کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

دیدار در تاریکی!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پیرمرد خیاط و ماه :)

چقدر دلم یه چیزی مثل...

نمیدونم مثل چی؟!

فقط و فقط میدونم یه چیزی هست که دلم به شدت می خوادش!

دله دیگه...شاید فردا یادش بره! شاید هم روز به روز پررنگ تر بشه!!

اتاقم پر شده از بوم های نیمه تموم و قلم موهایی که دستانم بیشتر از هروقتی، نیاز به لمسشان دارند!

انگار می خواهد مرا با رنگ هایم آشتی دهد. نه این که قهر باشم..نه. شاید فقط خسته ام!

اسمش را نه می شود تنبلی گذاشت، نه بی حوصلگی. و نه حتی خستگی! گاهی باید خودمان را دلتنگ بعضی کارهای مورد علاقه مان کنیم!

روی راحتی نارنجی رنگ دراز می کشد. کف پاهایش چقدر خشک است و زبر! چقدر ذوق می کند وقتی از آن کرم بد بو به پایش می زنم. گاهی خیلی شبیه به مادربزرگم می شود! داستانی قدیمی را برایم تعریف می کند. داستانی که جایی ثبت نشده.

 " پیرمرد خیاط و ماه "

اصرار دارد برایش وقت بگذارم و رویش کار کنم. می خواهد مرا سرگرم کند انگار :)

خیلی بد است نادیده گرفتن توانایی هایمان. و من اعتراف می کنم که نادیده گرفته ام.

سزای گران فروش چیست؟ گران فروشی چون علی و پدرش. جالب است و خنده آور که  وقتی پا به مغازه ی کناری شان می گذارم، چشم غره هم می روند!!!!

فیلم سد معبر، بسی تلخ بود. اگه مامان ناراحت نمی شد اصلا نمی رفتم برای دیدن فیلم و چقدر دوست داشتم چند ساعتی تو خونه تنها باشم و برای خودم!

دندان عقلم باز دیوانه شده.

اینم عکسی که از آوش خان درست کردم. عکس هاش رو خیلی وقت پیش ازش گرفتم و تازه شروع کردم به درست کردنشون :)


+ http://www.namasha.com/v/DiZKTeK6

بفرمایید آش :)

مامان: ماهیییییییی. چشماتو ببند حدس بزن چه خوراکی خریدم؟؟؟

من: لواشک :))))

چشمامو باز کردم و با این پاستیل های خوشمزه مواجه شدم :)))

+ بخش کوتاهی از کتاب " نگران نباش! زندگی کن " :

" دو مرد از پشت میله های زندان به بیرون نگاه کردند. یکی گل و لای دید، و دیگری ستاره ها را. "

بیایید به دنبال ستاره ها بگردیم  :)

" هیچ چیز و هیچ کس غیر از خودت نمی تواند برایت آرامش بیاورد. "

نیاز به بازسازیست!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

لطفا، خواهشا، لبخند رو از هم دریغ نکنیم :)

سکوت، خیلی چیزهارو فریاد میزنه!

نباید خودمون رو به نفهمی بزنیم!

من            نفهم            نیستم!

گاهی نیازه که به خودمون سیلی بزنیم. طوری که تا مدت ها جای دست بمونه روی صورت!!

و باید احساسات رو در درون خفه کرد!!!!

بعضی وقتا آدم متوجه بعضی حرف ها نمیشه! مثل حرف  زری که تو گوشم گفت: هی ماهی، گاهی باید بی ادب بشی و بد!  اشاره ای به همسرش می کنه و میگه: اونم همیشه میگه. نگاهی به بهی می کنم. پشت سرم ایستاده و چشمکی برام میزنه. چشمکی که به معنای تائید حرف همسرشه و خیلی حرف های دیگه!


خودمو مشغول خشک کردن ظرفا می کنم و ای کاش می فهمید که سکوتم به معنی تموم کردنه. اما باز هم صداش تو گوشم می پیچه: ماهی، ماهی کوچولوی چشم نعلبکی، من و بهی همه جوره در خدمتیم. و باز بهی چشمکی می زنه و نزدیک تر میاد.و من هم چنان مشغول خشک کردن ظرف هام، بی آن که سخن بگویم!

دیروز  صبح زود، تو تاریکی که قدم میزدم و از سرما گوله شده بودم، صدای کشیده شدن جاروی پیرمرد به زمین رو شنیدم. لحظه ای صدا قطع شد و با لحنی شیرین و لبخندی که مهربون ترش کرد، گفت: صبح بخیر جوون  :)  و باز صدای جارو به گوش رسید.

لطفا، خواهشا، لبخند رو از هم دریغ نکنیم. نمی دونیدکه  چقدر حس خوبی بهم دست داد با دیدن پیرمرد خندون. همه ی وجودم گرم شد و تازه فهمیدم چقدر خوبه که همیشه و همیشه به غریبه و آشنا لبخند میزنم!

همیشه به طباخی ها که نزدیک می شوم، سرعتم را کم می کنم. دوست دارم تماشا کنم از پشت شیشه ی بخارگرفته، زوج های جوان را که برای هم لقمه می گیرند.

مردهای تنهایی را که همه ی حواسشان به چشم و پاچه های وسط بشقاب شان  است.

پیرمردهایی را که در حال ریختن لیموی تازه به چای شان هستند.

و یا مثل دیروز خیره شوم به خانواده ی پنج نفره ای که پدر خانواده، برای کوچک ترین عضو که دختری هشت نه ساله است، لقمه می گیرد و در دهانش می گذارد.

دیروز، شیشه خیلی بخار گرفته بود. کم مانده بود ها کنم و با آستینم روی شیشه بکشم تا بهتر ببینم!

دیشب آوش خان برای اولین بار اومد سینما و موجب خنده ی کش داااااااااااااار همه شد  :)))

دیروز صبح  قورتش دادم این گردالی رو بس که  جیگر شده. تو صورتش فوت که می کنم چشماشو گرد می کنه و دهنش باز میشه و بی صدا می خنده.تند و تندم دست و پا میزنه :)))))

وقتی دارم با  گردالی حرف میزنم، انگار که هیییییییییییچ کسی کنارم نیست. انگار فقط من و اون تو این دنیا هستیم!!!

وای که چقدر خوبه دنیای این گردالی های آب نباتی  :)))))

امسال هم دخترخاله ی موفرفری تولد می گیره و مثل همیشه میگه: ماهی حساااااابی تیپ بزنیاااااا. حق یه لحظه نشستن هم نداری!

و مثل همیشه با خنده ای کش دااااار میگه که کادو چی می خواد!  :))))

امسال ازم خواسته که بهش یه تابلوی نقاشی بدم تا بالای شومینه بزنه.

موندم چی بکشم براش.

من چرا هیچ وقت روم نشد مدام تولدم رو یادآوری کنم؟ حتی وقتی یه جشن کوچولوی شش نفری برام گرفتن، از خجالت آب شدم!!!! چه برسه به این که بگم کادو بهم فلان چیزو بدین!!!  :)))))

:) :(

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

برای یکی یه دونه ی مهربونم :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزم زیبا شروع شد :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

:)

یکی با موهای فرفری کوتاه، تو تاریکی شب بسی ترسناک شده باشه و به زور بیدارت نگه داره و مجبورت کنه براش نقاشی بکشی. کلی هم ازت سوال بپرسه و تو خمیازه کشان جوابشو بدی و بعضی سوال هاشم بی جواب بمونه و خودتو بزنی به نشنیدن. ولی این موجود مو فرفری، دستاشو به نشونه ی قلقلک بیاره نزدیک و تو تسلیم بشی!

صدای بارون و آهنگ تو ماهی و من ماهی و نقاشی زورکی و خنده و حرفای یواشکی و دخترخاله ی موفرفری، همه و همه، با تمام توان، به مبارزه با خستگی من رفتن.

موفرفری، دیشب به یه چیزی اعتراف کرد و اون چیزی نیست جز حسادت!

به راحتی میشه متوجه عذابی که از این موضوع می کشه شد! باید کمکش کنم. باید به مبارزه با حسادت بریم، همونطور که موفرفری به مبارزه با خستگی من اومد!

ساعت پنج صبح، موفرفری بعد از گرفتن عکس از نقاشی و دستای رنگی بنده، و گذاشتنش تو اینستا برای لایک جمع کردن، اجازه داد اندکی برای خودم باشم و فقط و فقط به صدای بارون گوش بدم  :)

مشهد کنسل شد :)))))))))))))))

سها: ماهی، تو راه یه گل فروشی دیدم می خواستم گل بخرم.

من: گل دوست داری؟

: آره ولی برای خودم نمی خواستم!

: برای کی می خواستی پس؟؟؟

: برای توووووو. بابام گفت این گلارو روز عشق باید به کسی که دوسش داری تقدیم کنی. منم گفتم، ماهی عشق منه دیگهههههههههه.

مگه میشه همچین کوچولوی شیرین زبونی رو محکم بغل نکرد و گازش نگرفتتتتتتتتتتت  :))))))

این روزا اصلا نمیشه برای خودم برنامه بریزم! مثلا می خواستم دوشنبه صبح برم امامزاده ولی آبجی ها می خوان برن دندون پزشکی و من باید بمونم خونه و مراقب آوش خان باشم.

شاید فردا صبح برم اگه باز کاری پیش نیاد.

زندگی خیلی قشنگه هااااااااا، به شرطی که دیدمون رو نسبت به خیلی چیزا عوض کنیم. خوب ببینیم و خوبی هارو جذب کنیم  :)

دوستون دارم دوستای مهربونم :)

:)))))))

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

:)

از دیروز صبح تا امروز غروب، اصلاااااااااااااااا مامانو ندیدم! انگار که یه تیکه از قلبم کنده شده بود!!!

امروز وسطای آواز خوندنم و خنده های آبجی، مامان از آسانسور اومد بیرون و رو گونه ها و پیشونی و چونه ی کوچولوش، جای لبای بنده موند که از شدت دلتنگی، جیغ می زدم! :))))))

فداش بشم یادش رفته رژلبارو پاک کنه از صورتش :))))))))

اینم بگم که صبح وقتی بهش زنگ زدم و گفتم: مادرمن، دارم می میرم از دلتنگی! ایشون با خنده های ریز فقط گفت: عهههه! بنده هم متوجه شدم تو جلسه هستن و نمی تونن چیزی بگن و مکالمه رو تموم کردم :)))))

آوش خان این روزا بسیییییییییییی خوردنی شده و چاقالووووو. بازم دکترش دعواش کرد به خاطر وزن زیادش!

شش روز پیش سه ماهش تموم شد و براش یه جشن کوچولو گرفتیم.

تا دوربینو می بینه جدی میشه!

چند هفته پیش که خونه ی خاله اینا بودیم، شوهرخاله جان کنارم نشست و هی نگاهم کرد و خندید!

واقعا خنده واگیر داره. الکی الکی همه می خندیدیم. ولی خنده های شوهرخاله جان الکی نبود!

داشت به این فکر می کرد که چقدر خوشحال میشم از پیشنهادی که می خواد بهم بده.

دخترخاله جان با کلی ذوق پرید وسط خنده هامون و گفت: ماهی، میشه باهامون بیای مشهد؟؟؟

نمیدونم چه شکلی شدم که خنده ها شدیدتر شد!

اگه پسرخاله می رفت، نمی شد من برم. نمیدونم دلیل نرفتن پسرخاله چیه!

28 همین ماه اگه قسمت بشه میرم. البته اگه پدر جان مخالفت نکنه.

لیموناد :)

برای بار هزااااااااااااااارم تو راه برگشت از باشگاه، وقتی آبجی در حال خرید روزنامه بود، آروم آروم پشت دکه رفتم و چسبیدم به دیوار. همیشه هم قلبم تند و تند می زنه  :)

یاد بچگی هام افتادم. :)))

صدای آبجی جان هم به گوش رسید و چند باری گفت: ماااااااااهیییییی

چند لحظه بعد با خنده ی کش دااار اومد کنارم.  خنده هاش تمومی نداشت  :)))

اشاره کرد به طباخی روبه رو و با یه آقایی مواجه شدم که برام دست تکون می داد و با اشاره گفت که من جاتو لو دادم!!!!!

اعتراف کرد و بعد معذرت خواهی

+ یه نسکافه ی خوشمزه که آبجی جان زحمت کشید و درست کرد و همه ی خستگی بنده در رفت :)

میز به این شلوغی دیده بودین؟! :)))))

بخشی از کتاب " نگران نباش، زندگی کن " :

وقتی سرنوشت لیمویی به ما می دهد، بیا سعی کنیم از آن لیموناد درست کنیم.

این یکی از قانون هاست برای پرورش یک دیدگاه ذهنی، که آرامش و شادی را برای ما به ارمغان بیاورد.

:)

بهترین حس، با بوی بارون به آدم دست میده. هم اکنون در این حس غرق شده ام!

بعدانوشت: با اووووووووون همه خستگی و پادرد، دلش نیومد نه بگه و نیم ساعتی تو کوچه پس کوچه های تاریک، زیر بارون قدم زدیم.

چقده من بدم. با اون خستگی مجبورش کردم بریم بیرون. در عوض کلیییییییی خندوندمش این مامان مهربونو :)

حال، غم خود را از یاد برده ام!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ساختمان پلاسکو :(

سمیرای عزیزم، علی آقا حالش خوبه؟؟؟؟؟

خیلی نگرانم.