ساعت ها زیر آفتاب نشسته و صورتش انگار سوخته. انگار که واقعا روبه رویش نشسته! به چشمانش خیره شد. شروع به جویدن قند کرد. و باز به چشمانش خیره می شود. این بار می خندد و دوردست ها را نشانش می دهد. اما او نمی بیند آن جایی را که انگشت اشاره ی زن نشان می دهد. یک قلپ از چای را می نوشد و باز همان جا را نشان می دهد.
ساکش را از روی نیمکت برمی دارد. می روند. شانه به شانه ی هم راه می روند و دور و دورتر می شوند.
زن دیوانه بود؟
از نظر من اما دیوانه نبود. او فقط و فقط یک اوی خیالی داشت. همین!
+ یک هفته و چهار روز از آن روز می گذرد. از روزی که روی نیمکت پارک نشستم و به آن زن و اوی خیالی اش خیره شدم. آبجی وسطی در حالی که بستنی اش را با عذاب وجدان فرار از رژیم، در دهان می گذاشت، گفت: دیوانه است.
و من با بغض، حرکات زن را زیرنظر گرفتم و در دل گفتم: نیست.
شاید اگر آبجی نبود، کنار زن می نشستم و از اوی خیالی ام برایش حرف می زدم.
+ سلام دوستای مهربونم. حالتون خوبه؟ شرمنده ی همتون شدم این مدت. خیلی زیاد دوستتون دارم و به یادتونم.
اومدم با یه متن کوتاه و چندتا عکس از آوش خان :)
اولین فرنی که خورد :)
اینجا براش مو گذاشته بودم :)))
یادتونه وقتی هنوز به دنیا نیومده بود عکس این لباسایی الآن تنش کردیم رو گذاشته بودم؟ :)
یادآوری کردم
گذشته را
بچگی را
خانه ی بزرگ پدربزرگ را
آن کیسه ی برنجی را که مادربزرگ در یکی از اتاق ها به دیوار تکیه داده بود و شده بود تخمه ی ما بچه ها.
من بودم، پسرخاله بود و خواهر مو فرفری اش.
اول پسرخاله شروع به خواندن کرد با بلندگوی خیالی اش و من و موفرفری تخمه خوران، تشویقش کردیم.
و بعد فرفری بلندگو را از دست برادرش گرفت و شروع به خواندن کرد. پسرخاله دست کوچکم را از تخمه پر کرد و با خنده گفت: یه کم دیگه تو باید بخونی.
اما من خجالت می کشیدم. لپ هایم گل انداخت و به این فکر کردم که موفرفری چطور می تواند اینقدر راحت بخواند و برقصد؟
بالخره خواندم.
بلندگوی خیالی را پرت کرده و قصد فرار از اتاق را داشتم که انگشتم لای در ماند. ناخنم سیاه شد. درد داشتم اما گریه نکردم. با بغض قورمه سبزی چرب و خوشمزه ی مادربزرگ را خوردم.
یک بار هم از دیوار باغ رو به روی خانه ی مادربزرگ بالا رفت و با چند خرمالو برگشت. شلوارش خاکی و پاره شده بود.
یادم است در کوچه ی مادربزرگ در خاک و خول برای خودش بازی می کرد. من هم رفتم. خاک بازی کردیم..
یک بار هم خاله زری، با آن روپشتی توری سفید، برایم تور بلندی درست کرد و به موهایم زد. شال سفیدش را هم دور تنم پیچید و شد لباس عروس!
پسرخاله کت و شلوارش واقعی بود، اما لباس عروس من کار دست خاله!
در بازی خاله ها و آبجی ها، شده بودیم عروس و داماد و با خجالت دست هم را گرفتیم و در حیاط راه رفتیم. بقیه هم کل زنان پشتمان آمدند و چیزهایی روی سرمان ریختند. مادربزرگ در حالی که پای دراز کرده اش را می مالید و زیر آفتاب نشسته بود، بلند بلند خندید و زیر لب چیزهایی گفت. پسرخاله قر می داد. خوشحال بود، درست مثل یک داماد واقعی.
بزرگتر که شدیم از هم دور و دورتر شدیم!
هیچ وقت فکرش را نمی کردم روزی برسد که دیگر کنارمان نباشد.
رفت. با حالی بد رفت. شاید سال ها بعد با دیدنش متعجب شوم چرا که مردی جا افتاده خواهد شد.
برای خداحافظی رفتم. همه را به فالوده مهمان کرد و برای من که این روزها از فالوده بدم آمده، دو بستنی خرید و من با بغض یکی را خوردم. پرسیده بود چه بستنی بگیرم؟ و من با خنده گفته بودم: عروسکی. هم عروسکی خرید و هم بستنی مورد علاقه ی خودش رو.
هر چه تلاش کردم تا گریه نکنم نشد.
صدایش شنیده شد: دلم تنگ میشه براتون.
تا سر کوچه همراهمان آمد. هیچ نگفتم. بغض داشتم.
دست تکان داد و گفت: گریه نکن دیگه. زنگ میزنم.
دیگر هیچ نگفت.
رفت.
+ پرسیدم: اون جا بستنی عروسکی هست؟ و گریه هامان پر شد از خنده هایی تلخ..
خوب می دانم که گاه آدم ها نیاز به تنهایی دارند. این را هم خوب می دانم که بعضی وقت ها نباید آدم ها را به حال خودشان رها کرد و تنها گذاشت، هرقدر هم که نیاز به تنهایی داشته باشند!!
همه می دانند که ماهی هر وقت دلش گرفته باشد پا به امامزاده صالح می گذارد و ساعت ها در تجریش قدم می زند و قدم می زند و قدم می زند و تا خوب نشود پا به خانه نخواهد گذاشت.
این را به همه گفته ام و پنهان نکرده ام. گفته هایم موجب شد آبجی وسطی امامزاده صالح را انتخاب کند و برای اولین بار تنها به سمت امامزاده برود. البته این را نگفت. بی آن که بگوید کجا می رود از خانه زد بیرون. من هم با همان شیطنت هایم سعی کردم متوجه شوم قصد دارد کجا برود؟؟ اما او با خنده های کش دااااااارش مرا کنجکاوتر کرد. ساعتی بعد صدایش در گوشی پیچید: ماهییییی من بلد نیستم از کجا برم امامزاده. بلند بلند خندیدم و بهش آدرس دادم. بعد هم تند و تند حاضر شدم و رفتم امامزاده. مامان جانمم که قربونش برم کلی خندید و گفت: از دست تو ماهی دیوونهههه. دنباله ی دامنم رو گرفته و براش چرخی زدم و قربان صدقه اش رفتم.
یک ساعت بعد، چادر گل گلی به سر، کنارش نشستم.
گفتم: چادر من قشنگ ترههههه.
با خنده گفت: آخر کار خودتو کردی و پیدام کردی.
من: تقصیر خودته. خودت خودتو لو دادی که کجایی.
به پیشنهاد من پا به رستورانی گذاشتیم که همیشه و همیشه تنها از جلوش رد می شدم و هیچ وقت روم نشده بود تنها برم برای خوردن غذا. راستش تنها که هستم هیچی بهم مزه نمیده. اما امروز وقتش بود. چند روز بود هوس کوفته کرده بودم و امروز بالخره خوردم.
+ من بااااید می رفتم. البته یک ساعت آبجی رو تنها گذاشتم ولی بیشتر نهههه. باید می رفتم و با دیوونه بازی هام می خندوندمش. خوب می دونم این روزا داره غصه ی چه چیزی رو می خوره....براش آرزوی بهترینارو دارم.
+این روزا حالم خوبه. ممنون از همه ی شما مهربونا که به فکرم بودین. خیلی دوستتون دارم.
راستش نمی دونستم چی بنویسم؟!
تصمیم گرفتم از امروز بنویسم. یه روزنوشت خیلی معمولی.
نتیجه ی خونه موندن درست وقتی که بارون میاد و هوا خوبه، میشه ناراحتی و غر زدنای بعدش. در نتیجه برای خیس شدن زیر بارون و فرار از ناراحتی، آماده شدم. مقصد امامزاده صالح بود. تو راه فقط و فقط لبخند زدم. بدون این که به چیزای ناراحت کننده فکر کنم. به همه خندیدم، حتی به خودم تو شیشه ی قطار.
چشم تو چشم شدن با آدما، شنیدن صداشون، خنده هاشون، شکلک درآوردن برای بچه ها و خنده های از ته دلشون، همه و همه لذت بخش بود و وجودم سرشار از حس خوب شد. حتی له شدن بین جمعیت مترو هم برام لذت بخش بود و به غر زدنای بقیه می خندیدم.
دوساعت تو امامزاده نشستم. عجیب بود که این بار اشکی نریختم! با این که این بار دلم از همیشه پرتر بود اما نمیدونم چرا حتی بغض هم نکردم....
بعد هم گشتی تو بازار زدم.
به دروازه دولت که رسیدم خیلی یهویی از قطار بیرون اومدم و بدون هیچ برنامه ریزی قبلی رفتم دانشگاهمون. به کوچه ی دانشگاه که رسیدم اینقدر شلوغ بوووود و دانشجوها جمع شده بودن که فکر کردم اتفاقی افتاده اما چیزی نبود. صدایی تو اون جمعیت به گوش رسید که با خوشحالی داد میزد: ماهی اومده.
صبا بود. بعد هم مریم و نازنین دیده شدن. چقدر حس خوبی بهم دست داد با دیدنشون. اونقدر که باز هم تپش قلب گرفتم. دکتر میگه هیجان برات خوب نیست. ولی مگه زندگی بدون هیجان میشه؟؟ به نظر من که زندگی همش هیجانه.
وارد دانشگاه شدم. شقایق رو دیدم که داشت از بوفه چایی می خرید. بنده هم تو راهرو قایم شدم تا یهویی منو ببینه. خداروشکر چایی ها رو نریخت روم :)
Sh جان منو برد کلاسشون و از استادشون اجازه گرفت تا به عنوان مهمان سر کلاس باشم. درسشون طراحی فیگور بود. استادشونم استقبال کردچون دنبال مدل می گشت :) خشک شدم با اون فیگور داغون و خنده داری که گرفتم.
+خانم sh عاشق شده :)
+ سمیرای مهربونم، اگه دوست داری حتما اون کاری رو که گفتی انجام بده. من خیلی خوشحال میشماااااا.
+ دوستای مهربونم شرمنده به خاطر این که کم بهتون سر میزنم.
دوستون دارم.
تمام شب را بیدار بوده
و حال تازه فهمیده ام که وجودش سرشار از نگرانی بوده و هست.
مادر است دیگر...
امروز بعد از مدت ها متروسواری کردم. هرچند مسیر طولانی نبود اما با دیدن مردم خوشحال شدم.
مامان زودتر رسیده بود، با کلی کتاب و کیف نو، به انتظار من روی صندلی بیمارستان نشسته بود. و باز هم یک دکتر دیگر. چهره اش سرشار از آرامش بود. مردی مهربان و دلسوز.
خداروشکر بهترم. بهترم خواهم شد. فقط مانده چند آزمایش دیگر و سی تی اسکن که امروز شانس آوردم و افتاد به یه روز دیگه.
سلام دوستای مهربونم. حالتون خوبه؟؟
دوشنبه شب، از اون شبای خوبی بود که همه دور هم جمع شدیم خونه ی دایی میم. با وجود غمی که تو چشمای هممون موج میزد، به روی هم می خندیدیم و موجب کم رنگ شدن اون غم می شدیم. نمیدونم هر کدوممون به چی فکر می کردیم که گاهی تو خودمون می رفتیم و انگار که تو یه جای خلوت، تک و تنها نشستیم!! غرق در دنیای خودمون می شدیم و دور از هم!
اما افکار اون شب خودم رو میدونم. شاید بعضی هاش با بقیه مشترک بوده. بیشترین چیزی که موجب غمگین شدنم شد، دایی میم بود که با دیدن دست بسته اش، اشک تو چشمام جمع می شد و از خدا خواستم همه ی دردش رو به وجود من بریزه.
خنده دار بود. خنده هاش خیلی خنده دار بود و دلم می خواست محکم بغلش کنم. با همون خنده های شیرینش کنارم نشست و بعد از زدن یه چشمک و خیره شدن تو چشمام، گفت: مطمئن باشم خوبی؟
اون لحظه تمام تلاشم رو کردم تا از خوب بودنم مطمئن بشه و فکر می کنم موفق شدم. دقایقی بعد صدایم کرد و گفت آهنگ نفس داریوش رو برات فرستادم. بعد هم بلند بلند خندید و بین خنده هایش گفت: دیگه نفست نگیره هااااااا.
داریوش رو خیلی زیاد دوست داره.همه ی آهنگ رو با لبخند گوش دادم و دایی میم زیرچشمی نگاهم می کرد تا ببینه خوشم میاد یا نه؟
نگرانم برای پسرخاله. به یاد بازی های بچگی مون که میوفتم هم خنده ام می گیره و هم گریه.گاهی دلم می خوام کمکش کنم. باهاش حرف بزنم. دخترخاله ی بدی هستم که ازش دوری کردم..
+ از بیمارستان زنگ زدن و باز هم باید برم عکس بگیرم. خیلی راحت میشه پی به نگرانی مادر برد، اما من نه نگرانم، نه ناراحت! اصلا هم حالم بد نیست. من خیلی خوبم. امروز هم یکی از بوم های نیمه کاره ام رو بیرون آوردم و دست به کار شدم. تازه بعد از مدت ها آشپزی کردم و برای اهل خونه شام درست کردم.
+ خیییییییلییییییییی زیاااااااااااااااد دوستتون دارم.
التماس دعا.
درست وقتی کسی حواسش نیست آرام بلند شوی. از بین پرش های مردهای فامیل و توپ والیبالشان بگذری، دور دورتر شوی. با هر قدم که برمیداری، صدایشان کم و کم تر شود تا جایی که دیگر هیچ نشنوی جز صدای پاهایت، نفس هایت. با خود بگویی: وقتش است! نگاهی به گندم های سبز و زنده بیندازی.حق له کردنشان را نداری. بگردی و بگردی. جایی را پیدا می کنی که انگار قبل از رسیدن تو چندین نفر دیگر روی گندم هایش دراز کشیده اند. حال، با عذاب وجدان کمتری روی گندم های خم شده می نشینی. زانوهایت را بغل می گیری و چشمانت را می بندی. هیچ نمی شنوی. به هیچ چیز فکر نمی کنی. چه زیبا می خوانند پرنده ها.دلت می خواهد نگاهشان کنی بدون آن که پلک زنی. خود را رها می کنی و دراز می کشی. به آسمان چشم می دوزی. به یاد مزرعه ات میوفتی، به یاد ننه برسومه. حتما این روزها چشم به راهم بوده. اما من نرفتم. قول داده بودم برایش یک تنگ پر از ماهی های گلی و سیاه ببرم. قول داده بودم لحظه ی تحویل سال کنارش باشم. او هم می خواست با صدای قشنگ و لرزانش برایم قرآن بخواند و بعد از بوسیدنم عیدی ام را از لای قرآن درآورد و من هم ذوق کنم. اما نشد. حتما نگران است و ناراحت.
دستت را از زیر سر برداری و حس کنی خواب رفته، اما قصد بلند شدن نداشته باشی و باز به آسمان چشم بدوزی. با تمام وجودت طبیعت را در آغوش گیری و ببویی. مکالمه ای هم کوتاه با خالق این همه زیبایی داشته باشی و بگویی: شکر به خاطر حال خوب این لحظه ام. بگویی خالق زیبایی ها، دوستت دارم. بگویی مراقبم باش.
با صدایش از جا بپری و خنده ات گیرد. خاله مری با آن شال آبی خوش رنگش بین گندم زار به دنبال ماهی می گردد. بعد از مطمئن شدن از خوب بودن حالت، برمی گردد. دور و دورتر می شود و تبدیل به نقطه ای آبی رنگ.
و باز به آغوش طبیعت می روی. به صدای درونت گوش میدهی. می گوید و می گوید و می گوید. یک جاهایی بلند بلند می خندی و گاهی هم چشمانت خیس می شوند با شنیدن حرف هایش. ادامه می دهد و باز هم می گوید. نشد که خود را خالی کند، چرا که مادر، نگران از راه رسید. تو و دلت را در آغوش می گیرد.
آغوش مادر خیلی بهتر از آغوش طبیعت است. آرامش، در آغوش مادر موج می زند.
اندکی بعد کنار مادر در آلاچیق می نشینی. مردها هنوز مشغول بازی اند. گروه داماد و دایی ع و شوهرخاله بهی را تشویق می کنی.
آنی با خنده ای کش داااااار سمتت می آید و دستانش را دور گردنت حلقه می کند و بعد از یک ماچ آب دار، با آن صدای بچه گانه و شیرینش می گوید: ماهی، میشه منو بری همون جایی که یهویی رفتی و ما نمی دونستیم کجایی؟؟
چشمکی برایش میزنی و دستش را محکم می گیری. اندکی بعد همان جا در گندم زار دیده می شوید. در حالی که با چین دامنش ور می رود می گوید: ماهی، تو داشتی می مردی؟
هم خنده ات می گیرد و هم وجودت سرشار از ناراحتی می شود چرا که دختربچه ی هشت ساله را اینطور نگران کرده ای با حال بدت. می خندی و محکم در آغوشت فشارش میدهی و از خوب بودن حالت مطمئنش می کنی. مادرش می گوید هر شب در خانه مان حرف توست. می گوید: دایی میم قصد داشت بی آن که به تو بگوید بیاید دنبالت و تو را از خانه تان بدزدد!
حال، که اندکی خوب شده ام نمیدانم چه بنویسم؟ انگار که نگارش را از یاد برده ام و برایم سخت شده!
دیروز بعد از لحظاتی تلاش برای بالا آمدن نفسم، ناامید شده و لحظه ای از پا افتادم. اما باز به یاد قولی که دادم افتادم. قول داده بودم که تسلیم نشوم، کم نیاورم.
+حس خوبیست این که بدانی در دنیا عده ای دوستت دارند و سلامتی ات برایشان مهم است. از طرفی هم غصه ی این را می خورم که حال بدم موجب نگرانی نزدیکانم شده.
اتفاقی که برایم افتاد، یک نفر را به شدت ترسانده. تمام وجودش را لرزانده!! و باید بگویم که این ترس برایش لازم بود. شاید زین پس بیشتر مراقب رفتارش باشد، چرا که مقصر نیمی از این مریضی، او بود و حال دچار عذاب وجدان شده!
همه را نمی خواهم گردن او بیندازم. خود خوب میدانم چیزهای دیگری هم در این اتفاق بد، نقش داشته اند. اما کار آن شبش تمام وجودم را شعله ور کرد!
+ خاله مری کار خوبی کرد.ناهار فردا را در باغشان دعوتمان کرده. به نفع من شد و در هوای باز راحت تر نفس می کشم. شب را هم خانه ی خاله نرگسی می رویم.
+ از کارت هایم بگویم که برای تبریک سال نو برای عزیزانم درست کردم. خیلی خییییلیییییییی خوشحال شدن وقتی تقدیمشان کردم. هر چند بعدش حالم بد شد و از دماغشان درآمد.
+ ماهی گلی های تو تنگتون در چه حالن؟؟؟
+ می خواهد سرگرمم کند. چیزی بهتر از گوشی به ذهنش نرسید!! امروز یک گوشی برایم خرید اما نمیدانم چرا ذوق نکردم! هیچ برنامه ای را هم نصب نکرده ام.
+ به زودی با پستی پرانرژی خواهم آمد. قول میدهم.
دوستتان دارم. التماس دعا.
سلام. دوستان مهربانم، در نبودم نگران نشوید.
قدر نفس کشیدن هایتان را بدانید.
سخت است مبارزه! کم توانم. خسته ام.
فقط و فقط باران ببارد
تو باشی و تاریکی و باران.
خبری از ستاره ها و ماه هم نباشد!
+ با بعضی چیزا که شاید گااااااااااهی وقتا به نظرمون کم هستن و بی ارزش، میشه خوشبختی رو حس کرد.همین که یه سقفی بالاسرمونه، همین که خانواده داریم، همین که می بینیم و حس می کنیم خیلی چیزارو. همینا خیلی خوبن! خیییییییییلییییی باارزشن. به نداشته ها کاری ندارم. دارم از داشته ها حرف میزنم.
من چقدر خوشبختم که امشب تونستم صدای بارون رو، بوی بارون رو و خیس شدن زیر بارون رو حس کنم! چقدر خوشبختم که تونستم تو تراس کوچولومون بایستم و به آسمون چشم بدوزم و سرما رو حس کنم! تونستم آرزوهامو تو دلم مرور کنم.
امشب جون گرفتم زیر بارون!
هی برا خودم چایی ریختم و تو تراس خوردم :) هی چایی خوردم و حرف زدم با خودم :)
+ وقت کمه و کلی کار نکرده دارم. 1. خرید عیدی برای آوش خان 2. تموم کردن کارت های تبریک سال نو و پرس کردنشون 3. تموم کردن تابلوی اسب که مامان بی صبرانه منتظره 4. کمی از کارای آشپزخونه مونده. بقیه ی کارا یادم نمیاد چراااا :))
+ دوستون دارم. خنده فراموش نشه، اونم کش دااااااااااااااار :)))
طبق معمول با بومی بزرگ تر از خودم پا به متروی انقلاب گذاشتم. وقتی در سومین قطار هم جا نشدم، نفس عمیقی کشیده و به انتظار قطار بعدی، بین جمعیت ایستادم.
دلم خواست به چشمان آدم ها خیره شوم. نمیدانم دلیل علاقه ام به چشم ها چیست؟! به نقاشی هایم هم که نگاه کنید، با کمی دقت، متوجه وجود چشم خواهید شد! حتی دلم خواست امکان دست به قلم شدن در آن شلوغی بود، تا با ترکیب چهره ی آن زن و کودکی که چشمان آبی رنگش این سو و آن سو می چرخید، اثری زیبا را خلق می کردم. نمی دانم چه شد که یک باره از فکرآن زن و کودک و نقاشی بیرون آمده و حس کردم آشنایی بین آدمیان اطرافم است! آنقدر این حس پررنگ شد که شروع به گشتن کردم برای یافتن آن آشنا، و یافتمش! نمی دانستم چه صدایش کنم؟ اصلا برای لحظه ای نامش را فراموش کردم! زیادی لفت دادم و قطار آمد. صدایم در صدای قطار گم شد و هر چه صدایش زدم نشنید. او در واگن آقایان، من هم در واگن خانم ها درست مثل برچسب ماهی، به شیشه ی قطار چسبیده بودم و سعی می کردم خود را به او برسانم. خداروشکر او هم ایستگاه دروازه دولت پیاده شد. با خنده ای کش داااااااار تعقیبش کردم. چقدر شبیه همانی است که فکر می کردم. چهره ای مهربان، چشمانی پربرق، لبخندی شیرین، موهای کم پشت، قدی بلند اما نه خیلی. کیفی هم در دست دارد. دیگر نمی توانستم جلوی خود را بگیرم و بلند صدایش زدم: میفرووووووووووووووش.
او و همه به طرف صدا برگشتند و تنها کسی که خندید او بود. خنده ای کش دااااااااار.
راستش ترسیدم که میفروش مرا نشناسد اما شناخت.
تا به آن شیرینی فروشی معروف فرانسه برسیم، درباره ی همه ی بچه های وب، مخصوصا سمیرابانوی مهربون صحبت کردیم و جای همه ی دوستان هم شیرینی خوردیم :)))
جناب میفروش، بسیااااااااار دوست داشتنی می باشن و مهربان. آدم شوخ و شادابی هستن و سرشار از انرژی های خوب.
از آن پدرهای نمونه است.
مهربانی در چشم هایش موج می زند و حرف هایش دلنشین.
میفروش عزیز، خیلی خوشحال شدم از دیدنت.
الهی که همیشه و همیشه سلامت و شاد و خندان باشی.
+ حوری جان پرانرژی تر از همیشه زنگ زد و خبر خوبی بهم داد. گویا گل پسرش تو همون فروشگاهی که مشغول به کاره، برای منم کار موقت پیدا کرده. فقط برای چند روز. دعا کنید جور بشه.