نمی دانم اسمش را چه باید گذاشت؟!
وقتی همه چیز با هم آمیخته می شود، جدا کردنشان از هم بسی سخت است و حتی گاهی غیرممکن!
10 سال بعدم را می بیند...20 سال، 40 سال...گذر عمر را در گوشم زمزمه می کنی و در آخر سری تکان می دهد می گوید: من که هیچ ترسی ندارم! هیچ ترسی از اتمام عمرم و آن خواب طولانی ندارم!!
در دل می گویم: خوش به حالش..چطور اینقدر با اطمینان می گوید خالی از ذره ای ترس، از به پایان رسیدن عمرش و آن سوال و جواب کردن هاست؟!
و باز ادامه می دهد. می دانی چرا؟ چون با تمام توانم به معنای واقعی تلاش کردم. تلاش برای خانواده ام. استعدادم را ندید نگرفتم و با همه ی وجودم برای پررنگ تر شدنش تلاش کردم. بیکاری برای من معنا ندارد. اصلا در دنیای من بیکاری جایی ندارد.
ابروانش را بالا می دهد و در حالی که پاهایش را تکان تکان می دهد و دستانش را در هم قلاب کرده، می گوید: الآن نمی فهمی! 20 سال بعد افسوس این روزای از دست رفته و جوونیت رو می خوری و یاد حرفای من میفتی. اون وقته که یه آه می کشی و تازه به عمق حرفای امروزم پی خواهی برد! بلند شو...تا دیر نشده..اجازه نده اون آهی که گفتم، تو 50 سالگی از دورن سینه ات بلند بشه و حسرت کارایی که می تونستی بکنی و نکردی رو بخوری!
خود، آهی می کشد و قلاب دستانش را از هم باز می کند و انگشتانش بین قلاب و کامواهای رنگی، می روند و می آیند..چشمانش تنگ می شود. خیره می شود به تلویزیون، و باز قلاب بین انگشتانش می رود و می آید..گوله ی کاموای نارنجی رنگ، کوچک و کوچک تر می شود و برای خود چرخ کوچکی می زند بین من و مادر.
درست گفته خانومه...من تازگیا زیاد به این فکر میکنم که:
تا جوونیم باید قدر جوونی و زیبایی و لطافت و اینارو بدونیم و
وقتی هم پیر شدیم ایشالا از این پیرای سرحال بشیم
مامانم گفت اینارو
وای سمیرا پیری من و تو دیدن داره
حالا اگه شد یه پست بامزه راجع به این پست تو منم مینویسم که بخندی توعم
آخ جوووووون
جیجر مامانتووو برم من الهی
حالا چی داره میبافه؟
داره برا آوش لباس میبافه
من و تو از این پیرای رقاص
باحال
همچی قر و

فری میشیم
دقیقاااااااا
سلام عزیزم
خوبی؟
موافق باحرفش
باید ددهر برهه از زندگیز
که تاب ترینش جوونی استفاده کرد
گاهی صرفا درحسرت گذشته درجا زدن خوب نیست
سلام بهامین عزیزم
خوبم مهربونم. تو خوبی؟
دقیقا همین طوره که میگی..
ماهی جونم
از پدر میفروش خبر داری؟؟؟
چند روزه نیست نگرانشم
اون روز که زنگ زدی خونه و صحبت کردیم، با پدر عزیزمون هم یه کوچولو حرف زدم.
وبلاگشون درست نمیشه؟؟
+ همین الآن که ساعت 9:8 دقیقه ی شبه، فهمیدم که پدر مهربونمون حالش خوبه و به دختر بزرگش سمیرای گل سلام رسوند و گفتن که مشغول کارن و سرشون کمی شلوغه.
سلام
این سومین پیامه که میذارم انگار به دستت نمیرسه وگرنه ماهی با معرفته؛ خلاصه میگم خوشحالم که بازم هستی و نرفتی همیشه باش.
خسته ام و ناراحت
ارادتمند حضرت ماهی
سلام کاوه جان.
خوبی آقای داماد؟ عروس خانوم چطوره؟
هیچ پیامی نرسیده بود و این اولیشه.
خدا رو شکر، که پیامم دریافت شد
من حالم خوبه؛ همسرجان هم خوبه، دانشجو هست درسشم سنگینه، اوضاعی داریم
از همه بدتر روی دوچرخم نظر بد داره
هرچی می پیچونم زرنگ می پیچه میگم یه دوچرخه دیگه واست میگیرم میگه نه؛ فقط همین
خلاصه ماهی جان بلا روزگاریه عاشقیت
امیدوارم پیامه به دستت برسه
خدارو هزار مرتبه شکر.
از دست این عروس خانوم.
کاوه خیلی خوشحالم که تنها نیستی.