوده، غش می کند از خنده.
دیدن مردی چاقو به دست، و جوجه های رنگی کنارش، مرا کنجکاو می کند و می ایستم. ای کاش مثل خیلی های دیگر گذشته بودم و نمی شنیدم جیک جیک هایشان را. نمی دیدم سرهای بریده شده شان را. نمی دانم چه شد که پیچ خوردم در دوچرخه ای و چشمان پرخشم پسر دوچرخه سوار را از نزدیک دیدم.
دلم خواست سرش فریاد بزنم اما زبانم بند آمده بود. صدای مادر را می شنیدم: رحم ندارن مردم. کجا رفته انسانیت؟؟
در آخر هم وارد کوچه می شویم و آن مرد موگندمی را می بینیم.
داماد با بستنی وارد می شود و تبریک می گوید روز دختر را.
مادر، رولت ها را دور می دهد و تبریک می گوید روز دختر را. می بوسدمان.
پدر می آید. مثل همیشه، مثل تولدهایمان، مثل همه ی مناسبت هایی که گذشت، هیچ نمی گوید.
+ گل دخترا، روزمون مبارک. براتون آرزوی بهترینارو دارم.