درد، بهانه ای بود برای فوران کردن!
+ غافل شدم از او. چند روزیست برایش نمی خوانم. نمی دانستم تا این حد عادت کرده به نوازش هایم! گل بیچاره ام بی جان شده و من مقصرم.
+ می خوام درمورد شما دوستان خوبم بنویسم :) با استفاده از تخیلاتم!
ماهی، جواب فالت رو بگم؟؟
بعد از صاف کردن صداش شروع می کنه به خوندن: شما به شدت خیال باف هستی. بیشتر عمر خود را در خیالات سپری می کنید!
این
گونه شد که بنده خود و اندکی از خیالاتم را لو دادم. مامان هم خواست بیشتر
از اون مزرعه که قسمتی از خیالاتمه بدونه با خنده و در حالی که دستش رو تکون میده میگه: من که میدونم اونجا یکیو داری و منو با خودت نمی بری
ولی من اونجا تنهای تنهام و فقط گاهی ننه برسومه با نان هایش پا به مزرعه می گذارد. شاید کس دیگری هم هست...
+ برام جالب بود که عده ای از دوستان، با دیدن پست " حال من اینجا خوب است " که از مزرعه و ننه برسومه نوشتم، فکر کردن واقعیه و من واقعا پا به همچین جایی گذاشتم! البته برای من واقعی و حتی قابل لمسه!
+ نمیدونم چرا با نزدیک شدن به سال جدید، دلم می خواد بیشتر بنویسم! کلی هم هدف یهویی اومد تو سرم!
+ عنوان بی ربط به این پست می باشد :)
کوپه ی خالی، هم خوب است و هم بد.
قطار حرکت می کند. چقدر دوست دارم راه افتادن قطار را! تکان تکان خوردن ها را!
با دور شدن از این شهر و آدم هایش، حالم خوش تر می شود انگار.
نمی دانم چرا هیچ کس قطار را ترک نمی کند!
و من چون پرنده ای می خواهم که پر زنم و به آنجا برسم. به آن جا که بوی زندگی می دهد.
از بین همان درخت های کوتاه و بلند دویدم. یک بادبادک کم دارم. هوا جان می دهد برای بادبادک هوا کردن و دنبالش دویدن و خندیدن.
اندکی کنار آن باریکه ی آب نشستم.
گرسنگی را با بوی نان های ننه برسومه حس می کنم. مدت هاست ندیدمش. قول داده ام از او و تنورش عکسی بگیرم تا روی طاقچه ی خانه ی آجری اش بگذارد. درست کنار آن قاب عکس خالی.
مثل همیشه در خانه اش باز است. آنقدر آرام قدم از قدم برمی دارم تا متوجه حضورم نشود. فلش دوربین را هم غیرفعال می کنم و از زوایای مختلف شروع به عکس گرفتن می کنم. اگر پشمالو پارس کنان سمتم نمی آمد و آن طور دمش را تکان نمی داد، ننه برسومه از نان هابش غافل نمی شد و آنطور خشکش نمیزد.
چقدر خوب است در آغوش ننه برسومه بودن. نوازش کردن هایش، صدای لرزانش، رگ های سبز رنگ دستانش که قابل لمس اند و دست های حنا گذاشته اش را دوست دارم و دوست دارم و دوست دارم.
چقدر خوش شانسم به خاطر نزدیکی به ننه بًرسومه. چه خوب که خانه هامان به هم نزدیک است.
از بین موردهای سبز و یک دست، می گذرم. همان جا ایستاده. می دوم سمتش و محکم در آغوش می گیرمش. چقدر افتاده تر از آخرین باری که دیدمش شده. بیچاره مترسک!
پا به کلبه می گذارم. هیچ چیز عوض نشده. سرد است و هوا تاریک. ننه برسومه هیزم به دست، با نوری که بزرگ و ترسناکش کرده پا به مزرعه ام می گذارد.
نمی خواهم برگردم!
حال من اینجا خوب است. درست وسط مزرعه.
سال ها پیش در چنین روزی، لادن خانم ما به دنیا اومد و شد یکی یه دونه ی مامان و باباش.
یکی یه دونه ی مهربونم، عزییییییییییزدلم، خوشحالم به خاطر این که هنوز آدم های خوبی چون تو، پیدا میشه و خوشحال ترم به خاطر آشنایی با تو. به خاطر همیشه بودنت کنارم. باید خداروشکر کنم به خاطرخلق تویی که سرشار از خوبی و مهربونی هستی. تویی که خیلی وقتا با حرفات، وجودم رو سرشار از آرامش کردی. از راه دور همچین کاری رو کردن سخته هااااا ولی تو تونستی و من ممنونم ازت.
برات هر چی که خوبه رو آرزو می کنم. آرامشی تمام نشدنی، سلامتی، رسیدن به همه ی آرزوهای قشنگت که میدونم تو یه دفترچه برای خودت می نویسی.
خوشبخت باشی، آنقدر که با تمام وجود حس کنی خوشبختی را.
زندگی کن! منظورم از زندگی کردن، روزها را سپری کردن نیست.
نازننیم، تولدت مبارک.
دوستت دارم.
میگم که چقده تو این ماه تولد داریمااااااا. لادن مهربونمون، سمیرای عزیزمون، باران خانم گل، آبجی بزرگه ی خودم. دیگه کی اسفندیه؟؟ چرا یادم نمیاد؟
+ نگهبان بیمارستان بعد از چند سرفه ی کوتاه می گوید: خانم! به نظر شما این کفش قشنگه سفارش بدم؟؟
مرا از بین آن همه غم و ناراحتی بیرون کشید. نگاهی به گوشی اش که سمتم گرفته می اندازم. اولش اشک مانع دیدم می شود. دستی به چشمانم می کشم. یک کتانی مشکی می بینم. جوان خوش سلیقه ایست. می گوید که می خواهد برای عید کتانی را سفارش دهد.
با لبخند می گویم: قشنگه. مبارک باشه پیشاپیش! و باز قدم می زنم. نگاهش اما سنگینی می کند. برای بقیه ی خریدهایش هم نظر می خواهد انگار!
وقتی برای اهل خونه تعریف می کنم، آبجی بزرگه با خنده می گوید که می خواسته سر صحبت را باز کند! اما نه. واقعیت این است که خرید اینترنتی بلد نبود. فقط همین. هر که مرا با آن قیافه می دید فرار می کرد نه این که سر صحبت را باز کند!!!!
قربون دستای کوچولوش بشه خاله ماهیش.
وقتایی که می خوابونمش دستمو محکمممم می گیره تا وقتی خوابش سنگین بشه و آروم آروم دستمو ول می کنه :)
نمیدونم عیدی برای این نون خامه ای چی بگیرم؟؟
باید یه اعترافی کنم!
اعتراف به این که بعد از 13 روز، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و هم کیک خامه ای خوردم، هم کاکائو!
اینم بگم که روز یازدهم، وقتی همه خواب بودن پا به آشپزخونه گذاشتم و بیسکوئیت دزدیدم.
هر چی می خواد بشه، بشهههههه!!!
آزمایشم نمییییییدم!
ولی می تونم قول بدم مث قبل زیاد نرم سمت شیرینی جات :)))
+ امروووووووووووز روز عشق ما ایرانی هاست :))
خیییییییییییلیییییییییییییی دوستتون دارماااااااااااااا. هر روزتون پر باشه از عشق و دوست داشتن :)
بعد از تنبلی دیشب و نشستن ظرفا، نتیجه شد صبح زود دست به کار شدن و در حالی که لباسام خیس شدن و ژولی پولی ام، زنگ خونه به صدا دراومد و با خنده ی کش داااااااااار، یه متر پریدم هوا. مامانم با خنده ای کش دارتر از من گفت: بالخره انتظار به سر رسید ماهی! حدس زدیم پسنچی جان پشت در باشه و حدسمون هم درست بود.
مانتو و شال به دست پریدم تو آسانسور و همونجور که پایین می رفتم مانتو رو تن کردم.
آقای پستچی جان بعد از اندکی نگاه گفت: خانم صبوری؟؟
من در حالی که دستمو بردم طرفش و می خواستم به زور اون بسته و ازش بگیرم، گفتم: بله دیگه!
پستچی با نگاه خییییییلی بیشتر: ماهی؟ ماهی صبوری؟
من با خنده ای کش دار: بلهههههه. ماهی هستم. ماهی صبوری. حالا میشه لطف کنید اون بسته رو بدین که قلبم داره از خوشحالی وایمیسته آقا
پستچی جان در حالی که اون چیزی که اسمشو نمیدونم رو میده دستم تا امضا کنم، میگه: چه اسم قشنگی دارین خانم.
و چند بار میگه ماهی و به روبه رو خیره میشه.
بسته رو که گرفت طرفم می خواستم از خوشحالی جیییییییییییییییییغ بزنم صدایی از درون گفت: هی ماهی زشته. خودتو جمع کن. الآن همه می فهمن اولین باره پستچی برات چیزی میاره!
خنده ای تحویل آقای نامه رسان دادم و تشکر کردم. ایشون هم با صدای بلند گفت: خداحافظ خانم ماهی خانم خوش خنده.
درو بستم و تندی مشغول باز کردن بسته شدم. وااااااااااااااای دوتا برگه پر از نوشته با یه دست خط خییییییییییییلییییییییی زیبا. یه چیز آبی رنگ هم به چشمم خورد. آبی فیروزه ای. همون رنگی که عاشقشم. ولی اول شروع کردم به خوندن و بعد اون چیز آبی رنگ رو بیرون آوردم و دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و یه جیغ بلند اما کوچولووووو کشیدم و دور پارکینگ دویدم! امااااااا ناگهان در آسانسور باز شد و آقای همسایه جان با دیدن من که دستم چندتا کاغذ بود و یه دفترچه ی خیلی خوشگل آبی فیروزه ای، و بالا پایین می پریدم و می خندیدم، اندکی متعجب شد و به اینور اونور رو نگاه کرد تا ببینه چه خبره؟!
بنده هم برای این که سوژه ی ایشون نشم، شروع کردم به ورزش کردن! که مثلا من داشتم ورزش می کردم. و آقای همسایه با خنده و در حالی که به لباسام که اصلا مناسب ورزش نبودن نگاه می کرد، گفت: خسته نباشی خانم.
بنده هم خیلی جدی در حالی که مثلا داشتم ورزش می کردم گفتم: سلامت باشی آقا. روز خوبی داشته باشین و خنده ی کش دار فراموش نشه.
نامه رو چند بار خوندم و بازم دلم می خواد بخونمش.
لادن مهربونم، یکی یه دونه ی عزییییییییییییزم، نمیدونی که چقدر خوشحال شدم و از خوشحالی زیاد، لحظه ای خنده ام قطع نمیشه. خیییییلیییییییی دوستت می دااااااااااارم.
بقیه ی حرفا، تو نامه ی بعدی پست خواهد شد
دوستان ببخشید که جمله بندی این پست خوب نبود. عجله ای نوشتم.
دوستون دارم.
به دیوار کوچه مان تکیه داده. مقنعه اش کج شده و خط چانه اش، نزدیک گوشش آمده. هر از گاهی سرش را از پشت دیوار بیرون آورده و این سو و آن سو می چرخاند. ریزه میزه است و مرا به یاد کودکی خود می اندازد. سفید است، اما من سبزه بودم و هستم.
نمی شود بی تفاوت از کنارش گذشت.
لبخند میزنی و به چشمان پربرقش خیره می شوی.
و او غرق در افکار کودکانه اش است.
نمی خواهی از افکارش دورش کنی. با لبخندی که هر لحظه شیرین ترو کش دارتر از قبل می شود از کنارش می گذری.
چند قدم تا خانه بیشتر نمانده.
برمی گردی.
خم می شوی، جوری که هم قدش شوی و لب هایت شروع به تکان خوردن می کنند
: می دونستی خیلی خوشگلی و تو دل برو؟
اما او خجالتی است. درست مثل کودکی خودت.
: اسمت چیه؟
دستانش را در جیب مانتوی بلند و گشادش فرو برده و خود را به چپ و راست تکان می دهد.
کوثر.
: وااااااااای خیلی اسمت قشنگه هااااااا. فکر کنم کلاس اولی یا شاید دوم.
دیگر تکان نمی خورد و به چشمانم خیره شده.
بله. دوم.
بوسه ای بر پیشانی و گونه اش میزنی و او ریز ریز می خندد.
چشم می چرخانی در نایلونی که در دست داری. یکی از آن دو کش های گل رز را بیرون می آوری.
: این برای کوثر خانم خوش خنده و ناز و مهربونه.
به خانه که میرسی، نگاهی به پشت سر می اندازی. انگار که یادش رفته منتظر کسی بوده و با خنده ای واقعی، به آنچه که در دست دارد نگاه می کند.
+نگرانم کرده اند دردهای غیرطبیعی.
+دلم به حرف آمده. کسی هست برای دست به زیر چانه گذاشتن و فقط و فقط گوش دادن؟!