هیچ وقت نمی توانسم درک کنم دختری را که فرار می کند! بی آن که به چیزی فکر کند فرار می کند. بی آن که حتی چیزی بردارد! بی آن که به گرگ های گرسنه ی خیابان ها که در تاریکی شب خود را پنهان کرده اند، فکر کند.
فقط و فقط دویدم. راه نفسم بسته شد. به کوچه ای باریک پناه بردم و خود را در آغوشش رها کردم. ضجه زدم.هیچ ندیدم. هیچ نشنیدم. فقط گریستم.
...
آهنگ آسانسور پخش شد. اما این بار نه می خندیدم، نه می رقصیدم و نه می خواندم! پشت به مرد کرده و می گریستم.
شاید اگر برنمی گشتم همه چیز جور دیگر تمام می شد!
+با ناراحتی پا به سال نو گذاشتن خوب نیست...پر از درد است..
+بی انصافیست که بگویم همه ی سال 95، بد بود.
بعضی اتفاقات آنقدر بد هستند که تلخی شان روکشی می شود به روی شیرینی ها!
زندگی همین است. خوردن شیرنی هایی با روکش های تلخ!
بعضی هامان اما، مهارت خاصی در جدا کردن این روکش های زهرماری داریم.
+ بهترین اتفاقی که در سال 95 افتاد، زمینی شدن گردالی بود و حس خوب و شیرین خاله شدن برای اولین بار به همه ی وجودم تزریق شد.
این هم از روزهای پایانی...
+ پیشاپیش سال نو رو به همه ی شما دوستای مهربونم تبریک میگم. براتون آرزوی بهترنا رو دارم.
انشاالله که سال جدید براتون پر باشه از شادی و سلامتی و آرامش و خنده های کش داااااااااار.
خواهش می کنم، خیییلییییییییییییی زیاد خواهش می کنم برام دعا کنید.