-
روزتونو با میوه شروع کنید
دوشنبه 10 خرداد 1395 10:31
روزتونو با میوه شروع کنید اینو مامان گفت و بعد از توصیه های لازم، و گفتن این جمله: " بیچاره ماهی موند با کارا " به محل کار رفت بابا رفته بود آبجی وسطی هم بعد از کمی اذیت کردن و خندوندنم، شروع به پا کردن کفشاش کرد. قطعا در آینه ی آسانسور برای لحظاتی به خود خیره شد و من روزمو با میوه شروع کردم بس که حرف گوش...
-
تمخطیمسنیهشنستصنخیجج
یکشنبه 9 خرداد 1395 23:37
یک عدد ماهی داغون و به شدت خسته می باشم اینو دیشب که از خستگی خوابم نمی برد فهمیدم با حرف مامان: " دختر رنگ به روت نیست " مطمئن شدم و صبح که خودمو تو آینه دیدم مطمئن تر شدم داشتم مطمئن تر تر می شدم که مامانو با ظرف توت فرنگی تو آینه دیدم و خنده ای کش دار تحویلش دادم. امروز متفاوت بود البته فقط کمی مثلا این...
-
یه خواب 72 ساعتی :)
شنبه 8 خرداد 1395 23:12
بماند که دیشب چقدر عصبانی شدم از خراب شدن کارام و امروز، چقدرررررررررررر بوی تینر رفت تو حلقم و حالم بد شد. کاتر جان هم راهشو کج رفت و اومد از رو انگشت بنده گذشت و یه رنگ قرمز خوش رنگ، گوشه ای از کار دیده شد اینقده رفتم تو عمق کار که متوجه نشدم دستکشم سوراخ شده و انگشتام دارن واس خودشون تو رنگا غلط می خورن و کیف می...
-
همین الآن یهویی
شنبه 8 خرداد 1395 00:09
همین الآن یهویی پنجره باز بشه و باد شدیییییییییید بلند بشه و با یکی از چاپ های خشک نشده ی روی دیوار برخورد کنه و چاپ جان، بیفته رو چاپ پایینی و هیچی دیگه خراب کاری شد بله که جیغ زدم فقططططططططط جییییییییییغ زدم زحماتم هدر رفت و دوباره میرم تو رنگ و غلطک به دست میشم
-
قصه آن هم از نوع غم انگیزش : (
پنجشنبه 6 خرداد 1395 23:02
گفتگوی دیشب من و خواهرجان تو تاریکی، قبل از خواب من: خوابم میاداااااا ولی نمی بره آبجی وسطی: قصه بگم؟؟؟؟؟؟ جوابی ندادم و غرق در رویاهای همیشگی و قشنگم بودم به همراه لبخند که دیدم آبجی داره یه چیزایی میگه. گویا داشت قصه می گفت. یه داستان غم انگیز که موجب محو شدن لبخندم شد و بنده با یک آه کش داااااااااااااااار اعتراض...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 خرداد 1395 07:45
سلاااااااااااممممممم صبح بخیر با دو پست قبلی تا تونستم انرژی منفی بهتون دادم. از این بابت شرمنده. بلهههههههه ساعت 8 کلاسم شروع میشه و الآن ساعت 7:35 دقیقه و بنده دارم یه پست چندخطی تقدیمتون می کنم. امیدوارم ساعت 8 دانشگاه باشم، در غیر این صورت باید پشت در بمونم و با غر زدنای استاد شهریار مواجه خواهم شد. بنده هم با...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 خرداد 1395 19:39
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 خرداد 1395 14:15
-
(: دیروزو دوست داشتم :)
یکشنبه 2 خرداد 1395 17:35
-
ژوژمان نزدیک است " + عکس "
جمعه 31 اردیبهشت 1395 19:14
-
ت*ص*ا*د*ف
پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 17:35
-
خوشبختی
سهشنبه 28 اردیبهشت 1395 23:55
" دیشب " از پشت تلفن تا می تونه سرت داد بزنه و گوشی رو قطع کنه و تو برای چند لحظه هنگ کنی و گوشی تو دستت بمونه. بله. دادهای خانم SH، به شدت ناراحتم کرد. در این پنج سال، زورگویی هایش عذاب داده و می داده. یاد حرف شبنم می افتم که همیشه میگه: ماهی، اسم تو تو شناسنامه ی خانم Sh. رو تو خیلی حساسه و از دوست داشتنه...
-
***
دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 20:34
-
:(
جمعه 24 اردیبهشت 1395 19:59
-
اصغر را باد برد
جمعه 24 اردیبهشت 1395 14:28
-
قیمه
سهشنبه 21 اردیبهشت 1395 11:56
همین الآن صداش از آشپزخونه شنیده میشه: ماهیییییییی قیمه درست می کنی؟؟ آیا جز بله، چیز دیگه ای هم می تونم به مامان گل و مهربون خودم بگم؟؟؟ چقدر خوبه روزایی که اداره نمیره. چقدر خوبه دوستام همیشه و همیشه کنارمن و خوب بودنم براشون مهمه. حس خوبی بهم دست میده با خوندن پیام های قشنگشون. اعیاد شعبانیه مبارک. دوستون دارم
-
" __________ "
دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 20:53
" دیروز " زیر بارون قدم زدم لذت بردم برای چند دقیقه، به هیچ چیز فکر نکردم فقط و فقط به صدای بارون گوش دادم و خیس شدم مامور قطار برایم سری تکان می دهد و لبخندی تحویلم می دهد هر روز می بینمش گاهی شاد و خندان، گاهی هم اخمو و بداخلاق خالو، باز هم به استقبالم آمد و میوکنان به دنبالم راه افتاد سرم را روی میز می...
-
به دنبال مزرعه ام
شنبه 18 اردیبهشت 1395 19:35
خاله نرگسی دوباره گوشی به دست شد و همه رو تو پارک محلشون جمع کرد. به تماشای جشن بادبادک ها نرسیدیم و تا پامونو تو پارک گذاشتیم، صداهایی که انگار از قبل هماهنگ شده بود شنیده شد که با ریتم خاصی می گفتن: ماهی ماهی ماهی ماهی و بنده با نیش باز به دنبال صدا رفتم و تو دست زدن، همراهیشون کردم. بازم وزنه های سنگین رو حس کردم...
-
شوخی که از حد بگذره چی میشه؟؟
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 21:33
-
دیروز+امروز درچندخط
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 14:35
-
از چهارشنبه، تا صبحانه ی شنبه
شنبه 11 اردیبهشت 1395 13:58
-
" _ "
سهشنبه 7 اردیبهشت 1395 23:57
چه شنونده ی خوبیست با همان لبخند همیشگی اش، آرامم می کند دل خوشی ام، هم صحبتی با همین عکس است برخلاف همیشه، کنترل را در دست می گیرم و در شبکه ها سرک می کشم. با دیدنش خشکم می زند آبجی وسطی را می گویم در چارچوب در با چشمانی قرمز ایستاده به اتاقش می رود ماندم حرف بزنم یا سکوت کنم با لبخند کنارش ایستادم و تا گفتم دلیل...
-
به دنبال بهانه
دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 23:25
-
قسمتی از امروز + عکس
شنبه 4 اردیبهشت 1395 22:47
در می زنند به خیالم مادر است لبخند کجی می زنم و در چارچوب در ظاهر می شوم در تاریکی راهرو، خانم همسایه سینی به دست ایستاده کاسه ی سمنو را برمی دارم چهل و چند سال دارد یک سال و چند ماه است که همسرش را از دست داده مرد بودن را باید از دو پسرش آموخت. و باز در می زنند. این بار خودش است با دستانی پر. چای را می ریزم و مشغول...
-
جمعه
شنبه 4 اردیبهشت 1395 01:00
در تاریکی، سرت را روی دست هایت گذاشته باشی و همانطور که دراز کشیده ای، به پنجره ی باز خیره شوی. غرق در افکارت باشی. برق روشن شود و تو ناخواسته، روبه آبجی وسطی جیغ بزنی: این چراغ خاموش، خار شده رفته تو چشم تو؟؟؟خاموش کن دیگههههه. و بعد بشنوی: تو این تاریکی چشم درد نگرفتی تو؟؟؟ و بعد هیچ نگویی و دستانت را روی چشمانت...
-
مادربزرگم گم شده
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 22:08
-
دوراهی
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 20:25
-
پشیمانی بعد از تغییر
سهشنبه 31 فروردین 1395 13:32
بیشترمان به دنبال تغییر هستیم و گاهی به طور ناگهانی، دست به تغییر های کوچک و بزرگ می زنیم. موهایم را اندازه می گیرم و سعی می کنم خود را با موهای کوتاه ببینم. فرش، زیر کاغذهای مادر گم شده. عینکش را جابه جا می کند و به کاغذی که در دست دارد خیره می شود. سه بار جمله ام را تکرار می کنم تا بالخره موفق می شوم تمرکزش را به هم...
-
د ی ر و ز
دوشنبه 30 فروردین 1395 11:46
در تاریکی، به دنبال کش مویم می گردم. از روشن کردن چراغ بدم می آید. نه این که تنبل باشم...نه. فقط تاریکی را دوست دارم. از تراس بیرون را دید می زنم. هنوز تا روشن شدن مانده. باد نوازشم می کند و من دستی بر غنچه ی باز شده ی اصغرآقا می کشم. احساس ضعف می کنم و با همان عجله ی همیشگی، چند لقمه ای نان و پنیر می خورم. در سبد...
-
شازده کوچولو
شنبه 28 فروردین 1395 23:35