کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

پنج شنبه + امروز

" پنج شنبه "

همیشه و همیشه، قبل از آن که آدم ها دهان باز کنند و بعضی چیزها را در گوشت فریاد بزنند، خود متوجه می شوی. خیلی قبل تر می فهمی هر آنچه را که در تو ظاهر شده. حتی از کوچک ترین تغییرها، اول از همه خود باخبر می شوی، نه دوست و آشنا و همسایه و فامیل و مسافران خسته و رنگ پریده ی مترو!

آری. این روزها حتی غریبه ها به خود اجازه می دهند درباره ی آن چه که هیچ نمی دانند، حرف بزنند، نظر دهند و سرزنشت کنند!! و این عجیب است برایم. عجیب و کمی ناراحت کننده! عجیب، و کمی ناراحت کننده و تلخ!!!

اگر غریبه های عزیز اجازه می دادند، پنج شنبه ام شیرین ترین می شد! اگر اجازه می دادند، روزم خالی از غم می شد. افسوس که حق داشتن یک روز خوب را، با بی رحمی از من گرفتند!! و من چرا سکوت کردم؟؟ نمیدانم!! چرا هر لحظه لبخندم پررنگ تر می شد و چشمان سنگینم بسته تر، باز هم نمیدانم!

مثل همیشه خیلی زود به خود انرژی تزریق کردم. نباید خانم sh و سارا، مرا با آن حال و گلوی پربغض می دیدند. مثل همیشه سرساعت رسیدم جای همیشگی و از دیر رسیدن sh حرص خوردم. 

فکر نمی کردم آنقدر سبک شده باشم که بتواند مرا از زمین بلند کند و بچرخاند!!! من هم نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم و از خجالت جلوی چشمان مردم چشمانم را محکم ببندم و چند مشت به بازوهایش بزنم، تا شاید مرا از هوا روی زمین بگذارد. این دختر دیوانه است! یک دیوانه ی واقعی که گاهی آنقدر حرصت را درمی آورد که دلت می خواهد موهایش را بکشی.

تا به مقصد و قرارمان با سارا برسیم، آنقدر گفتیم و خندیدیم که به خیال عده ای، بی غم ترین آدمیان روی زمینیم!!! که ای کاش اینطور و بود خیالشان واقعیت داشت.

در حال نقشه کشیدن برای ترساندن سارا بودیم، غافل از این که او نقشه ی بهتری برایمان کشیده.

یک دور هم سارا منو از زمین بلند کرد و چرخوند و دوباره جیغم دراومد که نکنید دیوونه هاااا جلو مردم زشتههههه.

زیر سایه بان های قرمز کنار خیابان نشستیم تا پیتزاها آماده بشن. بین خندیدن هایمان، دست در کیف هاشان کرده و هر کدام پاکتی زیبا تقدیمم کردند و تولدم را تبریک گفتند. تصمیم داشتند روز تولدم غافلگیرم کنند ولی به ماه رمضان خورد و نشد. منو شرمنده کردن زیااااد.

بعد از پیتزا رفتیم دربند. اونقدر گفتیم و خندیدیم و خانم SH ازمون عکس گرفت.


خلاصه پنج شنبه رو از صبح تا شب با دوستای مهربونم بودم. بعد هم با کلی لواشک رفتم خونه ی آبجی بزرگه و شام اونجا بودیم. کلی هم از دیوونه بازی های خودمو دوستای دیوونم گفتم و خندوندمشون.

خداروشکر می کنم که آدمای خوبی رو سر راهم قرار میده. دوستای خوبی دارم. دوستانی که بی منت محبت می کنن و در سخت ترین شرایط کنارمن و تنهام نمیذارن. روز قشنگی رو برام ساختن. یه روز پر از خنده، شادی، مهربونی.

راستش نمی خواستم برم. می ترسیدم شلوغی مترو حالمو بد کنه. ولی هم اونا دلتنگم بودن و هم من.

" امروز "

+ دفترچه بیمه ام خیلی زود پر شد و هیچ برگه ای نموند. امروز رفتم برای عوض کردنش. تو اتوبوس حالم بد شد. درست مثل عید!! اما نه به اون شدت. به سختی نفس کشیدم. چندبار خواستم شماره ی آبجی رو بگیرم ولی کار درستی نبود. نگران کردنش هیچ فایده ای نداشت. چند دقیقه ی اولش سخت بود، اما تونستم تحمل کنم. درد رو تونستم تحمل کنم اما نگاه های آزاردهنده ی مردم رو نه...نتونستم.

بعد از انجام کارای بیمه رفتم اون جایی که یه نفر رو برای کار می خواستن. اما انگار قسمت نبود..خیلی زود استخدام کرده بودن! بدون این که چیزی بگم، با لبخند با دختر جوان، با روپوش سفیدی که بر تن داشت، نگاه کردم. در دل گفتم که شاید اون خیلی بیشتر از من به این کار نیاز داشت، و بعد از دقایقی خیره شدن به نحوه ی کار کردنش، رفتم.

+ هم چنان استرس مسابقه رو دارم و هنوز نتایج نیومده.

+ عشق من، آوش آقای ناااز و جیگر و عسلممممم، به غیر از دوتا دندون پایینش، یه دندون دیگه هم از بالا درآورده. امروز که رفتم خونشون، در خونه که باز شد، دیدم آوش خان وسط خونه نشسته و در حال گریه کردنه. منم پریدم جلوش گفتم: سلاااام عشقققق خالههههه. و این شروع خنده های قشنگ و کش داااااارش شد. اونقدر بلند بلند خندیدی که ضعف کرد و افتاد.

+ سی تیر خیلی قشنگه. پر از گل و گیاه. امروز کلی قدم زدم و کیف کردم.

+ آخیییششششش چقده حرف زدمااااا. چند وقت بود حرف نزده بودم

دوستون دارم

نظرات 14 + ارسال نظر
سمیرا یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 23:17

وااااااای دربند و پیتزا خورون بی من ؟هان؟



خوووووب کاری کردی رفتی نازنینم روحیت عالی میشه با دوستان

عکساتم بعدا بهم نشون بده



اتفاقا به یادت بودم. به بچه ها گفتم بریم همون جایی که با تو رفتیم کوفته خوردیم، ولی سارا دلش پیتزا می خواست. اون ور خیابون، روبه روی امامزاده صالح یه جایی بود خیلی پیتزاهاش خوشمزه بود.
می برمت اونجا

چشمممم عکساروهم نشونت میدم.

سمیرا یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 23:19

هی هی هی امام از تصمیم گیریهای دیگرون جای ما..امان از دخالتا

میفهمم کاملا ..ماهی دلم میخاد قوی قوی شم تا اینجور

چیزا دیگه ناراحتم نکنه اما هر چی سعی میکنه باز تو دلم گیر

میکنه

بعضی وقتا فکر می کنم شاید من خیلی حساسم و زودرنج. ولی اینطور نیست.
من تو زندگی هیچ کسی دخالت نمی کنم و سعی می کنم کسی رو سرزنش نکنم. ولی دیگران نه..

باید سعی کنیم اهمیت ندیم.

سمیرا یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 23:22

ای وای پس قسمت نبوده من و تو استخدام شیم

.
.
.
اوش رو هم بچلون از طرف

:

اوهوم

راستش ناراحت شدم ولی خب قسمت نبوده دیگه..

چشمممممم. امروزاینقدهههه بوسش کردمممم. اونم هی می خندید

سمیرا یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 23:44

☯شدنی ها را انجام بده،ناشدنی ها را به خدا بسپار

.
.
.
اینم یه جمله ی زیبا برای ماهی جونم

واااای وااااااااااااااااااااااااااای
چقدر زیبا
می نویسمش رو دیوار اتاقم

سمیرا دوشنبه 19 تیر 1396 ساعت 00:16

اینم قشنگه:

☯ ‍ اگربخواهی نعمتی درتو زیادشود، باید آنراستایش کنی.
حتی وقتی گیاهی راستایش کنی، بهتر رشد میکند.
تقدیر کنید، ستایش کنید، تأیید کنید،
تا نعمت های خدا به سوی شما سرازیر شود

عاااااااااااالیهههههههههه

ممنون سمیرای نازم

تیلوتیلو دوشنبه 19 تیر 1396 ساعت 09:52 http://meslehichkass.blogsky.com/

چ خوب که اومدی و نوشتی
دلم برات تنگ شده بود
خدا را شکر که خوش گذشته
خدا را شکر که به حرفای بعضیا اصلا توجه نمیکنی
مراقب خودت باش دختر خوب

تیلوی عزییییزممممم
همیشه به یادت هستمااا

چشم مراقبم

میفروش دوشنبه 19 تیر 1396 ساعت 11:29

سلام
چه خوب که روزی سرشار از سرور و شادی را با دوستان داشتید .
ایشالله سلامتی کامل داشته باشید . سعی کنید و توکل ، خدا همه ی کارا رو اونطور که باید روبراه می کنه
برقرار باشید. به امید دیدار

راستی
سلام سمیرا خانوم
چون کامنت دونی وب شما بسته است
مجبورم اینجا سلام کنم و حالت رو بپرسم !

درود بر پدر عزیز و مهربان
حالتون خوبه؟
ممنونم..بله درست میگی. باید تلاشم رو کنم و بسپرم به خدا.

سمیرا دوشنبه 19 تیر 1396 ساعت 22:34

سلوووووم پاپی مهررربونمیفروش لووووس نشیاااا

ولی خیلی تو و ماهی رو دوس دارم به قران مجید

شکر خدا بد نیستم

دیشب خواب میدیدم با ماهی اومدیم اداره ی شما و بعدشم

رفتیم با ماهی مدرسهنمیدونم مدرسه دیگع برا چی

من کلی چمدون و کیف و اینا داشتم با خودم.خلاصههه

خیره ایشالا

ای جوووونم

میفرووووش ببین چی میگه سمیرا گلی مهربونموووون

سمیرا منم خیلی زیاد دوستت می داااااارمممم

مدرسه چرا
من چی پوشیده بودم تو خوابت؟؟؟

همین روزا خبرت می کنم سمیرا
اینقده دلم برات تنگ شدههههه. این بار ببینمت می ترسونمت
اون بار قصد داشتم بترسونمت ولی زود دیدیم

+ دلم می خواد جواب مسابقه بیاد و بعد بریم بیرون. اگه برنده شده باشم با شیرینی توووووووووووپ میام.
امروز زنگ زدم به دبیرخانه. گفت ده روز دیگه هم صبر کنم. هر روز تو خونه راه میرم میگم اگه برنده بشم این کارو می کنم اون کارو می کنممامان اینا کلافه شدن از دست ماهی دیوووونههه

سمیرا سه‌شنبه 20 تیر 1396 ساعت 00:32

زهر مارو چی پوشیدی بودییادم نیس پوششتو والا

خوابه ولی خیلی جالب بود برام و کلی هم انرژی داشتم بعد

از این خواب



بعضی خوابا خیلی خوبن و آدمو شاد می کنن

سمیرا سه‌شنبه 20 تیر 1396 ساعت 00:35

واااااای پس منم دعا میکنم ببرییییی برا خاطر شیرینی

هم شده

ماهییییی برا تو و اون دوست گلمووووون .من هم سورپیرایز

دارم

تازشم ماسک مزد عنکبوتی خریدم بترسونمتون

فدای تو بشم من. خیلی خوب میشه اگه بشم.

واااااااااای آخ جووووووووووووووووووون
سمیرای نازم خودتو به زحمت ننداز. دیدن روی ماهت، شنیدن صدای قشنگت کلیییییییی با ارزشه و برای من همین دیدن خودت مهمه

پس قرص تپش قلبمو بیارم

سمیرا سه‌شنبه 20 تیر 1396 ساعت 00:38

ماهیییی ببین مامان اجازه میده با تور با هم بریم پیش

امام رضا جووووون

کیف میده هاااااا....با هم کلی خوش میگذرونیم..

تو حرم یه عااالمه دعا میکنیم..درد و دل میکنیم باهاش..

خرید میریم..سوغاتی میاریم برا عزیزامون و...

وااااااااای عااااااااااالی میشه اگه بریم

من که خیلی وقته دلم می خواد برم پیش امام رضا. ولی هنوز نطلبیده...
ایشالا اگه جور بشه بریم. خیلی خوب میشه

سمیرا سه‌شنبه 20 تیر 1396 ساعت 00:40

ایشالا وضع مالیم خوب شه بریماااا..گفتم یهویی هوس

امام رضا کردم

ماهی میگمااااا

نصفه شبی هوس نون پنیر کرده دلم

امشب چه هوساااا داره این دلم

آره. منم فعلا شرایطش رو ندارم. ایشالا وضع هردومون بهتر که شد میریم حتما.

وای سمیرا منم بعد از اون مدت که بی اشتها بودم، نصف شبا دلم ضعف میره و هی می خوام یه چی بخورم ولی حسش نیست اون وقت شب
وقتایی که باید بخورم نمی تونم بخورم.
به قول مامان باید هر شب کنار خودم خوراکی داشته باشم.

بهامین پنج‌شنبه 22 تیر 1396 ساعت 19:58

سلام عزیزم
خوبی؟
برم نوشته های قشنکت بخونم

سلام مهربونم
خوبم عزیزم. تو خوبی؟

ZahRa ❤ MahDi شنبه 24 تیر 1396 ساعت 20:16 http://mylovelyworld2016.mihanblog.com/

وای ماهی مواظب خودت باش توروخدا
خوش ب حالت همچین دوستای خوبی داری قدرشونو بدون
وای خدا آوشو حفظ کنه یاد عکسش افتادم

چشم عزیزدلم
دوست خوب واقعا نعمته
اومدم تلگرام عکسای جدیدشو می فرستم برات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد