-
" _ "
شنبه 28 فروردین 1395 15:30
-
خواب
پنجشنبه 26 فروردین 1395 11:50
خواب ها، در به هم ریختن حالمان تاثیرگذارند برهه ای از زندگی را برایمان یادآوری می کنند آدم را دلتنگ می کنند غمگینم شاید تنها دلیلش خواب دیشبم باشد، شاید هم دلیل دیگری دارد نمی دانم
-
عنوان بی عنوان :))
سهشنبه 24 فروردین 1395 22:01
آنقدر به ویترین مغازه نزدیک شد، که صدای برخورد سرش با شیشه، همه ی سر ها رابه طرف خود چرخاند. دخترش سرش را می بوسد و صدای خنده ی زن، بلند می شود. کمی آن ور تر، پسربچه ای به دنبال بادکنکش می رود و با دهان باز به آسمان نگاه می کند و دستانش آماده ی گرفتن بادکنک است. بادکنک به دستش نزدیک می شود اما کودک درونم، ضربه ای به...
-
از متروسواری تا مرور اهداف
یکشنبه 22 فروردین 1395 22:11
بوم را زیر بغل میزنم و درحالی که لقمه را به زور در دهانم جا می دهم، خود را در آیینه ی آسانسور نگاه می کنم و همراه با لبخند به خود می گویم: هی ماهی، دوستت دارم. خنده کنان، از مسافرانی که در چهارمین قطار، دیده می شوند، می خواهم برای خود و بومم جایی باز کنند. بوم، جلوتر از من سوار شد و به گوشه ای تکیه داد. از بین آدم های...
-
دلتنگی
شنبه 21 فروردین 1395 23:30
-
آرزو
جمعه 20 فروردین 1395 22:23
قصد داشتم امروز را تا لنگ ظهر بخوابم، اما بوی کلپچ، مرا از جا کند. من: یه چشم لطفا. آبجی: جدی چشم می خوای؟؟؟ بابا، با خنده نگاه می کنه. امتحان کردن چیزایی که تا به حال امتحان نکردی خیلی می چسبه. مثلا همین خوردن چشم. با این که یکمی چندشم می شد ولی خوردم. عاشقش شدم و مامان رو به به بابا گفت: بیا، یه چشم خور دیگه هم پیدا...
-
پرحرفی + عکس
پنجشنبه 19 فروردین 1395 21:08
-
چهارشنبه نوشت
چهارشنبه 18 فروردین 1395 23:45
پنج بار مقنعه ام را عوض می کنم و در آخر خود را نیشگونی می گیرم و یادآوری می کنم که دیر شده دختر. نمی دانستم یک مقنعه ی رنگی، این همه موجب خوشحالی دوستان می شود. بعد از روبوسی با دوستان و سال نو را تبریک گفتن، هرکداممان قسمتی از دیوار کلاس را انتخاب می کنیم برای چسباندن آرم هایمان و برگزاری ژوژمان. شهریار، استاد سخت...
-
:(
سهشنبه 17 فروردین 1395 21:01
این که عده ای، آدمیان را هالو می پندارند و تا می توانند سرشان کلاه می گذارند، جالب نیست. و این که یکی از همان آدم ها خودت باشی و هرچه بخواهی از حقت دفاع کنی ولی نتوانی، ناراحت کننده است. آدم کوچولو دیده بودم ولی نه دیگه اینقدر کوچولو. امروز کوچولو ترین مرد سی و چند ساله را دیدم که بیشتر از یک مرد بلندقامت به خود رسیده.
-
از جوراب تا انتخاب اسم گل و سمبوسه با نون تافتون
دوشنبه 16 فروردین 1395 23:20
عقب مانده است کف قطار می نشیند به سختی جمله بندی می کند و بعد از تکان های فراوان، جمله اش را تمام می کند: جورابام 2000 تومن کنارش روی دو پایم می نشینم شاید اگر این جوراب ها را دست فروشنده ی دیگری می دیدم، نگاهی گذرا می انداختم و باز در افکارم غرق می شدم اما این یک فروشنده ی معمولی نیست با آن وضعیت، پول درآوردن سخت است...
-
امروز
یکشنبه 15 فروردین 1395 22:11
خیره شدن به اهل خونه، اونم وقتی خوابن، برام لذت بخش و البته کمی هم خنده داره. مخصوصا اینکه لب های آبجی وسطی، باز و بسته بشه و چیز هایی رو به زبون بیاره. با دوستان به این نتیجه رسیدیم که کلاس امروز رو هم بپیچونیم. انقلاب همیشه و همیشه شلوغه حتی صبح به این زودی. وارد مغازه ی همیشگی( بهمن ) میشم و بین اون همه رنگ چشم می...
-
گل های فرش و آرزوی من
شنبه 14 فروردین 1395 21:55
: یه آرزو کن من: مژه افتاده زیر چشمم؟؟؟؟ : نههههههههه من: وایستا الآن یه آرزوی تووووووپ می کنم. چشمامو می بندم. چند لحظه فکر می کنم و به دنبال بهترین آرزو می گردم اما پیداش نمی کنم عجیبه، هر آرزویی که داشتم از یادم رفته : بگو دیگهههههههههههههه من: خو وایستا یکم بالخره یادم اومد. آبجی وسطی، دستشو روی گل های فرش می کشه...
-
یاکبوتر : ))))
پنجشنبه 12 فروردین 1395 15:13
این که تو آشپزخونه در حال جدا کردن پسته های آجیل باشی و هر از گاهی از تراس نگاهی به بیرون بندازی و یهووووووو یه یاکریم از تراس بیاد تو خونه یه گشتی بزنه و بیاد تو اتاقت یه خراب کاری تپل کنه و الفرار، موجب خنده ی اهل خونه میشه. یاکریم جان، دوبار اومد خونه و بابا به زور بیرونش کرد. رفت و آمد یاکریم، به خاطر تخم هایی بود...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 فروردین 1395 19:16
سلااااامممم خوبید؟؟؟ روز زن مبااااااااااااررررررررررککککککککک با دیدن مجسمه ی عقاب که جلوی پایگاه دیده می شود، از خوشحالی جیغ کوتاهی می کشم. و بعد با دیدن چهره ی شاد و خندان آبجی و داماد، جیغ بلندتری می کشم. تا برگه ی ورودمان را بدهند، قربان صدقه ی هم می رویم و من پنهانی فیلم می گیرم. کمی در صورت آبجی دقت می کنم....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 فروردین 1395 19:12
سلامممممممممممممممممممم خوبید؟؟؟ دیشب رسیدم دزفول. الـآنم از مغازه ی آبجی بزرگه اومدم وب. ایشالله وقتی برگشتم تهران نظرات رو تایید می کنم. دوستتون دارم.
-
اولین پست در سال جدید + عکس
دوشنبه 2 فروردین 1395 17:03
نصف لباس بابا تو سال 94 اتو شد و نصف دیگش، سال 95. نصف موهای منم پارسال شونه شد و نصف دیگش تو سال جدید. برنامه ی سفر جور شد. ایشالله فردا صبح زود با خاله جان میریم سمت دزفول. نمیدونم چرا اصلا دلم راضی به رفتن نیست. راستش چند روز پیش که فکر کردم سفر کنسل شده، زیاد ناراحت نشدم. الانم که جور شده، زیاد خوشحال نیستم. الآنم...
-
به دنبال کاج
جمعه 28 اسفند 1394 21:55
قانون من درآوردی برای ورود به سال 1395: ورود با لبخند، الزامیست. به سرم زد هفت سین امسال را با کاج بچینم. دم عید، بازارچه دیدن دارد...حس و حال عجیبی به آدم دست می دهد. شور و هیجان، در این بازارچه ی قدیمی موج می زند برخلاف آنچه فکر می کردم، پارک شلوغ است. مردم جا انداخته اند و صدای خنده شان، شادی آور است و انرژی به آدم...
-
می شود آخرسالمان پر شود از رنگ
پنجشنبه 27 اسفند 1394 23:38
چند روز باقی مانده از سال را، می شود رنگی دید. بیایید رنگ بزنیم آخر سالمان را.
-
عنوان با شما
چهارشنبه 26 اسفند 1394 21:30
-
چهارشنبه سوری
سهشنبه 25 اسفند 1394 23:18
چهارشنبه سوری را پشت پنجره گذراندم. عروس صاحب خانه، جلوی خانه ی قدیمی همسایه روبه رویی، آتش درست کرده و دست بچه های قد و نیم قد همسایه را گرفته، و با هم از روی آتش می پرند. من هم از پشت پنجره، از ترس این که نسوزند، بالا و پایین می پرم و خنده ی آبجی را درمی آوردم. دلم از دلمه های شب چهارشنبه سوری گلبهار می خواهد. تا...
-
از دندان، تا دیگ زندگی
دوشنبه 24 اسفند 1394 23:50
و باز دندانش به عصب رسید. از صبح، صورتش را محکم در دست گرفته و دور خانه راه می رود. اوضاع خودم هم آنقدر خوب نیست. برای کشیدن دندان عقلم هی امروز و فردا می کنم. آن روز وقتی در بهشت زهرا، از شوهرخاله خواستم چوب گل را دور نیندازد، تعجب کرد. فکر کردم فراموش می کند اما آخر مراسم، با خنده می گوید: ماهی، چوب تو صندوق عقبه....
-
: ) ( :
یکشنبه 23 اسفند 1394 22:35
چشم ها، در کاسه ی بابا و داماد، چشمکی می زنند. این بار هم نشد چشم را امتحان کنم اما از پاچه نگذشتم دیروز وقتی آبجی بزرگه و داماد، از بازار آمدند و آبجی، فوری روی آلوجنگلی هایی که در دست داشت نمک ریخت و با کیف خورد، خنده ام گرفت. برعکس شده. عاشق شیرینی جات بود و حال هوس ترشیجات می کند. وقتی در خانه ی خاله نرگس، بادمجان...
-
ماهی نوشت
شنبه 22 اسفند 1394 18:13
می شود زندگی کرد، بدون ذره ای توقع می شود خندید، با چشمانی پرامید دور ریخت، هر آنچه را که در گوشه ای از دلمان سنگینی می کند مهر ورزید، حتی به آنان که از محبت، فرسنگ ها فاصله دارند گاهی هم سکوت کرد و فقط گوش داد می شود به صدای درون گوش داد به صدای مورچه ها که تا به حال شنیده نشده گاهی باید بلندی صدایمان، به صدای مورچه...
-
سالگرد + تولد + عکس
جمعه 21 اسفند 1394 22:54
شاسی عکس و دسته گل را در دست می گیرم و بر سر مزارش می روم. خودم هم فکر نمی کردم بتوانم عکسی به آن خوبی درست کنم. آنقدر طبیعی است که همه را به خود خیره کرده بود. با دیدن دستش، به قدری ناراحت شدم که حد ندارد. دستش زخمی شده و خود نیز متوجه نشده بود. دایی م رامی گویم. وقتی دید با چسب زخم کنارش ایستادم تعجب کرد. دستش را می...
-
امروز هم تمام شد
چهارشنبه 19 اسفند 1394 21:51
آن موقع صبح، در مترو همه در حال چرت زدن بودن و مرد، در گوشمان ساز دهنی می زد. فامیل دور، دندان عقلش را کشیده و از درد می نالد. جوری از درد و حال بدش گفت که از کشیدن دندان عقلم پشیمان شدم. سوخته و خشکیده بود، اما زیبا و دوست داشتنی. افتاده اند به جانش. وقتی می گویم چه می کنید: رضا، در حالی که با کلنگ، سعی می کرد تنه ی...
-
ماهی مقوایی
سهشنبه 18 اسفند 1394 23:38
خنده ام می گیرد با دیدن یک ماهی گلی مقوایی. با دیدن عکس دومی، بیشتر می خندم. چرا که در عکس دومی، ماهی مقوایی، مرده و روی آب آمده. هیچ وقت نفهمیدم، دلیل متنفر بودن خاله لیلی، از ماهی چیست؟ و این که این تنفر، به دخترش هم منتقل شده اصلا خوب نیست. بله....سها هم به شدت از ماهی بدش می آید. چند باری، بدون آنکه بداند، ماهی به...
-
مروری بر دیروز
دوشنبه 17 اسفند 1394 22:40
زهرا، مانند بچه ها، هر دودیقه یک بار می گوید: گشنمه. ساعت هنوز 12 نشده و ما را می کشاند ساندویچی. هوای داخل حالم را بد کرد و بیرون مغازه، نشستیم و شروع کردیم به خوردن. از مسخره کردن دیگران، و اسمش را شوخی گذاشتن، متنفرم. از خندیدن به آدم ها متنفرم. اما خانم sh از این کار بدش نمی آید و هربار کسی را سوژه می کند تا...
-
دلتنگتم
دوشنبه 17 اسفند 1394 16:20
یک سال پیش، همین ساعت، پر کشیدی و رفتی. دلتنگتم.
-
فردا، روز پرکار ی خواهد بود
شنبه 15 اسفند 1394 23:15
-
عیدی امسالمان واریز شد
پنجشنبه 13 اسفند 1394 23:15
فکرش را هم نمی کردم با شنیدن این خبر، همچین حالی پیدا کنم. اصلا قابل توصیف نیست. مانند بچه ها بالا و پایین می پرم و درمیان اشک هایی که سرازیر شده اند، لبانم می خندد. چیزی در درونم فرو می ریزد. آنقدر گرسیتم که کم مانده هق هق کنم. و آنقدر با صدای بلند و از ته دل خندیدم که گلویم گرفت. قربان صدقه هایمان تمامی ندارد. شما...