فکرش را هم نمی کردم با شنیدن این خبر، همچین حالی پیدا کنم. اصلا قابل توصیف نیست. مانند بچه ها بالا و پایین می پرم و درمیان اشک هایی که سرازیر شده اند، لبانم می خندد. چیزی در درونم فرو می ریزد. آنقدر گرسیتم که کم مانده هق هق کنم. و آنقدر با صدای بلند و از ته دل خندیدم که گلویم گرفت. قربان صدقه هایمان تمامی ندارد.
شما هم وقتی خاله شدید همین حس را داشتید؟؟؟ یا من زیادی احساسی ام؟؟؟
مادربزرگ، آغوشش را باز می کند و دو خاله ی ذوق زده را محکم بغل می کند. و بعد قول می گیرد که به آبجی بزرگه نگوییم از مسافرکوچولویی که در شکم دارد، باخبریم.
گویا دیروز آبجی بزرگه با مامان تماس می گیره و میگه که دارید نوه دار میشید. و می خواد که تا نیومده تهران خونمون، چیزی بهمون نگه تا خودش این خبرو بده. مامانمم از دیروز هی با خودش می خندید و قرمز می شد. بنده هم شک کردم. امروزم که باهم رفتیم بازار، چشمم خورد به یه بچه و به مامان نشونش دادم. مامانم دوباره شروع کرد به خندیدن و گفت که چند روز دیگه یه چیزی رو می فهمی. و بعد خنده ای کش دار می کند. آنقدر کنجکاو شدم که حد نداشت. تا این که غروب، وقتی داشتیم جاکفشی رو کاغذ می کشیدیم، دوباره شروع کرد به خندیدن. رفتارای این دوروزش رو تو ذهنم مرور کردم. یاد همون بچه ای افتادم که مامان با دیدنش ذوق کرد. با خود می گویم نکند دارم خاله می شوم؟؟؟اما نه....آبجی خودش گفته که تا نیاید تهران بچه دار نمی شود. به مادر می گویم: نکنه داری مادربزرگ میشی اینقده خوشحالی؟؟؟سعی می کند جلوی خنده اش را بگیرد اماااااااااااا نمی تواند و از شدت خنده، چشم هایش مانند یک خط نازک می شوند. و بعد نوبت من و آبجی وسطی است که بخندیم. اما نمی دانم چرا بغضم گرفت. بغضی که تلخ نیست.
باورم نمی شود خواهرم مادر شده و من خاله. چرا من خیلی چیزها را به سختی باور می کنم؟؟؟
مادر می خواهد یکشنبه که آبجی و داماد می رسند تهران، به روی خودمان نیاوریم که می دانیم. قرار است یک جشن کوچک هفت نفری بگیریم. بله....دیگر هفت نفر شدیم با آن کوچولوی دوست داشتنی خودم.
می خواهم یک هدیه ی کوچک برای این فسقلی بگیرم تا در جشن هدیه کنم.
قربانش بروم هنوز نیامده چطور خود را در دلمان جا داده.
فکر این که پدر، پدربزرگ شده کمی قلقلکم می دهد. یعنی بابام چه حالی میشه با شنیدن این خبر؟؟؟
حساب کردم فکرکنم آبان به دنیا بیاد. تازه یه ماهشه
از حس و حالم گفتن کار آسانی نیست. نمیدانم چطور بیان کنم این همه خوشحالی را. فقط بگویم که تا به حال اینقدر خوشحال نبودم و دلم نمی خواهد هیچ چیز دیگری مانع خوشحال ام شود.
خدایا شکرت.
یاد رضابندری می افتم...چقدر دوست داشت بچه هایمان را ببیند.
دوست ندارم پنج شنبه از راه برسه. از روزی که قرار است در مراسمش حضور داشته باشم متنفرم. نمی خواهم آن صحنه را یادآوری کنم...آن روزهارا...می ترسم مثل آن روز ها حالم بد شود. عادت به نبودت کار آسانی نیست.
محمدرضا کمی شبیه رضابندری شده. اینکه بخواهم در اعضای صورتش دقیق بشوم، کمی دلم را می لرزاند.
خلاصه، عیدی امسالمان، واریز شد. اینقدر گفتم عید ها بدترین ها برایمان اتفاق می افتد که خدا دلش به رحم آمد. شکرت خداجونم.
آی وروجک خاله، عاشقتمممم.
الهیییییییی
ورود یه فسقلی به جمعتون
چه عیدی قشنگیییی
تبریک میگم ماهی..تبرییییک
الهی قربونش برم من




ممنون نازنینم
سلام ماهیییییییییییییییییییییی جونم....
یعنی دوق زده شدم وقتی خوندمت...
مبارک باشه خاله شدنت عزیزجان
وووی چه جشن قشنگی بگیرید 7 نفری
سلام عزیییییییییییییییزززززززززززممممممممممم

ممنون نازنینم
وای نمیدونی چه فکرایی کردیم. کلی کار داریم برا یکشنبه که می رسن.
خیلی خوشحالم
حیف که عمه نمیشی
حال کلاغی چطوره؟؟


چه خبرا؟؟؟
آره حیف....اگه می شدم ثابت می کردم عمه ی خوبم داریم
چه عجب این بار با روغن سرخ کردنی نیومدی
سلام عزیزم...این سومین باره کامنت میذارم ..هی ارور میده
عزیزم احساست کاملا طبیعیه و روز به روز بیشتر میشه..اوووف وقتی بهت میگه خاله....
عزیزم تبریک میگم میگم..
سلام نفس عزییییییییییزم. اوا چراااا




ای جونم
ممنون نازنینم
ای جوووونم خاله ماهی
سلام عزیزدلم. منم با خوشحالی تو خیلی خوشحال شدم
مبارکه خاله شدنت گلم
به به چه عیدی خوبی خدا بهتون داد. ایشالله بسلامتی بدنیا بیاد
سلام مهربونم. ای جونم....عزیزمی
ممنون
انقد تنوع لباس بچه گانه زیاده ماهی آدم دوس داره همه رو بخره...
وای آره. برا بچه ی داییم که رفتیم خرید کنیم، اینقده ذوق کرده بودم و لباسارو زیرورو کردم که فروشنده فکر کرده بود خودم نی نی دارم
یکشنبه بعد از کلاس میرم بازار ببینم چی بگیرم.
قدمش مبارک باشه........
ممنون عزیزم





وای معلم جان، وارد وبتون که شدم با دمپخت ماهی، مواجه شدم
راستی، یه معلم دیگه هم داریمااااا
وای آخی چه خوب، مبارک باشه
من جای تو کلی ذوق کردم، خدا کنه منم زودی خاله شم
بازم مبارکه، ان شاءالله سالم به دنیا بیاد
ممنون عزییییییییییزممممم




ایشالله به زودی خاله میشی
فدای تو
سلام
خوبی؟
مبارکا باشه خاله ماهی
حالا عیدیت چقدی هست؟
سلام
ممنون
ممنون خوبم. تو چطوری؟
سلامت باشی
عیدیم مادی نیست
این فسقلی عیدی امسالمونه
اوقاتم تلخه..اسبانیم..هویجوری ...
چرا؟؟؟؟؟چی شده کلاغی؟؟؟
سلامممم برماهی کوچولو
کلا نوه اول خیلی خوبه مام بچه نداشتیم نوه اولمون بدنیامیومد کلی ذوق داشتیم برادرزادم
الان دوسال وخورذه ای شه .
تازه بزار زبون بازکنه وحرف بزنه ببین چ ذوقی میکنی یعنی نوه جیگریه براخودش.
سلام یه دونه ی عزییییییییییییییزمممممممم
خوبی؟؟
وای آره...هنوز نیومده داریم قربون صدقش میریم.
خدا حفظش کنه برادرزاده ی عزیزت رو.
الهی فداش شم
تبریک تبریک تبریک :))) مبارکه ایشالا به سلامتی
ممنون پیک جان



سلامت باشی
من خانومه خونه ام عزیز جان...اخه توو جواب کامنتم بهم گفتی سمیرا...برو جواب کامنتی که واسم نوشتی رو بخون
اوااااااا










چرا آخه.....فکر کنم از اثرات خاله شدن باشه
عزیزم زندگی داره کم کم روی خوشش رو بهت نشون میده ها.... خدا رو شکررر
آره خداروشکر....
سلام ماهی اول بگم من از کجا اومدم- از تو وبلاگ یکی از دوستان، تو نظرات بودم که نوشته تو توجه ام رو جلب کرد نظرت با بقیه تفاوت داشت. اومدم به وبلاگت تا بیشتر باهات آشنا بشم.. وبلاگ جالبی داری بهت تبریک میگم. خوب مینویسی من اول فک کردم داستان دارم میخونم ولی واقعا خوشحال شدم و خاله شدنت رو تبریک میگم. اگه مایل بودی بیشتر با هم آشنا بشیم بهم خبر بده تا لینکت کنم.
سلام آوا جان.

حالاچی نوشته بودم؟؟؟تو کدوم وب؟؟
ای جونم. ممنونم عزیزم.
خوش اومدی.
خوشحال شدم
چی و کدوم وب مهم نیست همین که اخلاقیات از چیزای دیگه برات مهم تره نشون میده مثل ماهی با طراوت و مهربونی... راستی من متولد برج حوتم شاید بدونی حوت همون ماهیه
راستی ماهی اسمت چیه؟
لینکیدمت
آهان فهمیدم کدوم نظرمو میگی. به یکی از بچه ها گفته بودم که اول اخلاق و ایمان و صداقت رو باید در نظر گرفت و در آخر مادیات.
ا چه جالب.
اسمم ماهیه دیگه.
ممنونم.