+ عزیزای دلم سلام. حالتون خوبه؟؟
خداروهزاااارمرتبه شکر من حالم خیلی بهتره و به خاطر داشتن دوستان خوب و مهربونی چون شما، خداروشکر می کنم.
امروز رفتم شرکتی که تو پست قبل گفتم. مدیرش یه خانم مهربون بود و خوش اخلاق. فرم پر کردم و بعد هم ازم تست گرفت. یه لوگوی ساده رو داد و من تو کرل اجرا کردم. گفت که یه طراح آقا دارن ولی چون این آقا اندکی بی دقته، می خوان که یه خانم هم کنارش کار کنه. وقتایی هم که ایشون تو چاپ خونه هستن، طراح دوم پشت سیستم باشه و کارارو راه بندازه.
ازم راضی بودن و گفتن تا دوروز دیگه بهشون خبر بدم که اگه خواستم مشغول به کار بشم، برام یه لوگوی دیگه هم ایمیل کنن و من انجام بدم. ( تست دوم )
خیلی دوست دارم برم چون:
1- مربوط به رشتمه
2- محیطش خیلی خوبه. راستش هرجا که می رفتم با ناراحتی برمی گشتم.
+ ولی مامان حرف دکتر رو برام یادآوری کرد و گفت: نباید سمت کارای پراسترس بری و...
نمیدونم چی کار کنم. اگه بگم قول میدم استرس نداشته بشم، دروغ گفتم...
با همه ی خستگی که در بند بند وجودم حس می شد، دلم نیامد بنشینم و آن زن ایستاده به خواب رفته و تکیه اش به میله ی مترو باشد.
اما ترجیح داد بایستد و من بنشینم. به چشمانم اشاره کرد و مرا خسته تر از خود دانست. کیف سنگینش را روی پایم گذاشتم. شانه اش را به درد آورده بود انگار.
با لبخندی که چهره اش را تو دل برو تر کرد گفت: همین که گفتی، خودش کلیه و انگار که ما ایستاده ها نشستیم! آنقدر گفت و گفت و گفت، که حس کردم خالی شد. درست مثل بادکنکی که نخش را باز می کنی و آرام آرام خالی می شود و گوشه ای می افتد.
خستگی ام در رفت با همان چند دقیقه نشستن. دلم خواست پاهای او هم با نشستن، اندکی جان بگیرند.
برای اولین بار، چند دقیقه دیر رسیدم سر قرارم با دخترخاله جان. برای تست صدا و پر کردن فرم همراهش رفتم. اونقدر گفتیم و خندیدیم که صدای دخترخاله گرفت و درنمیومد. با کلی استرس وارد اتاق شد و بنده پشت در بسته منتظرش نشستم. به نظر نسبت به صداهای دیگه، خیلی خوب نبود. اما تمام تلاشم رو کردم تا ناراحت نشه. از خودم گفتم...از کارایی که فکر می کردم تو انجامشون بااستعداد ترینم اما نبودم و خیلی وقتا، خیلی ها بدجوری کوبوندنم، اما ناامید نشدم و از نو شروع کردم.
بعد هم بردمش امامزاده صالح و باز هم من چادری با گل های آبی رنگ سر کردم و بعد از گرفتن سلفی برای خاله ها، رفتیم زیارت.
خوشمزه ی امروز رو خاله جونم برام فرستاد. کتلت خوشمزه لقمه گرفته و داده بود به دخترخاله موفرفری تا برام بیاره. خیییییییلییییییییی بهم چسبید و کلی تشکر کردم از خاله جونم.
از دخترخاله ی موفرفری و بامزه ام جدا شدم و نخود نخود هر که رود خانه ی خود.
تو راهروی مترو دلم خواست با چشمای بسته راه برم. خیلی وقتا دوست دارم با چشمای بسته راه برم تا بتونم یه کوچولوووو نابیناها رو درک کنم.
صدای شیرین یه دختربچه که گفت: " خانوم خوشگلههه چشماتو واااا کن " ، موجب شد چشممو باز کنم و به طرف صدا برگردم. دوتا دختربچه ی کوچولو و ناز و شیرین زبون با خنده ی شیرین و کش داااااااار داشتن نگاهم می کردن و وقتی به طرفشون برگشتم خنده اشون شدت گرفت.
همیشه غصه می خورم برای بچه های کار. هیچ چیزی برای فروش نداشتن و همه ی آدامس هاشون رو فروخته بودن. بوسیدمشون و گفتم: تا به امروز، دخترای زیبا و دوست داشتنی مثل شما ندیده بودم و شما از فرشته ها هم حتی زیباترین.
برق چشمای قشنگشون خیلی بیشتر شد و خنده هاشون کش داااارتر.
+ دو کیلوی دیگه هم کم کردم. شدم 43! خاله ها با دیدنم تعجب کردن. اما من باز هم بحثو عوض کردم.
+ به حرف دکتر گوش دادم و عینک سیاه رو از چشمم برداشتم. دارم سعی می کنم موتور مغزمم خاموش کنم.
+ آوش خان خیلی خیلی زیاد بهم وابسته شده و این خیلی شیرینه. شیرینه وقتی سر کوچولوشو رو شونم حس می کنم، دستای کوچولوش رو که رو صورتم می کشه حس می کنم. این آقا یه شهربازی مخصوصم به اسم ماهی داره. هم تاب میشم براش، هم سرسره و هم چرخ و فلک.
" پنج شنبه "
همیشه و همیشه، قبل از آن که آدم ها دهان باز کنند و بعضی چیزها را در گوشت فریاد بزنند، خود متوجه می شوی. خیلی قبل تر می فهمی هر آنچه را که در تو ظاهر شده. حتی از کوچک ترین تغییرها، اول از همه خود باخبر می شوی، نه دوست و آشنا و همسایه و فامیل و مسافران خسته و رنگ پریده ی مترو!
آری. این روزها حتی غریبه ها به خود اجازه می دهند درباره ی آن چه که هیچ نمی دانند، حرف بزنند، نظر دهند و سرزنشت کنند!! و این عجیب است برایم. عجیب و کمی ناراحت کننده! عجیب، و کمی ناراحت کننده و تلخ!!!
اگر غریبه های عزیز اجازه می دادند، پنج شنبه ام شیرین ترین می شد! اگر اجازه می دادند، روزم خالی از غم می شد. افسوس که حق داشتن یک روز خوب را، با بی رحمی از من گرفتند!! و من چرا سکوت کردم؟؟ نمیدانم!! چرا هر لحظه لبخندم پررنگ تر می شد و چشمان سنگینم بسته تر، باز هم نمیدانم!
مثل همیشه خیلی زود به خود انرژی تزریق کردم. نباید خانم sh و سارا، مرا با آن حال و گلوی پربغض می دیدند. مثل همیشه سرساعت رسیدم جای همیشگی و از دیر رسیدن sh حرص خوردم.
فکر نمی کردم آنقدر سبک شده باشم که بتواند مرا از زمین بلند کند و بچرخاند!!! من هم نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم و از خجالت جلوی چشمان مردم چشمانم را محکم ببندم و چند مشت به بازوهایش بزنم، تا شاید مرا از هوا روی زمین بگذارد. این دختر دیوانه است! یک دیوانه ی واقعی که گاهی آنقدر حرصت را درمی آورد که دلت می خواهد موهایش را بکشی.
تا به مقصد و قرارمان با سارا برسیم، آنقدر گفتیم و خندیدیم که به خیال عده ای، بی غم ترین آدمیان روی زمینیم!!! که ای کاش اینطور و بود خیالشان واقعیت داشت.
در حال نقشه کشیدن برای ترساندن سارا بودیم، غافل از این که او نقشه ی بهتری برایمان کشیده.
یک دور هم سارا منو از زمین بلند کرد و چرخوند و دوباره جیغم دراومد که نکنید دیوونه هاااا جلو مردم زشتههههه.
زیر سایه بان های قرمز کنار خیابان نشستیم تا پیتزاها آماده بشن. بین خندیدن هایمان، دست در کیف هاشان کرده و هر کدام پاکتی زیبا تقدیمم کردند و تولدم را تبریک گفتند. تصمیم داشتند روز تولدم غافلگیرم کنند ولی به ماه رمضان خورد و نشد. منو شرمنده کردن زیااااد.
بعد از پیتزا رفتیم دربند. اونقدر گفتیم و خندیدیم و خانم SH ازمون عکس گرفت.
خلاصه پنج شنبه رو از صبح تا شب با دوستای مهربونم بودم. بعد هم با کلی لواشک رفتم خونه ی آبجی بزرگه و شام اونجا بودیم. کلی هم از دیوونه بازی های خودمو دوستای دیوونم گفتم و خندوندمشون.
خداروشکر می کنم که آدمای خوبی رو سر راهم قرار میده. دوستای خوبی دارم. دوستانی که بی منت محبت می کنن و در سخت ترین شرایط کنارمن و تنهام نمیذارن. روز قشنگی رو برام ساختن. یه روز پر از خنده، شادی، مهربونی.
راستش نمی خواستم برم. می ترسیدم شلوغی مترو حالمو بد کنه. ولی هم اونا دلتنگم بودن و هم من.
" امروز "
+ دفترچه بیمه ام خیلی زود پر شد و هیچ برگه ای نموند. امروز رفتم برای عوض کردنش. تو اتوبوس حالم بد شد. درست مثل عید!! اما نه به اون شدت. به سختی نفس کشیدم. چندبار خواستم شماره ی آبجی رو بگیرم ولی کار درستی نبود. نگران کردنش هیچ فایده ای نداشت. چند دقیقه ی اولش سخت بود، اما تونستم تحمل کنم. درد رو تونستم تحمل کنم اما نگاه های آزاردهنده ی مردم رو نه...نتونستم.
بعد از انجام کارای بیمه رفتم اون جایی که یه نفر رو برای کار می خواستن. اما انگار قسمت نبود..خیلی زود استخدام کرده بودن! بدون این که چیزی بگم، با لبخند با دختر جوان، با روپوش سفیدی که بر تن داشت، نگاه کردم. در دل گفتم که شاید اون خیلی بیشتر از من به این کار نیاز داشت، و بعد از دقایقی خیره شدن به نحوه ی کار کردنش، رفتم.
+ هم چنان استرس مسابقه رو دارم و هنوز نتایج نیومده.
+ عشق من، آوش آقای ناااز و جیگر و عسلممممم، به غیر از دوتا دندون پایینش، یه دندون دیگه هم از بالا درآورده. امروز که رفتم خونشون، در خونه که باز شد، دیدم آوش خان وسط خونه نشسته و در حال گریه کردنه. منم پریدم جلوش گفتم: سلاااام عشقققق خالههههه. و این شروع خنده های قشنگ و کش داااااارش شد. اونقدر بلند بلند خندیدی که ضعف کرد و افتاد.
+ سی تیر خیلی قشنگه. پر از گل و گیاه. امروز کلی قدم زدم و کیف کردم.
+ آخیییششششش چقده حرف زدمااااا. چند وقت بود حرف نزده بودم
دوستون دارم
مثل هر سال صبح عید، با ظرفی پر از کله پاچه، پا به خانه گذاشت. نشستم و فقط و فقط نگاه کردم. به سفره ی گل داری که پهن شد. به نان سنگکی که پدر روی سفره گذاشت. به مادر، که شروع به کشیدن و صدا کردن دخترانش کرد.
+ عزیزای دلم سلاااااام. حالتون خوبه؟ نماز و روزه هاتون قبول باشه و عیدتون هم مباااااااارک.
باید اعتراف کنم که تو خوندن درس، اندکی تنبلی می کنم ولییییییی چند روزه که خیییلیییی سخت مشغول طراحی یه کار جدیدم که امیدوارم داورای عزیز خوششون بیاد. نفر اول جایزه ی خیلی خوبی داره.
+ گردالی جان هم که این روزا خیلی شیطونی می کنه. دلم می خواد درسته قورتش بدم.
+ سمیرای عزیزم امکان نظر دادن نیست توی وبلاگت. به یادتم نازنینم.
+ ممنون از همه ی شما عزیزانی که به یادمین و با این که بی معرفت شدم، باز هم بهم سر می زنید.
دوستون دارم