-
دو روز از هفته که گذشت
چهارشنبه 12 اسفند 1394 23:28
سلامممم خوبید؟؟؟ پوزش می طلبم به خاطر طولانی بودن ادامه. نخونید هم چیزی رو از دست نمی دید یکشنبه: سوار شدن در قطار، آن هم با بوم و تخته شاسی، کار آسانی نیست. مخصوصا اگر صبح زود باشد. به خانم روبه رویی نگاه می کنم. نگاهش را می دزدد. چشمم می خورد به کودکی که با دهان باز خوابش برده. خنده ام می گیرد. یاد آن روزی می افتم...
-
همه چی نوشت
جمعه 7 اسفند 1394 23:01
-
مسافرکوچولو
پنجشنبه 6 اسفند 1394 12:13
هم اکنون صدای مرا وسط خانه تکانی می شنویییییییییییدددددد. بله. از صبح، دیوارای پذیرایی رو هم کشیدم و تموم شد. ولی هنوز زمین مونده. خداروشکر قبل از درآورن پرده ها، حجابم رو کامل کردم وگرنه جناب همساده که کمین کرده بود، به آرزوش می رسید. و اماااااااااااااا خبر مهم که به خاطرش دست از کارام کشیدم و اومدم بهتون بگم، اینه...
-
چهارشنبه
چهارشنبه 5 اسفند 1394 21:57
-
شیرینی خیالم، از تلخی های واقعیت، جلو زده اند
سهشنبه 4 اسفند 1394 12:16
-
کشک
چهارشنبه 28 بهمن 1394 23:07
دلم نمی آید از عطری که مادر خریده بزنم. نمی خواهم تمام شود آنقدر که دوستش دارم. به زووووووووووور خود را در ششمین قطار جا دادم. چقدر فاصله ی بین من و آن زن در قطار کم بود. یعنی اصلا هیچ فاصله ای بینمان نبود و هردو به هم چشم دوختیم. تا به حال یک انسان را آنقدر از نزدیک ندیده بودم. شاید هم دیده بودم. در تمام طول مسیر، در...
-
یک روزدیگر از عمرم
سهشنبه 27 بهمن 1394 21:20
-
دوشنبه ی خسته کننده
دوشنبه 26 بهمن 1394 23:39
با دیدن عکس های سه سال پیشم، کمی برای خود دل می سوزانم. چه خوب که از آن جوش های مزاحم راحت شدم. دست پدرام درد نکند. بهترین دکتر پوست است. دوسال پیش که پیشش رفتم، اصلا فکر نمی کردم بتواند مرا خوب کند. امروز کلی ازش تشکر کردم. شش ماه پیش، وقتی از پدرام خواستم، خال ریزی که روی گونه ی سمت راستم است را بردارد، آنقدر عصبانی...
-
پرحرفی های امروز
یکشنبه 25 بهمن 1394 22:14
می دانم این که شب تا صبح، خواب به چشمم نمی آید، اصلا خوب نیست همش فکر فکر فکر مرور آنچه که تا به حال اتفاق افتاده چراهای بی جوابی که هرچه فکر کنم، به جوابی نخواهم رسید و بعد خیال بافی آنقدر در خیالم، برای خود و اطرافیان، خوشبختی می بافم که بی اختیار خنده بر لبانم می نشیند و خوشبختی را، تقسیم بر همه ی آدمیان می کنم این...
-
:) :(
شنبه 24 بهمن 1394 21:06
-
برگی از خاطرات قدیم برای آینده
چهارشنبه 21 بهمن 1394 23:07
-
امروز هم گذشت
یکشنبه 18 بهمن 1394 22:24
-
طراحی
یکشنبه 18 بهمن 1394 13:49
خیلی یهویی، شروع کردم به کشیدن. کمتر از یک ساعت وقت گذاشتم. شاید اگه روش کار کنم بهتر بشه. فکر می کنم سال 91، آخرین چهره ای بود که طراحی کردم. و حالا بعد از سه سال همچین گندی زدم. خوب نشده...طبیعیه که خوب نشه. وقتی سه سال نری سراغ چهره همین میشه دیگه. تا حدودی شبیه به مدل هست ولی قابل قبول نیست. وقتی آبجی وسطی از...
-
یک، اون در اتاقم پیدا شده
شنبه 17 بهمن 1394 19:07
-
آسون ترین و سخت ترین کار؟
پنجشنبه 15 بهمن 1394 23:09
-
عنوانی به ذهنم نمی رسد
چهارشنبه 14 بهمن 1394 13:43
-
امروز
پنجشنبه 1 بهمن 1394 22:37
امروزم مثل دیروز نبود....مثل هیچ روزی نبود. یه روز خوب، شیرین و دوست داشتنی. با یه بستنی، شیرین ترم شد. ...........................................................................................................................................................
-
رژه نروید
چهارشنبه 30 دی 1394 22:27
دوستان، در قسمت نظردهی بلاگفا به مشکل خوردم. بعضی وقتا، وسط یه حس خوب، یه حس خیلی خیلیییییییییییییی خوب، یه چیزایی رژه میرن که نمیدونم اسمشونو چی بزارم؟؟؟ آهااااااااااااااای، رژه نرید لطفا، یا حداقل تند برید نه اینکه اون وسط با ناز قر بدید.
-
عنوانی در کار نیست....
یکشنبه 27 دی 1394 23:55
-
من آمده امممم وای وای
چهارشنبه 23 دی 1394 22:17
-
....
یکشنبه 13 دی 1394 21:44
-
یکشنبه نوشت
یکشنبه 6 دی 1394 21:42
-
اول هفته ی من
شنبه 5 دی 1394 22:19
سلام بی معرفت نشدم....گله نکنید. به یادتون هستم و برام خیلی عزیز و دوست داشتنی هستید. دارم سعی می کنم خیلی چیزارو نبینم.....نشنوم....خلاصه اهمیت ندم به خیلی چیزا و سعی کنم خوب بشم. و اماااااا....امروز، روز سوم کاریم بود. خسته شدم اما یکم بگذره عادت می کنم....اصلا آدم باااااااااید سختی بکشه...مگه نه؟؟؟؟؟ باید خجالتی...
-
امروز
سهشنبه 1 دی 1394 21:58
-
یلدا
یکشنبه 29 آذر 1394 17:21
همیشه که نباید شب های یلدا، دورهم باشیم. گاهی باید تنها موند و بلندترین شب سال رو با مرور یلدای سال پیش و قبل تر سپری کرد. باید با یک دست زیرچانه زد و با چشم های بسته به سال پیش رفت. اولین باری که شب یلدارو خونه ی خودمون گرفتیم، پارسال بود. هنوز پدربزرگم زنده بود اما دور از ما. تو یه شهر دیگه پیش خانومش زندگی می کرد و...
-
مادرم. اون. این. من
یکشنبه 29 آذر 1394 00:04
-
ترس
شنبه 28 آذر 1394 17:45
ترسسسسسسسس چقدر حس بدیه...این که همش ترس داشته باشی واقعا بده ترس از دست دادن امروز، گروه بچه های دانشگاه، مثل روزای پیش نبود.... مادر دوست عزیزمون، کارمل، فوت کرد. خیلی ناراحت شدم....یه لحظه خودمو گذاشتم جای کارمل.......خیلی سخته...تصورش هم برام غیر ممکنه
-
؟؟؟
جمعه 27 آذر 1394 14:41
-
بارون
سهشنبه 24 آذر 1394 00:55
-
امروز بدون عنوان می نویسم
شنبه 21 آذر 1394 13:37