دیگه حتی دستم به نامه نوشتنم نمیره!
نامه هایی که اصلا نمیدونم تا کی قراره ادامه داشته باشن؟!
+امروز همش به مرگ با بوی توت فرنگی فکر کردم!!!
+بماند که امروز درد جسمی بدی رو تحمل کردم ولی دردی که روحم داره می کشه حتی ذره ای قابل قیاس با این درد نیست..
می نویسم برای روزی که با خواندنش عشق کنم و غرق در حال و هوای امروز شوم :)
شاید یک سال بعد، شاید پنج سال، شاید هم بیشتر. شاید وقتی یک زن سی و چند ساله شدم پا به اینجا بگذارم و دومین روز در خیابان بهشت را مرور کنم و همه ی حس و حال امروز پا به وجودم بگذارد.
و بگویم:هی ماهی دیدی تونستی؟؟ دیدی طاقت آوردی؟؟
میدونی چینودوکسا؟ هیچ چیزی از تو پنهون نمی مونه.. حتی ترس الآنم. ترسم از این که نکنه وقتی سی و چندساله شدم و پا به خونه ی نوشته هام گذاشتم دیگه نداشته باشمت..
می خوام باشی. باشی تا به جای تونستم بگم تونستیم. همینجور که دارم زیر نور ماه به شکوفه ی شب آب میدم بگم دیدی تونستیم؟؟؟ درست روبه روت با همون فاصله ی سه سانتی تو چشمات زل بزنم و بگم دیدی همه ی روزای سخت پشت سر گذاشتیم؟و بعد دیگه هیچ فاصله ای نباشه.. حتی سه سانت.
از روزی که پا به بهشت گذاشتی، درختاش، آسمونش، حتی زمینش یه رنگ و بوی دیگه ای داره.
چه خوب که بهشت را برایم رنگین کردی :)
"امروز شنبه 31خرداد1399 _ ابتدای بهشت"
خواب ها آدمو زنده می کنن!
اصن میان که خنده های نهفته ی تو رو به نمایش دربیارن.
+ ساعت پنج بود یا شش صبح. و من از پنجره ی اتاقم خیره به آسمان بودم. شب را به خاطر آوردم. باز هم ماه رفتنش مثل هیچ شبی نبود و خورشید مثل هیچ روزی طلوع نکرد. خورشیدِ امروز مثل خودش بود.. مثل امروزش. حتی ذره ای به دیروز و هزاران روز دیگرش شباهت نداشت!
خیره به گلدان کوچک خشک شده ام بودم که هنوز هم به امید گل دادنش خاکش را تر می کنم و حتی گاهی هم برایش آواز می خوانم.
تا چشمانم گرم شود به آواز چکاوک ها گوش سپردم و در آغوش باد که تا زانوهایم را نوازش می کرد به خواب رفتم.
پنج دقیقه.. شاید هم کمی بیشتر. اما کافی بود برای شروع یک روز خوب.. برای داشتن حالی خوب.. برای خندیدن.
آرزو می کنم همیشه خوابای رنگی و آبنباتی سراغمون بیاد تا کمی از این کابوس های تلخ تو بیداری رو کم کنه.
+ چینودوکسای من، به لطف تو و امروزم با خنده های از ته دل و البته گریه و بی قراری شروع شد :)
من " اِلا " هستم
خودم رو به یورتمه های اسبم سپردم و وقتی چشم بازکردم و سر از یال هاش برداشتم، به قامتِ دار و درخت چشم دوختم
و با همه ی جانم شنیدم آوای جنگل را
و رایحه ای خوش از جنگلِ خیس از باران، مشامم را از زندگی پر کرد
تیغ بوته های تمشک پاهای برهنه ام را نوازش می کنند
بادی تند بوی گل های تازه باز شده را به مشامم رساند
گونه هایم از شوری اشک های خشک شده ام به خارش افتاده
باید باشد رودخانه ای هم..
عطر بوته ی گل های زالزالک، پرتم می کند به روزگاری که پشت سر گذاشته ام
و حال در اعماق جنگل دارم تمشک می چینم!
غروبِ نارنجی، بازوانش را دور کمرم حلقه می کند و مرا به آغوش بوته های ارکیده ی کنار درختان بلوط، می سپارد
دارم زیر سایه ی درختان بلوط نفس می کشم! درست میان ارکیده ها و شاپرک ها..
"سهره ی جنگلی" می خواند برایم و "بوتیمار نر" به عادت همیشگی اش به امید آمدن یارش تکرار می کند آواز سهره ی جنگلی را.
و حال، پرنده ی ویولن نواز است که با موسیقیِ پرهایش جان می دهد به آوازِ سهره ی جنگلی و بوتیمار.
چینودوکسای من، میدانی که "بوتیمار" شب و روز آواز می خواند برای یارش؟!
تو هم می شنوی؟؟ این صدای یه " کاکاپو " که داره می خونه
میدونی کاکاپو می تونه بیشتر از سه ماه هر شب برای پیدا کردن جفتش بخونه؟؟
منم نمی دونستم ولی الآن بیشتر از سه ماهه که اینجام و هر شب دارم می شنوم آوازش رو.
شب اولی که اینجا بودم، کاکاپو شروع کرد به کندن گودال
و بعد تو همون گودل موند
از همون شب شروع کرد به خوندن و دیگه ساکت نشد!
آواز چکاوک ها در اوج و "کاکاپو" تهِ تهِ یک گودال!
تو اینجایی
تو همه ی این سه ماه و 16 روزی که اینجام تو هم هستی
"تو" اون باد تندی که مشامم رو پر کرد از عطر زندگی
"تو" اون غروب نارنجی هستی که بازوانت را دور کمرم حلقه کردی
و من درسایه ی "تو" نفس کشیدم
و درست در نزدیکی آن رودخانه با اردک های آبی رنگش، میان ارکیده ها و بوته های عطرآگین، زیر آسمان سبز از درختان بلوط، در چشمانم خیره شدی و مرا به رقص با آواز چکاوک ها و کاکاپو دعوت کردی
اصلا من " اِلا " شدم که با تو باشم.. جنگل بهانست برای با تو بودن چینودوکسای عزیزم.
+ می خواهم اِلا باشم و تو کیت باشی
"نامه ی شماره ی 6"
ساعت از 2 ظهر گذشته..
"نامه ی شماره پنج"
دیدی اونجا چقدر پر بود از بوی خوب؟؟ همون جا که وایستاده بودی. یه بویی شبیه به عطر یاس..
اصن حس کردی؟
منم حس نکردم!
کاش میشد کند این ماسک لعنتی رو که لذت بوییدن عطرهارو ازمون گرفته. چه لبخندها و چه بوسه هایی که تو حصار هزاران هزار ماسک دست و پا میزنند و تا مرز خفگی میرن!
تو با هرچیزی جذابی.. حتی با ماسک :)
آب شدی.. مث همون پیرهن فیروزه ای رنگم که چند سال پیش بعد از شسته شدن آب رفت! و من چه اشک ها که براش نریختم..
حالا تو آب رفتی.. و فقط تو چند ثانیه ی کوتاه قلبم پاره پاره شد.
الآن چند ساعته که تو تاریکی نشستم و پشت چشمای بستم تو رو می بینم.. زیر نور خورشیدی.. بیشتر نگات می کنم..
تازه الآن دارم می بینمت انگار! اونم پشت پلک های بسته ی تاریکم! این تویی؟؟ همونقدر آروم.. با همون چشمایی که هربار بیشتر و بیشتر منو غرق می کنه و من چقدر این غرق شدنو دوست دارم و بدون هیچ تقلایی برای نجات هی غرق و غرق تر میشم.
لاغر شدی..
کبودی زیر چشمات یکم بیشتر شده... مث من.
دیدی اون موتور سوارو؟؟ می بینی چه جوری داره نگاه می کنه بهمون وقتی به لنز گوشیت نگاه می کنیم و بدون این که حواسمون به ماسک هامون باشه لبخند میزنیم تا عکسمون قشنگ تر بشه؟همینجور داره نگاه می کنه.. اما نه نگاه بد.
قشنگترین سلفی امروزمم ثبت شد.. هرچند ندارمش تا هی رو صورتمون زوم کنم و هی ذوق کنم.. حتی هنوز ندیدمش!
"صدات عوض شده"
اینو میگی و دلم می خواد حرف بزنم تا بشنوم صدای خودمو. هرچند من که صدای چندماه پیشمو یادم نیست که بخوام با صدای الآنم مقایسه کنم! اصن من مگه صدا دارم؟
میگی صدات مثل کارتون ها شده!
چقد خنده ی بعد از این حرفتو دوست داشتم. کیف کردم.. عشق کردم. اصن هر بار که می خندی خنده هات می برنم وسط بهشت. بهشت خنده هاتو دوست دارم. میشه همیشه بخندی؟
"درست میشه همه چی"
هر بار که واژه ها رو به هم چسبونی و میرسی به این جمله ی کوتاه اما پر از امید، و با لحنی که دلم پر میزنه براش به زبون میاری، دلم قرص میشه..
ایمان دارم به تک تک واژه هایی که به زبون میاری
به حرفای نزدت ایمان دارم
به چشمات.. به نگاهت.. یه سر تا پای وجودت ایمان دارم
ایمان دارم به "تو"
"کمی مانده به بهشت"
امشب خبری از باد نیست
امشب خبری از قاصدک های سوار بر باد نیست که نیست.
یادته بهت از اون شب گفتم؟ اصن گفتم بهت؟؟ یا بازم تو خیالم فکر کردم که گفتم؟!
همون شبی رو میگم که تو تراس به زیبایی شب چشم دوخته بودم. اون وقتا بیشتر حرف میزدم.. با شب حرف میزدم.. ولی الآن فقط نگاش می کنم.. نگاه می کنم به ستاره هاش.. به قرص ماهش. اما حرفی نمیزنم. یه شب از همون شبایی که پرحرف بودم پرسیدم: اصن اون آدم هست؟ داره چی کار می کنه الآن؟ اصن چه شکلیه؟ قدش، هیکلش..چاقه یا لاغر؟ خدا کنه از منه سیاه و سبزه پوستش روشن تر نباشه :)
اون شب گوشِ شب پر شده بود از حرفای من و سوال هایی که بی هیچ وقفه ای پشت هم می پرسیدم و می پرسیدم و آخرش با یه آه کوتاه اما دردآور ساکت شدم و خودم رو به نوازش های شب سپردم.
از اون شب خیلی میگذره.. خیلی شبای دیگه اومدن و رفتن.. هی اومدن و رفتن... و هی من ساکت و ساکت تر شدم. بی هیچ سوالی.. بی هیچ حرفی فقط و فقط خودم رو به آغوش شب می سپردم.
و حالا میدونم تو چه شکلی هستی..
تو شکل هیچ کس نیستی.. تو خودتی.. خودِ خودِ خودت
من این چشم هارو فقط تو صورت تو دیدم
این خنده ها.. حتی بغضت، اشکت.. همه و همه فقط و فقط مختص تو و شبیه به هیچ کس نیست حتی ذره ای!
صدات.. آخ صدات چی بگم که این آوای دلنشین رو مدت ها قبل از حضورت می شِنیدم!!
بعد از حقیقی شدنت توی زندگیم و لمس بودنت بیشتر و بیشتر عاشق رنگ آبی شدم!
تو پر بودی از تنالیته های آبی.. هنوزم هستی
در اصل من رنگ آبی رو تو ذره ذره ی وجود تو دیدم
من دیدم خیلی چیزایی رو که شاید برای همیشه پشت یه بغض سنگین بمونه.
چشم های چینودوکسای من جوریست که وقتی بهشان خیره می شوی انگار به تماشای تئاتر رفته ای!
صدای باد میاد
میاد و پرده رو تو آغوش می گیره.. اما پرده بی قراره و باد هم هم چنان به دنبالش...
یادته تو اون چند روزی که طول کشید پرده آماده بشه چقد ذوق داشتیم؟ یادته چقدر به خاطر انتخاب رنگت و خو ش سلیقه بودنت ذوق کردم؟ چه خوبه که انتخابت تو همه چی رنگ آبیه. مثل من.. بیا دیگه هیچ وقت از واژه ی تنهای من و تو استفاده نکنیم..اصن بندازیمش دور. بیا بشیم " ما "
حالا باز هم بعد از این همه مدت خیره به همون پرده ی آبی شدم که داره تو باد می رقصه.
تو خوابی هنوز
نور ماه افتاده تو صورتت.. دلبرترت کرده
خدا خدا می کنم تکون نخوری و همون وسطِ تخت بمونی. تا ماه تو صورتت بمونه.. تا روشن باشی
پوستر رو دیوارِ کنارِ تراس رو ، هم دوست دارم هم ندارم
دوسش دارم چون تو دوسش داری
بین خودمون باشه(خودمم ازش بدم نمیاد)
دوسش ندارم چون.. چون حسودم. حسودم به هرکس و هرچیزی که جز من قراره ببینی و با دیدنش عشق کنی
خوش به حالش که این همه دوسش داری
آره میدونم اون مرده.. ولی بازم خوش به حالش
خوش به حالش که زیباترین چشم هارو داشت..
میدونی؟ یه بار نشستم جلو آینه
و وقتی به خودم اومدم دیدم من نیستم!
موهام
ابروهام
مدل خط چشمم
حتی اون گریم ناشیانه ی بینی و لب هام..
همه و همه منو یه آدم دیگه کرده بودن. شدم یه دختر که شبیه به اونه
ولی هرکار کردم خنده هام مثل اون نشد! چون قلبم بغض داشت
یادمه برات عکسم گرفتم ولی چه خوب که پاکشون کردم.
راستی، گلدون سفیدمون دیدی گذاشتم تو تراس ؟ شاید باورت نشه ولی هنوزم دلم پیش اون گلای ریز و تو دل بروی قرمز رنگشه که از همون روزای اول شروع کردن به ریختن و خشک شدن. ولی گلای الآنشم قشنگن.. خوش عطرن. یادته می گفتی چه گلی دوست داری؟؟ گفتی هر گلی دوست داری بعدا توش می کاریم.
ولی من هیچ وقت نگفتم چه گلی دوست دارم.. شاید چون فقط یه بار پرسیدی.
من عاشق آفتاب گردونم ولی نمیشه که تو گلدونمون بکاری
عاشق عطر نرگسم ولی بازم نمیشه گل نرگس کاشت
یادته اون دَکه رو؟؟ یادته همیشه یه سطل سفید داشت پر از گلای نرگس؟؟
گل پامچال چی؟؟؟ میشه گل پامچال بکاریم؟ میدونی بهش میگن شکوفه ی شب؟؟
گل مهتابم میشه داشته باشیم؟؟میدونی زیر نور ماه جون می گیرن؟ همه ی شبم شکوفان. ولی وقتی خورشید گلبرگ های سفید و صورتیش رو لمس کنه بسته میشن.
زنبق کازابلانکا رو هم برا عطرش دوست دارم . دلم می خواد نارنجیشو بکاریم. و بزاریمش رو چارپایه ای که دیوار پشتش رو باهم رنگ کردیم. آبی کردیم. همون رنگی که هر دومون دوسش داریم و یه بار تو گفتی آبی و نارنجی با هم قشنگن. منم برا همین زنبق کازابلانکارو به رنگ نارنجی انتخاب کردم.
یاد آهنگ کازابلانکا افتادم.. که میگه: فکر کنم قلب های زیادی تو کازابلانکا شکسته باشه.. تو که میدونی من هیچ وقت اونجا نبودم پس نمیدونم!
می شنوی؟
داره رعد و برق میزنه
کاش دلم میومد بیدارت کنم تا بارون بارونه رو بخونی
صورتت دیگه روشنایی ماه رو نداره
سردته.. جمع شدی تو خودت
در تراس می بندم و حالا دیگه کنارتم
دستاتو تو دستام می گیرم. ها می کنم.. مثل اون روز سرد زمستونی که مث یه آدم برفی شده بودم و پریدم تو ماشین. دستامو تو دستات گرفتی و لباتو نزدیک و نزدیک تر کردی و هی ها کردی و من هی گرم و گرم تر شدم
یادته می گفتم دلم فاصله ی سه سانتی باهاتو می خواد؟
ولی حالا بدون هیچ فاصله ای دارم نگات می کنم.. غرق تو شدم
انگار که کف یه اقیانوس امن دراز کشیدم
می بینی ماهیارو دورمون حلقه زدن؟؟؟
(نامه ی شماره 2)
لحظه ها به طور اعجاب انگیزی " وحشتناک "در گذرند!
درگذرند و نیستند..
به لطف این همه نبودن هایت اندکی شاعر شده ام! و بیشتر دیوانه...
میدانی که این لطف از آن لطف های شیرین و خواستنی نیست!
دیشب سوار بر برگ بودی و در چارچوب پنجره ی خاک گرفته ام رقصان!
مرا هم به رقص درآورده بودی
اما
به من بگو
بگو که چطور آنی نیست شدی؟!!!!
و مرا خیره به پرده ی رقصان در باد رها کردی...
+ چینودوکسای عزیزم، امشب تصمیم زیبایی گرفتم. شاید هم از نظر تو خنده دار باشد و چرت..نمیدانم. ولی من این تصمیم را همین امشب وقتی خیره به گل های پیراهن بلندم شدم گرفتم. چرخیدم و بعد از به رقص درآمدن گل های نارنجی پیراهنم دستم را روی قلب پر تپشم گذاشتم تا آرام بگیرد و به این فکر کردم که چقدر در این پیراهن زیبا شده ام.. به این فکر کردم که چه خوب میشد اگر بودی و مرا در این پیراهن که میان گل هایش پنهان شده و به رقص آمده ام می دیدی. به این فکر کردم که شاید حتی درآغوشت می کشیدی مرا.
تصمیم گرفتم برایت نامی انتخاب کنم. درست مثل مادری که می خواهد برای فرزند به دنیا نیامده اش نامی برگزیند، به همان اندازه حتی بیشتر وسواس به خرج دادم!تا این که رسیدم به " چینودوکسا "
رسیدم به تو و منتظر برف شدم!
"دیشب، یک خرداد1399"
(نامه ی شماره ی 1)
خلوتم برهم زد
و سوار بر تک برگ درختی که در پنجره ی اتاقم ریشه کرده
به درون وزید
در همه ی آیینه ها دیده بودمش
در همه ی شب های بی صبح دیده بودمش
نگاهم به دنبالش می چرخید
که چشم باز کردم
و در چارچوب پنجره تنها ایستاده بودم!
+ می خواهم برایت نامی برگزینم برای خاص تر شدنت :)
هر چشم بسته ای خواب نیست، و هر چشم بازی بیدار نیست!
این را بعد از بوسه ی گرمی که به گونه ی یخ زده ام زد با خود زمزمه کردم. و به این فکر کردم که در تاریکیِ آن لحظه ای که بین شب و صبح گیر کرده چطور راه اتاقم را پیدا و صورتم را لمس کرد؟ هیچ چیز نمیدانم. فقط میدانم که آن لحظه عجیب به بودن کسی نیاز داشتم. و شاید او هم این را حس کرده بود که در گرگ و میش صبح با بوسه اش لبخند به لبانِ جمع شده از بغضم آورد. همه اش چند ثانیه ای کوتاه بیش نبود. و بعد که تِلوتِلو خوران به دنبالش رفتم دیدم که خود را مثل یک جنین در آغوش مادرش گوله کرده بود.
+از خوبی های آوش گلی جانم این ابراز احساسات به موقع و دلچسبشه که میشینه به جون آدم. امروز صبح که بهش گفتم: آوشِ خاله چرا اون موقع که هنوز صبح نشده بود و ستاره ها هنوز نرفته بودن اومدی بوسم کردی و موهامو ناز کردی؟
همینجور که با پیچِ جلوی موهاش بازی می کرد گفت: خب اون موقع بیشتر دوستت داشتم.
همینجور که چشماش بین نقاشی های دیوار در چرخش بود ادامه داد: چون که مژه هات خیس بود.
همه ی روز دختر رو همراهی می کنه. ولی شب که میشه بیشتر می چسبه بهش و خودشو تو دستای مُشت شده ی دختر جا میده.
به چشمای دختر، که برقشون تو تاریکی دوچندان شده خیره میشه که بعد از خیس شدن گونه هاش میگه: چه خوش رنگی تو! دوستت دارم، شاید به خاطر رنگت که به رنگِ دنیای درونمه. شایدم به خاطر این که برام نفسی دوستت دارم.
مکالمه ی بینشان تازه شروع شده بود که چشمای دختر بسته شد، جمع شد، پشت پلک ها و همه ی صورتش چروک و چروک تر شد. انگار چیزی از درون به قفسه ی سینه اش مُشت می کوبید.متنفر بود از این صداهای هولناکی که با بالا نیامدن نفسش از گلویش بیرون می آید و اتاق را پر می کرد. دست های مُشت شده ی عرق کرده اش را باز کرد و آن را بیرون کشید. باز هم یادش رفته بود درش را باز بگذارد. این بار درِ آبی رنگ همکاری کرد و زودتر از دفعه های قبل باز شد و خود را به صورت دختر نزدیک و نزدیک تر کرد. آنقدر نزدیک که هیچ فاصله ای بینشان نبود. مثل عضوی از صورتش به لب ها و دهانش چسبید. یک، دو، سه، شاید هم چهار بار در دهان دختر به صدا درآمد. بیرون که آمد بدنه ی کوچک و آبی رنگش با دستان کم جانِ دختر نوازش شد و گوش هایش بین صدای نفس های کوتاه و بلند دختر این جمله را شنید: صدای زندگی میدهی تو!
اسمت را گذاشته ام نفس! نفسِ آبیِ من :)
+ نفس دارم چه نفسییییییییخوش رنگ نیست که هست
صبح تا شب، شب تا صبح باهام نیست که هست
پای حرفام نمیشینه که میشینه
دیگه چی از این بهتررررررر؟؟؟
+امیدوارم هیچ وقت همچین نفس کشیدنی رو تجربه نکنید :)
++ باران جانم، سمیرا گُلی مهربونم، جناب میفروش عزیز و دوست داشتنی، خوشحالم که بعد از این همه مدت بازهم تو این دنیایی کوچیکی که همه ازش کوچ کردن و رفتن، همدیگرو پیدا کردیم.
باران جونم ببخشید وبلاگت شد پاتوق ما و کلی اونجا حرف زدیمپرحرفی های بنده رو عفو بفرما
امروز شدتش بیشتر بود و ترسناک تر! برای هر یه نفس کوتاهی که بالا بیاد مجبور به کشیدن چهار یا پنج بار آه بودم! انگار که قلبم داشت مشت می کوبید به سینم تا بیرون بزنه..انگار که جا براش تنگ بود.
+ امروز بیش از همیشه نیاز به یه هم صحبت داشتم. دلم شدیدا حرف زدن می خواست. از اون حرف زدنایی که ساکت باشم و یکی هی برام بگه و بگه و بگه. از روزای خوبی که به امید رسیدنشون نفس می کشم بگه. ولی خب کسی هیچ نگفت..
+امروز درد شدیدی رو تحمل کردم.
فکر کردی می تونی قایم بشی؟ نه جان دلم.
اگر به سیاهی بقیه بودی پنهان شدنت ممکن بود. کافیست رنگ عوض کنی، کافیست اندکی، فقط اندکی کوتاه یا بلندتر از بقیه شوی، خلاصه این که کافیست فرق کنی عزیزکم و بشوی یک جور دیگر مثل خودت، نه مثل هیچ کس. آن جاست که انگشت همه تو را نشان می دهد.
همینجور که بین هزاران هزار تار مو به سیاهی شب، به چشم هایم خیره شدی تا مبادا ببینمت، دیدمت. تو را در سیاهی گیسوانم یافتم. درست بعد از شمردن چروک های پشت پلک و زیر چشمانم تو را یافتم. به خیال این که باز هم با دست رنگی موهایم را پشت گوش داده ام و تو رنگ عوض کردی، چندین بار زیر شیر آب غرقت کردم. آنقدربا ناخن هایم از ریشه تا انتهایت را کشیدم که اگر رنگی هست کنده شود، اما کنده نشد و تو فقط فر خوردی و ذره ای رنگ عوض نکردی.
عزیزکم، ببخش که این چنین رفتار کردم و به استقبالت آمدم. راستش را بخواهی شوکه شدم. اگر نه سفید را بیش از سیاهی دوست دارم.خوش آمدی.. در به روی تو و هزاران هزار تارموی سفید دیگر باز است
تقریبا همه ی امروزم صرف خوندن نوشته های اخیر و سر زدن به بیشتر بچه های وبلاگ شد. بعد از مدت ها به خونه ی نوشته های تک تکتون سر زدم. و به شدت غمگین شدم وقتی با در بسته مواجه شدم و یه پیرمرد و گاهی هم پیرزن تا کمر از پنجره آویزون شد و گفت: چه خبرته دختر اینقدر می کوبی به در؟؟ پی هر کی اومدی بدون که بارو بندیلشون رو جمع کردن و از اینجا رفتن به ناکجاآباد و منم هیچ رد و نشونی ازشون ندارم.
+ باران جانم، سمیرای عزیزم، پیک عزیز، لادن نازنینم، مریمی جانم، خانوم خونه ی مهربونم و...دلتنگتونم. نمیدونم کجای این دنیای بزرگ و با چه حالی روزها و شب ها رو سپری می کنید. هرجای دنیا که باشید آسمون من و شماها یکیه.. پس به آسمون نگا ه می کنم و مطمئنم که شماهاهم بیش از هرچیزی به آسمون چشم می دوزید. به آسمون نگاه و می کنم و همه ی اون ماه ها و سال هایی که تو غم و شادی کنار هم بودیم و تو بدترین شرایط همدیگه رو آروم کردیم رو به یاد میارم...
+چه خاکی گرفته دنیای وبلاگ رو
امروز، رنگین کمان درونم طلوع نکرد. می توانسم مثل دیروز و خیلی روزهای دیگری که گذشتند به زور هم که شده هفت دست رنگینش را بگیرم و بکشانمش وسط اتاقک تاریکی که مدت هاست خورشید خود را به هر دری که میزند موفق به سرک کشیدن در آن نمی شود!
امروز حتی رنگین کمان خیالم هم طلوع نکرد. شاید دخترکی دیگر دست به دامنش شده تا رنگ بپاشد به درونش، اتاقش و یا هر جای دیگر..
و من باز هم مقابل چشم نارنجی نشستم و هر چه به اعضای صورتش خیره شدم هیچ ندیدم جز چشمانش. چقدر دلم خواست جادویش ادامه دار بود و امروز درست در همین لحظه، قبل از رسیدن عقربه های ساعت به 12، قبل از پا گذاشتن به فروردین و بهار و عید و سالی که نمیدانم چه نقشه هایی برایم در سر دارد، جادو می شدم!
هم اکنون به جادوی مدوسای چشم نارنجی نیاز دارم.
آخرین دست نوشته های سال98...
پایان
غرق شده ام در این همه حس غریبی که در وجودم ریشه کرده. امروز هم مثل دیروز و شاید هزاران روز دیگری که خواهند آمد، از دل پردرد شب خود را بیرون کشید و در آغوشم رها شد. و من در طلوع رنگین کمانی خیالاتم بیدار شدم. بیدار شدم و دلخوشی های اندکم را یک به یک مرور کردم و مرور کردم و مرور کردم...و بین همه ی این مرور کردن ها امروزم را زندگی که نه!! امروزم را گذراندم. مرور می کردم و گل های خشک شده ام را هم به آرامی نوازش می کردم و در گوششان می خواندم. گل های خشک من جان دارند، حتی بیشتر از غنچه ی گلی که در باغچه ی ناکجاآباد می روید و خود را سفت به ساقه ای سبز چسبانده. مرور می کردم و بخار چای لب هایم گرم می کرد. مرور می کردم و با موهای نم دار و شانه نزده در را به روی سبزه باز کردم!
امسال سبزه خودش پا به خانه مان گذاشت.
+ پی نوشت: دستان زنی از جنس مهربانی با بوی بهار و با قلبی به رنگ آبی فیروزه ای، سبزه ی امسالمان را سبز کرده.
در گرگ و میش صبح، سرمست می شوم ازموسیقی باران. و روز از دل پردرد شب بیرون می آید. گویی که آفتاب به خواب می رود و سایه جایش را می گیرد به همراه نسیم صبح گاهی که همراه است با عطر نم خاک، که می خورد به مشام جنازه ی ای که در خود گوله شده. درست همان جای همیشگی اش که بارها و بارها مرده. این بار اما همه چیزش فرق داشت..نگاهش، نفس های غیرعادی اش، انگشتان یخ زده اش...همه و همه...حتی مردنش! می شناسمش. حتی بیشتر از خودم... بیشتر ازخودش! آنقدر که می دانم چند ثانیه قبل از این که بمیرد آخرین کلماتی که ردیف کرد و جمله ای که ساخت و به زبان آورد چه بود. حتی آنقدر خوب می شناسمش که میدانم جمله ای را که به سختی سرهم کرد را نصفش را خورد و بعد به زبان آورد. و بعد منتظر شد. انتظار کشید. از همان انتظارها که قبل از مردن می کشیم. انتظار کشید برای یک هم آغوشی که ذره ذره ی جانش می طلبید..انتظار کشید برای تمام نشدن...برای شنیدن. حتی انتظار یک احوال پرسی ساده ی خشک و خالی را هم کشید..اما افسوس. افسوس که انتظار بی فایده بود. و شاید همین انتظار بیهوده بود که او را کشت!
اینجا بوی جنازه می آید. و من درآغوش همان دیوار در خود گوله شده ام..
آرامش بخش ترین جای پنهانیم تو دنیای به این بزرگی، همین جاست و عجیبه که با این که در دسترسه، رهاش کردم!
رها که نه...آدم چیزایی رو که رها می کنه که سراغشون نمیره..
پس من رها کردم و نکردم!
خودمم نمی فهمم چی میگم. انتظار اینم ندارم که از جانب شما فهمیده بشم.
بین این همه دل آشوبی، آن طور که باید لذت نبردم از اولین تجربه ای که در روز شنبه 20 مرداد 1397، کسب کردم.
برای اولین بار یکی از تابلوهام رو تو گالری فرهنگسرای گلستان شرکت دادم. اونم همون تابلویی که برگرفته از درونمه و همه ی حس های بدم توش جریان داره.
حس خوبی بود دنبال کردن نگاه هایی که به اقیانوس درون من خیره شده بودن.
با تشویق حضار و هنرمندان عزیزی که همراهیمون کردن و کنارمون بودن اندکی انرژی گرفتم. اینم بگم که چقدر هول شدم و صدام به لرزه افتاد، اما وقتی به چشمای پر برق تک تک آدمایی که دورم حلقه زده بودن خیره شدم، وقتی به لبای خندونشون نگاه کردم و وقتی دیدم با همه ی وجودشون تشویق می کنن، کلی انرژی خوب بهم منتقل شد و تونستم چند کلمه ای صحبت کنم.
روز افتتاحیه، دوستای عزیز و مهربونی که تو روزای سخت همیشه و هر لحظه کنارم بودن، با اومدنشون منو غرق خوشحالی کردن. ستاره و مائده ی عزیزم با دسته گل کوچولویی که سرشار از محبت و مهربونی بود اون روز کنارم بودن و برام آرزوی موفقیت بیشتر کردن و همدیگه رو در آغوش گرفتیم و اون لحظه با همه ی وجودم از خدا تشکر کردم که بعد از هر سختی که پشت سر میزارم، عزیزانی رو سر راهم قرار میده تا مثل کوه پشتم باشن....تا کمکم کنن..همدردی کنن..و خلاصه بگم که احساس تنهایی نکنم.
+ بعد از مدت ها چشمم به خودم تو آینه افتاد. خیره شدم به همه ی خطوط کوتاه و بلندی که زیر چشم ها و گوشه ی لبم خودنمایی می کنن. بهتره بگم چروک های جوانی! جوانی؟! برایم خنده دار است این واژه ی غریب.
خیلی عمیق خیره شدم بهشان..
و نوبت به آخرین امتحان از ترم یک شد. نمیدانم برگه ی امتحان را با چه اراجیفی پر کردم و نمیدانم چه شد که از جلسه ی امتحان پرت شدم روی سبزه های پارک و نمیدانم خیره به چه بودم؟!
: خیره به نیمکت خالی روبه رویم.
و چه می گذشت در درونم؟
: خاطراتی که ریشه کرده اند در وجودم.
همین طور خیره بودم که سایه ای آمد و سنگینی نگاهش را حس کردم
سایه نشست
حال، هر دویمان خیره شدیم
و غرق شدیم در یک مشت خاطره ی مشترک! یک مشت که چه عرض کنم...بیش از یک مشت. و شاید همه ی مشت های کوچک و بزرگ آدمیانی که حاصل آن سیب وسوسه انگیز ممنوعه اند!
رفتم
اما در دورترین نقطه ایستادم و محو شدن سایه را دیدم.
دیگر خبری از سایه نبود
من بودم و یک کلاس شلوغ که باید برای دقایقی کلاس را با همه ی دختران و پسران شر و شوخ، دست می گرفتم و توجه جناب فراهانی را جلب می کردم برای تائید ارائه ی کاربینی ام.
نمیدانم چه می گفتم..دهانم باز و بسته می شد..پاهایم در حرکت بودند..چشمانم دنبال می کرد همه ی نگاه های خیره به سر تاپایم را. اما همه ی حواسم به سایه بود.
فراهانی تابی به سیبیل های کم پشتش داد و با لبخندی میان کلامم و همه ی حواسی که به سایه بود، پرید و گفت: شاید خودتم ندونی ولی بهترین ارائه رو تو دادی. با وجود دو تا نویزی که داشتی خیلی خوب کلاس رو کنترل کردی. منظورش از نویز، مزه پرانی های مریم و مائده بود.
برگه ی حضورم را امضا کردم و پس از تعظیم مقابل همه ی آنان که تشویقم کردند نشستم و به این فکر کردم مگر می شود آدم همه ی حواسش پرت سایه ای باشد و موفق به بهترین ارائه هم شود؟!!
شب شد. کتاب فلورانس روی پایم بود. و نمیدانم چه شد که دیدم با کارمل هم صحبت شده ایم.خیلی وقت پیش متوجه حال بدم شده بود و باز هم جویای حالم شد. آدم ها جز سرزنش کار دیگری بلد نیستند..
برایم گفت. گفت و گفت و گفت و من له و له تر شدم! نابودتر از آنچه که بودم شدم!
آن لحظه را هیچ جوره نمی توانم توصیف کنم. آری...هیچ کس نمی تواند لحظه ی ویران شدنش را به زبان آورد و یا به تصویر کشد!
تلخ بود و غیرقابل باور!
خنده دار است! این که سر ظهر، وسط گرمای تابستان، درست همان موقع که خوشید جان با همه ی وجودش، کره ی زمین را در آغوش گرفته، همه در آن پارک فسقلی دیده شوند! و خنده دارتر این که همه خود را به ندیدن میزنیم!
قبل از این کاراگاه بازی های سه تن از هنرجویان فضول را، بیشتر دوست دارم. همان دویدن ها، نفس کم آوردن ها، پله های پهن و کوتاه را یک به یک پایین رفتن،
و ناگهان ایست!
سکوت!
یک باره همه چیز متوقف شد جز قلبی که به تپش افتاده بود!
ماشین های رنگ و وارنگ، موتورها، رهگذران و همه ی خیابان متوقف شدند و شاید محو ما!
همه چیز متوقف شد جز زمان! همیشه و همیشه پای حسادت زمان در میان است!!
آری..از نظر من، " زمان " حسودترین و بخیل ترین و حرص درآرترین است. آن جا که نباید، می ایستد و بالعکس!
آسمان دید چشمان پر التماسمان را، اما نبارید
و چمن های خیس شنیدند نجواهای سوزناکمان را
قطار حرکت می کند
ایستگاه ها رو به اتمام اند
قطار تکان تکان می دهدمان، درست مثل وقتی که می خواهند از خوابی که نباید ببینیم بیدارمان کنند!
می ایستد
می خواهم نشنوم صدای گوش خراشی را که نام مقصد را در همه ی واگن ها پخش می کند
اما می شنوم..باید بشنوم
چیزی انگار می شکند در آن هیاهو و شلوغی همیشگی مترو...اصلا بغض آمده برای شکستن.
می خواهم نبینم، اما می بینم نزدیک شدن اتوبوس را
غمی غریب و ناآشا در همه ی جانم رخنه کرد
غمگین ترین مسافر آن روز اتوبوس، دخترکی بود که به محض سوار شدن، فرو ریخت!
دخترک، باز هم نمی خواست ببیند اما دید تلخ ترین دست تکان دادن عمرش را
چشمانش را بست...باز کرد...بست...باز کرد و خیره شد به چشمان چون کاسه ی خون و پراشکی که پشت پنجره ی اتوبوس خیره مانده بود و پا به پای اتوبوس، بدون لحظه ای پلک برهم زدن آمد و بعد محو شد
دخترک سرش را به پنجره ی بسته تکیه داد، چشمانش را بست و دیگر باز نکرد
6 مردادماه 1397