کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

یلدا

 

 همیشه که نباید شب های یلدا، دورهم باشیم.

گاهی باید تنها موند و بلندترین شب سال رو با مرور یلدای سال پیش و قبل تر سپری کرد.

باید با یک دست زیرچانه زد و با چشم های بسته به سال پیش رفت.

اولین باری که شب یلدارو خونه ی خودمون گرفتیم، پارسال بود. هنوز پدربزرگم زنده بود اما دور از ما. تو یه شهر دیگه پیش خانومش زندگی می کرد و من چقدر از این دوری، ناراحت و دلخور بودم.

پارسال در خانه ی خودمان، چهارنفری، شب چله گرفتیم. در سکوت و غمی که تو چشم های هر چهارتامون دیده می شد و از هم مخفی می کردیم. شب یلدایمان، بدون هندوانه، انار، شادی و فال حافظ سپری شد.  

اما سال پیشش

هنوز بوی اون کیک سیب رو یادمه. مامان با خوشحالی کیک رو از فر بیرون آورد و به ما سه خواهر یا به قول بابا که همیشه میگه، سه کله پوک، نگاه می کرد که سه تایی چسبیده بودیم به آینه قدی و خودمان را برانداز می کردیم....انگار که فقط همان یه آینه را در خانه داشته باشیم.  بعد صدایش بلند می شود که: من ظرفارو شستم، کیکم پختم، حاضرم شدم بعد شما هنوز آماده نیستید؟؟؟؟؟دیر شد دیگه.

و بعد صدایمان درمی آید که واااااااااااای شالم رو اتو نزدم. جورابمو باز کی برداشته. این لباس منو کی چپونده تو کشووووووووو......

با این حرفا حرص مامان بیشتر دراومد و تا خواست چیزی بگه تلفن زنگ خورد، خاله لیلی بود و از اینکه هنوز راه نیفتادیم عصبانی. گفت که همه آمده اند جز شما. گفت که بابا ( رضابندری ) منتظره.

این بار صدای بابا و شوهرخواهری دراومد که به ترافیک می خوریم هااااا و ما دست از قرتی بازی برداشتیم و اعلام آمادگی کردیم.

بعد از چهل دقیقه رسیدیم. در خانه باز بود و صاحب خونه رو صدا زدیم. رضا بندری، پرده ای رو که توی راهروی تنگ و تاریک آویزان بود، کنار زد. هنوز صداش تو گوشمه: سلااااااامممممممم بابااااااا....خوبی بابااااا؟؟؟ و بعد ما را در آغوشش می فشرد و غرق بوسه می کرد. و بعد روبوسی با خاله ، دایی،  زندایی و.......تبریک یلدا....برای خاله کوچیه عیدی آوردند و ما چقدرررررررر خوشحالی کردیم. به هر چیزی با صدای بلنددددد و از ته دل خندیدیم.  رضابندری از شیرین بودن هندوانه ذوق کرده و از انار های دون شده اش برایمان آورد.

اون وسط با دوربینم رژه می رفتم و از کوچکترین حرکتی عکس می گرفتم. چقدر ثبت اون لحظات خوب، خنده های از ته دل، آواز خوندن رضابندری و خنده های شیرینش، این روزا به دردم می خورن. آره خیلی به دردم می خورن. وقتای دلتنگی، با دیدن عکسا و فیلما، یکم، فقط یکم آروم می گیرم. حیف...حیف اون موقع ها، زمانی که مادربزرگمم کنارمون بود، دوربینی نداشتم برای ثبت کردن صورت ماهش. برای ضبط صدای قشنگش.

آره....دوسال پیش، برای آخرین بار دورهم در آن خانه ی باریک، جمع شدیم و تا تونستیم از کنار هم بودن لذت بردیم. فکرش رو هم نمی کردیم که یه روزی، در اون خونه بسته بشه و قلب بزرگ و مهربون صاحب خونه، بایسته.

و اما امسال....یلدای امسال ما

امروز اولین روز کاریم بود. با مامان تا یه جایی هم مسیر بودم. نمیدونم مادرا از کجا متوجه میشن ما بچه ها به چی فکر می کنیم و چه حالی داریم. تو قطار، مامان نشست و من بالاسرش وایستادم. نه می دیدم و نه می شنیدم..از استرس این که می تونم از پس کار بربیام یا نه، داشتم می مردم و صدام درنمیومد. یهو گرمای دست فرشته ی زندگیمو حس کردم...مامان دستمامو محکم گرفته بود و با خنده می گفت دارم بهت انرژی میدم. استرس نداشته باش دختر...با اعتماد به نفس برو جلو.

واقعا هم انرژی گرفتم......یه غم گنده افتاد تو دلم که اگه یه روز ی این فرشته تو زندگیم نباشه من چی کار کنم؟؟ تو این فکرا بودم که مامان آخرین فشار رو به دستم وارد کرد و گفت رسیدی...میردادماده هااااا.... بپر پایین.  پیاده شدم و برای هم دست تکون دادیم. چقدر راحت داشت می رفت سرکارش....اما من از استرس نمیدونستم چی کار کنم.

رسیدم. خیلی راحت خودمو نشون دادم. آقای رئیس، برای بار دوم باهام صحبت کرد و بعد مشغول به کار شدم. محیط خوبی داره. کار رو هم خیلی زود یاد گرفتم. اما خیلی خسته شدم. از ساعت 9 صبح تا 6، فقطططططط پشت سیستم بودم و اطلاعاتی رو ثبت می کردم. مامان جونمم که هی زنگ می زد و نگران بود که خسته نشم.( اصلا هم نگفتم که کار سخت بود و خسته شدم...گفتم خیلی هم آسونه)

 ساعت شش از شرکت زدم بیرون.

همه دستشون جعبه ی شیرینی و گل بود. همه خوشحال و خندون. بعد من با لب و لوچه ی آویزون به میله ی وسط قطار تکیه دادم و چشمامو بستم. بازم رفتم به دوسال پیش.....رفتم خونه ای که ای کاش درش هنوز به رومون باز بود.

با دیدن ظرف شیرینی،  پرتقال و سیب، پفک و پف و فیل، با یه شمع و فال حافظ،  اول خندم گرفت و بعد بغض کردم. آبجی وسطی در نبود ما،  وسایل شب یلدارو آماده کرده بود.

هم من هم آبجی وسطی و هم فرشته ی زندگیم،  با چشمای پر از غم، به هم نگاه می کنیم و در سکوت پفک هامونو می خوریم. بعد هم مامان، خیلی آروم برامون فال گرفت. حافظ هم اعصاب نداره فکرکنم امشب.

اینم شب یلدای ما.

نظرات 17 + ارسال نظر
chiznevesht دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 22:44 http://chiznevesht.blogsky.com

یلدا مبارک

ممنون

پیک سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 00:51 http://eshtebahinevis.blogfa.com

جدیدا تو هم مثل من غرغرو شدی ها!!شب یلدا به این خوبی!
من شب یلدا رو یجورایی اولش رو خلوت کردم.بعد اومدم پیش خانواده.
خانواده نعمته ماهی شکر گزار باش :)
کارت هم مبااارک :)شیرینی فراموش نشه!

اوهوم...خیلی غرغرو شدم پیک.
هیچم خوب نبود شب یلدا.
آره..داشتن خانواده نعمت بزرگیه و خداروهم شکر می کنم به خاطر داشتنش. اماااااا....هیچی.
ممنون..شیرینی هم میدیممم

خانوم خونه سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 13:05 http://www.ganje-man.mihanblog.com

سلام ماهی جونم . . . این پستتم منو یاد مادرجون و بابابزرگم انداخت...الان دارم اشک میریزم...خدا همشون رو رحمت کنه . . .منم دیشب تنها بودم ماهی . . . بابا چند باری زنگ زد که بیاد دنبالم و منو ببره با خودش ولی هر بار گفتم نه...راستش دل رفتن نداشتم...وقتی اقای خونه هم نیست میشم کوه اشک...تا یکی بهم بگه تو اشکم میریزه...
اولین روز کاریت هم مبارک ماهی جون...ایشالا موفق باشی...
الهی همه مادر پدرا سایشون 120 سال رو سرمون باشه...
الهی آمین

سلام عزیزم.
ای جان عزیزم.....ببخشید موجب شدم چشمات بارونی بشن.
روحشون شاد...
واااای منم همینجوریم......خیلی زود دلم می شکنه. شاید به روی خودمم نیارم ولییییییی از درون کلی اشک می ریزم تا برسم به یه جای خلوت و خودمو خالی کنم.
ممنون عزیزم....دیدمت شیرینیشو میدم
آمین...

دلارام مهربون سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 17:37

سلام ماهی جونم خوبی؟؟
یلدات با تاخیر مبارک....

امیدوارم از این یکی کارت راضی باشی و دیگه بیرون نیای....

جای ابجی بزرگه هم خالی بودا....

سلام عزیزم
ممنون مهربونم

خوبی؟

راضی که هستم...تا ببینیم چی میشه.

جای آبجی خالیه همیشه اما خداروشکر شب یلدا نبود. اگه بود طفلی غصه می خورد.

الهه سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 19:18 http://shabhayemahtabiyeman.blogsky.com

ای جان مبارکت باشه دومین روز کاریت ، یلرا هم مبارک باشه خدا رحمت کنه پدر بزرگتو

ممنون عزیییییییییییییزممم
خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه

پیک چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 10:57 http://eshtebahinevis.blogfa.com/

تو هم هی وای ...

خوب میشم

باران چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 12:31 http://baranoali.blogfa.com

عزیز نازنینم سلام
برای آرامش دل مهربونت با همه وجود دعا میکنم :((

سلام باران مهربون و دوست داشتنی خودم
خوبی؟
ممنون عزیییییییزممم

خانوم خونه چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 15:23 http://www.ganje-man.mihanblog.com

سلام ماهی جان...خوبی عزیز دلم ؟
بهتر شدی؟
متوجه حرفات نشدم ماهی....کی گند زد به یلدا...
نمیدونم فقط متوجه شدم اصلا حوصله نداری

سلام
بد نیستم عزیزم
تو چطوری؟؟چه خبرا؟

اوهوم...اصلا حوصله ندارم. خیلی ناراحتم. از همه طرف داره بهم فشار میاد.

قصه عشق ما پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 15:45

سلام ماهی جون
کم میام و دیر میام ببخشید
خیلی خیلی برام عزیز و دوست داشتنی هستی
تازه از این پست دارم می خونمت و نه از کارت چیزی می دونم و نه از a
بهم می گی دیگهههههههههههه
شب یلدا و همه اینا بهانه ست برای یه لحظه بیشتر شاد بودن و خاطره ساختن
و به قول خودت گاهی خاطره مرور کردن
اگه خاطرات خوب و دل انگیز نبودن ادم هیچ امیدی به اینده نداشت.از الانت لذت ببر و خوش باش خانوم گوله نمک مهربون

سلام عزیییییزم
خوبی؟
فدای مهربونیت...منم مدتیه که زیاد نمیام.
عزیزمییییی
میگم عزیزم....تو یه شرکتی باسیستم کار می کنم و اطلاعات مربوط رو ثبت می کنم. خداروشکر خوبه.
و اما a
یه بنده خدایی برای آشنا شدن و.....اومده جلو ولی خب فعلا دوست ندارم زیاد به این موضوع فکر کنم.
آره...درست میگی..

خانوم خونه جمعه 4 دی 1394 ساعت 20:16 http://www.ganje-man.mihanblog.com

سلام ماهی جونم . . . خوبی عزیزدلم؟

کجایی ؟ کم پیدا شدی

سلام عزیزم.
بد نیستم خانوم خونه جونم
تو خوبی؟؟
راستش زیاد وقت نمی کنم بیام....این روزا خیلی احساس خستگی می کنم...هم کار هم دانشگاه و هم فکر و خیال.

سمیرا شنبه 5 دی 1394 ساعت 07:09

پلی خدایی شب یلداهای چند سال پیش هم یه صفای دیگه ای داشت

امسال یلدا من و علی تنها بودیم..هییییی

اوهوم...
ای جان عزیزم...چرا نرفتی خونه ی مامان سوری؟؟؟یا خونه ی مامان آقاعلی؟؟

پیک شنبه 5 دی 1394 ساعت 12:23

خوبی؟

بد نیستم...

سمیرا یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 06:36

شب یلدا عمو فوت شد

همه بی حوصله بودیم...خواهر بزرگه دعوت کرد هممون رو اما من و

مامان حس نداشتیم و نرفتیم و این شد

ای وای...
خیلی ناراحت شدم سمیرا. خدا رحمتشون کنه و بهتون صبر بده.
پس شمام شب یلدایی زیاد روبه راه نبودید..چه بد..

خانوم خونه یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 08:10 http://www.ganje-man.mihanblog.com

سلام ماهی جونم صبح بخیر...تو قوی هستی و طاقت میاری عزیزم...
خودت به بابا گفتی؟نباید اینکارو میکردی ...فوقش باید به مامان میگفتی ...که بره به بابا بگه...اینجوری بهتر بود...

سلام عزییییزم
امیدوارم همین طور باشه که میگی.
چی رو نباید می گفتم؟

سعید سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 13:25 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام ماهی
خدا بابابزرگتو بیامرزه
اما جات خالی شب یلدای ما خیلی باحال بود
همه دور هم جمع بودیم
راستی این a کیه

سلام
خوبی سعید؟
ممنون...خدا رفتگان شماروهم بیامرزه
خوشحالم از این بابات و چه خوب که شب خوبی داشتید. خداروشکر..
هنوز خودمم نمیدونم a کیه

میفروش چهارشنبه 9 دی 1394 ساعت 14:07

سلام
همه جا هستی جز اینجا که باید باشی !!!!
برقرار باشید. به امید دیدار

سلام
خوبی؟
اینجاهستم میفروش.....ولی خب نسبت به قبل کمتر می نویسم.
کجا هستم مگه؟؟

beautiful mind چهارشنبه 21 بهمن 1394 ساعت 02:24 http://weirdoo.blogfa.com

این دو پست اخر خیلی ناراحتم کرد...

این روزاهم همونجور سپری میشن.......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد