کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

پرحرفی های امروز

 می دانم این که شب تا صبح، خواب به چشمم نمی آید، اصلا خوب نیست

همش فکر فکر فکر

مرور آنچه که تا به حال اتفاق افتاده

چراهای بی جوابی که هرچه فکر کنم، به جوابی نخواهم رسید

و بعد خیال بافی

آنقدر در خیالم، برای خود و اطرافیان، خوشبختی می بافم که بی اختیار خنده بر لبانم می نشیند

و خوشبختی را، تقسیم بر همه ی آدمیان می کنم

این روزها، در خیال رفتن برایم آسان ترین کار شده

و سخت ترین، بیرون آمدن از خیال و مواجه شدن با واقعیت ها و تلخی هاست

غرق شده ام در خیالاتم و چه لذتی دارد این غرق شدن.

تا چشمانم گرم می شوند، صدای گوشی بلند می شود. دلم می خواهد گوش خود را بپیچانم که چرا شب را نخوابیدم و حال باید خمیازه کشان به دانشگاه بروم. آب سرد حالم را جا می آورد. تا به مترو برسم، خود را به نشنیدن می زنم تا حرف های بی ربط و حال به هم زنی که نمی دانم این مردم چطور می توانند به زبان آورند را نشنوم. از این محل، آدم هایش، حرف هایشان، چشم هایشان که با دیدن یک دختر برق می زند، متنفرممممممم. خداروشکر که هنوز شارژ کارتم تمام نشده و نیازی نیست در آن صف طولانی بایستم. موفق شدم در چهارمین قطار، خود را جا بدهم. دیدن پیرزنی که کف مترو، زیر دست و پای آن همه آدم که هر لحظه ممکن بود رویش بیفتند، کمی دلم را سوزاند. خانم میانسالی شروع کرد از جوان ها بد گفتن. گفت که سرشان را مثل گاو انداخته اند پایین و چسبیده اند به صندلی شان. با شنیدن این حرف چند نفری که نزدیکش ایستاده بودیم، ناراحت شدیم.  دختری شروع به جواب دادن کرد. جایم را عوض می کنم و بالاسر خانم خوش برخوردی می ایستم. تخته شاسی ام را برایم نگه می دارد. سوالاتی می پرسد. زنی که در کنارش نشسته با خنده می گوید: اگر هرروز این فشار را در مترو تحمل کنیم، تا عید لاغر می شویم. نگاهی به خود می اندازم و با خنده جوابش را می دهم که خانم جان، من که دیگر چیزی برایم نمی ماند. لاغرتر از این؟؟؟ می خندند و بعد دختری که کمی چاق است با لبخند و کمی خجالت، می خواهد بداند که راز لاغریم چیست و من چشمکی می زنم و می گویم: پرخوری.  و بعد صداهایی به گوش می رسد. یکی می گوید واااای خوش به حالت. دیگری با حرص می گوید: مثل خواهرشوهر من. تا می تونه می خوره ولی اینجوریه( انگشت اشاره اش را نشان می دهد). اما من در کنار پرخوری، حرص هم می خورم. تا دلتان بخواهد غصه می خورم. و البته پیاده روی هم می کنم. شابد دلیل چاق نشدنم همین ها باشد.

به زور خود را از قطار بیرون می اندازم.

چند طرح از دوره ی قاجار، پرینت می گیرم و کنار ایران کپی، منتظر خانمsh می شوم. چقدر بدون عینک عوض می شود. به چهره اش بدون عینک عادت نکرده ام. انگار سال هاست مرا ندیده و با ذوق بغلم می کند.

به نظر این ترم سخت است. چهارشنبه باید انقلاب برویم و بوم و رنگ و....بخریم. خانمsh زیرچشمی نگاهم می کند و می گوید: می خوام چهارشنبه برای ماهی نون خامه ای بخرم و بعد می خندند.

بعد از تمام شدن کلاس، از ساندویچ هایی که برادر زهرا درست کرده می خوریم. برادرش به تازگی ساندویچی زده. خدا کند کارش بگیرد.

شیوا، یکی از بچه های کلاس به تازگی عقد کرده و با تغیرات اساسی وارد کلاش شد. آنقدر خود را می گیرد که انگار از دماغ فیل افتاده. نمی دانم چرا هرکه ازدواج می کند خود را از بقیه جدا می کند و کلاس می گذارد؟ امیدوارم خوشبخت شود.

به اصرار خانمsh، به داروخانه ای در فردوسی می رویم تا داروهای پدرش را بخرد. امروز بابای sh، چشم هایش را عمل کرد. چهارنفری، داروخانه را روی سرمان گذاشتیم و کارکنان و خودمان، از خنده منفجر شدیم.

امروز همه کلاس رو پیچوندن و رفتن ولنتاین بگیرن. زهرا هم یه آب نبات بزرگ قلبی برای دوست پسرش خرید.

با بچه ها کمی در فردوسی چرخیدیم و بعد از هم جدا شدیم.

به دایی ها و خاله ها و اهل خونه، پیامی فرستادم و روز عشق را بهشان تبریک گفتم. کلی خوشحال شدند، مخصوصا دایی ع.

با صدای زنگ از خواب پریدم. با دیدن مامان که خنده کنان چیزی را در زیر چادرش پنهان می کرد، خنده ام گرفت. همدیگر را بوسیدیم و روز عشق را تبریک گفتیم. جایتان خالی کیک خوشمزه ای را نوش جان کردیم. برای من و آبجی وسطی، عطر خریده. کلی ازش تشکر کردیم. قربونش برم من.

دوست داشتم برایشان چیزی می خریدم ولی خب نشد. ایشالله در آینده هدیه ی کوچکی برای اهل خونه می گیرم و تقدیمشان می کنم.

با دیدن، اون تو دانشگاه یکم اعصاب به هم ریخت. جدیدا یا خودش یا دوستاش، زیاد دوروبرم می پلکن و این موجب عصبانیتم میشه. عصبانیم از اینه که چرا نزدم تو دهنش.

چقدر پرحرف شدماااااا مگه نه؟؟؟؟؟

نظرات 7 + ارسال نظر
نفس یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 23:50 http://nafas1367.blogsky.com/

سلام عزیزم...ولنتاینت مبارک...اخی ...عاشق مامانیتم....براتون کادو خریدد..انشالله 120 سال زنده باشن و سایشون بالای سرتون...
اصلا هم پر حرف نیستی لذت بردم...

سلام نفس جونم. خوبی؟؟ قربونت...عزیزمیییی ایشالله همه ی مامانا، صحیح و سالم، سایشون بالاسر بچه ها باشه.
فدای تو

مسعود دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 09:57

این جمله آخر و پس از این همه حرف های خوب خوب که به خاطره و قصه شبیه بود برایم بی معنا بود .
در بحث صنایع ادبی ذم شبیه به مدح نامیده میشود.
ضمنا خوب می نویسی

ممنون مسعود جان

سعید دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 11:10 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام ماهی
نه واسه برگی از خاطرات قدیم کامنت گذاشتم

سلام.
برای اون پست نظری نیومد که تایید کنم.
بلاگ اسکای هم یاد گرفت از بلاگفا

پیک دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 11:15 http://eshtebahinevis.blogfa.com/

عشق رو بیا به همه تبریک بگو دیگه ....خب چه کاریه؟!!! :))))
عصبی نوشته بودی :) چرا؟!
خوش بحالت :))

تبریک گفتم دیگه
نه عصبی ننوشتم.
خوش به حال خودت

خانوم خونه دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 19:26 http://www.ganje-man.mihanblog.com

سلام ماهی جونم
کی گفته پرحرفی؟؟؟؟با من طرفه
ای جانم فدای مامانت...به هر طریقی شده مث مامانه منه شما رو خوشحال میکنه...دلم واسه مامانم یه کوشولو شدهواسشون شیرینی و شکلات و ادامس فرستادم اخه دخترداییم هم ساکن تهرانه...دادیم برد واسشون...+گوشی ابجیم...اخه گفته بود واسش گوشی بخریم...
امروز زنگ زدن میگن همه اینا بوی شما رو میده پاشین بیاینگفتم به خدا انقد کار دارم مامان ...دعا کن زودتر روبراه بشه و بریم ماهی...

سلام مهربونم
چطوری؟؟
چه خوب دخترداییت هم تهرانه. گوشی آبجی هم مبارک باشه عزیزمممم.
ای جونم...ایشالله جور میشه و به زودی به دیدنشون میرید.

خانوم خونه دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 19:49 http://www.ganje-man.mihanblog.com

فدات عزیزم...دخمل کوشولو داره اصلا نشده تا حالا بیاد پیشم...زنگ و اس هم خیلی کم...خیلیا...
زنداییای اقای خونه هم تهرانن...زنداییای اقای خونه بیشتر بهم میزنگن دختردایی فقط یه بار

ای جونم...خب تو برو بهش سر بزن تا اونم بیاد.
با زنداییای آقای خونه هم رفت و آمد کنی بد نیستا...از تنهایی درمیای

AfsoOn دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 20:53 http://mylovelyworld2016.mihanblog.com/

چه مامان باحالی داری، مامان من نمیدونه ولنتاین کلا چه روزیه و به چه دردی میخوره
وای مترو رو که نگو، منم هر روز دو ساعت از وقتم داخل مترو میگذره، ولی من دوست دارم باحاله
اون کیه؟
ولنتاینت مبارک

سلام افسون عزییییییزم
خوبی؟
ای جان..عزیزم
آره...متروسواری خوبه. بعضی وقتا اتفاقات جالبی میفته
یه مزاحمه. یه آدمی که فقط و فقط به منافع خودش فکر می کرد و باهاش برخورد کردم.
عزیزمیییییی...مبارک باشه براتوهم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد