کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

آن کس که شنا بلد نباشد، گند می زند به دریای خوشبختی

شرمنده شدم با این دست خط بدی که دارم. چالش دست خط، خط خوردگی هم داره دیگههههههه. برای بهتر خونده شدن، کمی زوم کنید روی عکس. میترا جان ممنون بابت دعوت به این چالش.

پرنده ای که تو پست های پایین تر گذاشتمو یادتونه؟؟؟ روش کار کردم و شد این:

معجزه ای کوچک. خیلیییییییی هم کوچک :)

شوری بغض، و شیرینی جوشانده ی مادر، در کنار لبخند همیشگی پدربزرگ.

طعم عجیبیست ترکیبشان.

دقایقی زیردوش آب گرم که نه. آب جوش، خمیده بایستی. حوله ی آبی رنگ را مثل کلاه هندی ها دور موهایت بپیچانی و همان طور خم خم، تا کنج اتاق بیایی و زانو بزنی.

نمی دانم چه مرگش است. دلم را می گویم. قابل توصیف نیست حال دلم، روحم، قلبم.

+ می دانم هوایم را داری خالق خوبی ها. خالق مهربانی ها، می شود از آن معجزه هایت نصیبم شود؟ بزرگ هم نباشد. کوچک باشد. حتی اگر خیلییییییی کوچک هم باشد، حالم را دگرگون می کند.

برق از پولک ما رفت که رفت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چند دقیقه پیش، یهویی پر زد اومد تو کاغذم :))

بعدانوشت: تلفن زنگ خورد و با شنیدن حرف بابا کمی تعجب کردم. احتمالا وقتی رادیو گوش می داده از روز دختر، که گذشته با خبر شده.

بابا: زنگ بزن به آبجی بزرگه اینا، بگو بیان شب خونمون، می خوام شام ببرمتون بیرون.

: آخه مامان داره شام می پزه.

: نگه داره برا فردا. کادوی روز دختر بهتون بستنی هم میدم.

بهله...بابا جان کادوی خوردنی میدن.

هم اکنون آبجی بزرگه و داماد دارن میان خونمون.

نصیحتی خوب و تاثیرگذار، از پیک جان :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

باید پی برد به عشقی نهفته در چیزهایی که شاید هرگز به چشم نیایند

مردی با موهای جوگندمی، خسته، اما خندان، با شاخه گل هایی در دست، به دنبال دسته کلیدش می گردد.

طبق عادت، با چشمان بسته، مرد را همراهی می کنم و سرک می کشم در خانه و زندگی اش.

در آن خانه ی نقلی، شادی، ویراژ می دهد.

بوسه ای بر پیشانی و گونه ی دخترش می زند.

شاخه گل را تقدیمش می کند.

انگار دنیا را داده اند به دختر.

شاخه گلی هم روبه خانوم خانه می گیرد.

عشق، عشق، عشق، و باز هم عشق.

سبزی ها در دستم سنگینی می کنند و خود را در کوچه، کنار مادر می بینم، نه در خانه ی پرعشق آن مرد موگندمی.

آهی می کشم و ناخواسته مقایسه می کنم تمام پدران سرزمینم را. پدرم، بین آن همه پدر، رژه می رود در ذهنم و باز آه می کشم. بعضی پدرها، بلد شده اند و خودنمایی می کنند، مانند همین مرد موگندمی، مانند رضابندری. عادت به بلند فکر کردن نداشتم ولی نمی دانم چه شد که مادر شنید. شنید حرفی را که در ذهن زدم: خوشا به حال دختر. شاخه گل شاید گران قیمت و آنقدرها باارزش نباشد، اما مرد موگندمی، با همان شاخه گل به دخترش فهماند که دوستش دارد. به همسرش فهماند که به یادش است.

عشق نهفته در آن شاخه گل ها را نباید با هیچ چیز عوض کرد. نباید با الماسی درخشان و حتی یک دنیا عوض کرد، چرا که ارزشش بیش از این هاست.

امروز هم مثل خیلی وقت های دیگر، تا مادر فشارش را بگیرد، مانتوی بنفش گل دار را که می گویند شبیه هندی هایم می کند، تن کردم و با نیش باز گفتم: من هم می آیم کمکت. قدم زدیم. سبزی قورمه و کوکو به دست در مغازه ها سرک کشیدیم. سمبوسه ها چشمک می زنند و از آن تعارف های الکی می کنم و نمی گذارم بخرد. وارد قنادی می شویم و از آن رولت های همیشگی می گیریم. مادر، با خنده ای که شیرین تر از کل قنادی است، می گوید: آقا یه دونه هم نون خامه ای بده. خوب می داند نون خامه ای از نظر من چیز دیگریست. بماند که با آن همه بار در دست، چطور نون خامه ای را خوردم.

مادر قیمت زردچوبه را می پرسد و پسرک، مانند آن بازیگر برنامه ی دورهمی، می گوید: دوتومنه. بدمممم؟؟؟؟ خنده ام می گیرد و انگار تازه فهمیده باشد لحنش مثل آن بازیگر بوده، غش می کند از خنده.

دیدن مردی چاقو به دست، و جوجه های رنگی کنارش، مرا کنجکاو می کند و می ایستم. ای کاش مثل خیلی های دیگر گذشته بودم و نمی شنیدم جیک جیک هایشان را. نمی دیدم سرهای بریده شده شان را.  نمی دانم چه شد که پیچ خوردم در دوچرخه ای و چشمان پرخشم پسر دوچرخه سوار را از نزدیک دیدم.

دلم خواست سرش فریاد بزنم اما زبانم بند آمده بود. صدای مادر را می شنیدم: رحم ندارن مردم. کجا رفته انسانیت؟؟

در آخر هم وارد کوچه می شویم و آن مرد موگندمی را می بینیم.

داماد با بستنی وارد می شود و تبریک می گوید روز دختر را.

مادر، رولت ها را دور می دهد و تبریک می گوید روز دختر را. می بوسدمان.

پدر می آید. مثل همیشه، مثل تولدهایمان، مثل همه ی مناسبت هایی که گذشت، هیچ نمی گوید.

+ گل دخترا، روزمون مبارک. براتون آرزوی بهترینارو دارم.

دلم برای تلفن سبزرنگ قدیمی، تنگ شده :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

منمخییقتهعبنبتبعبب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

"_"

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

:) گزارشی از چهارشنبه (:

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سرگرمی یعنی همین ها :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از آن پست هایی که سخت است برایش عنوان گذاشتن :))

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جاده ای پر از حس های خوب :)

با دیدن گوجه های کناره جاده، ترمز می کند و پیاده می شود.

پسرک، انگار دوش گرفته زیر خاک. مثل بره ای بازیگوش، می پیچید در دست و پای برادر بزرگترش که داشت چند کیلو گوجه برای زن می کشید.

خم می شوم روی صندلی عقب

کمرم صدایی می دهد و تمام خستگی ام در می رود

دست می چرخانم در کیف و بالخره پیدایش می کنم دوربین را بین کلی خرت و پرت.

در حالی که در لنز، ها می کنم پیاده می شوم و سمتشان می روم.

شاید عمیق شد نگاهم به آن طرف جاده، به آن زن در حال جدا کردن گوجه که مادرم است، به پسرکی با لنگه کفشی دخترانه. آری. بی نهایت زوم کردم رویشان.

مردک، به همراه بوقی کش دار، چند فحش رکیک نثارم می کند. از همان فحش های بوق دار. گازش را می گیرد و می گیرد و می گیرد، و گرد و خاکش را می بلعم یک جا.

چه حسی گرفتم از آن باریکه ی آب

از بوی طبیعت

گله ی گوسفندان

چه خوب. چه خوب که آخر هفته ها به بهانه ی سر زدن به خاله ها، از این جاده عبور می کنیم. از جاده ای که پر است از حس های خوب.

دور لب هاشان هم گل شده

عمیق می خندند با هر فلشی که دوربین می زند.

گمانم تا آن روز، کسی لب های خندان و چشمان پربرقشان را ثبت نکرده بود، و برای اولین بار فلش دوربین، چشم هایشان را تنگ، و لبانشان را خندان کرد.

: پسر جان، هفته ی دیگه، کنار همین درخت و باریکه ی آب می بینمت؟؟

: بله خانم.

: خانم نه. ماهی. بگو ماهی.

پس هفته ی دیگه می بینمت.  عکس دوتایی با این داداش کوچولوت داری؟؟

: نه.

: هفته ی دیگه داری.

پسرک بوی خاک می داد. مست می شوم با این بو.

دست تکان دادنشان ادامه داشت تا پیچی که ما را به خاله ها نزدیک می کند.

هفته های بعد دیگر ندیدمشان.

سه سال می گذرد از آن روز و من هنوز هم چشمانم را ریز می کنم تا شاید کنار جاده ببینمشان.

آن درخت هست

باریکه ی آب را هم می بینم

مترسک ها برایم دست تکان می دهند

اما نیستند دو برادر.

خدا پشت و پناهتان.

با باز کردن فایل عکس های گذشته، مرور کردم آن روز را.

محله ای به نام تونل وحشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آرزویی در دل قاصدک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خنده هایی شیرین تر از مربای توت فرنگی

کتری را پر و زیرش را روشن کنی. نان سنگک را داغ کنی. کمی مربای توت فرنگی جا کنی و بعد پنیر را بیرون بیاوری.

شروع به شکستن گردو کنی. آبجی ها در جایشان تکانی بخورند و تو آرامتر روی گردوها بکوبی.

چای را دم کنی و باز وارد تراس شوی. به آسمان نگاه کنی و چشمانت جمع شوند. مثل بچگی هایت برای هواپیما، دست تکان دهی.

به کاکتوس کوچک خیره می شوی و برایش آواز می خوانی.

هی بخواهی خود را گول بزنی و بگویی حالم خوب است.

در کابینت را باز می کنی و به دنبال جعبه ی قرص های مادر می گردی. با دیدن ورق خالی استامینوفن، دلت می خواهد سرت را محکم به همان کابینت بکوبی.کف آشپزخانه می نشینی. اعضای صورتت در حال جمع شدنن.

دستش را روی شکم برآمده اش گذاشته و خمیازه کشان به سمت آشپزخانه می آید.

بلند می شوی. می خندی. سفره را پهن می کنی و باز می خندی. انگار نه سرت درد می کند و نه تمام وجودت. فقط می دانی باااااید صبحانه را در کنار دو خواهرت، با لذت بخوری. حتی اگر خواهر وسطی برایت قیافه بگیرد.

زنگی به مادر بزنی و از حالش باخبر شوی. خداروشکر که خوب است. دلت برایش تنگ شده باشد و بگویی که می شود امروز را زودتر بیایی؟؟؟ بخندد و بگوید که مادرجان هنوز ساعت دهه.

ساعت یک دوباره زنگ بزنی. تعجب کند و بعد از کمی سکوت بگوید: نکنه تولدمه؟؟؟چه خبره که اصرار داری زود بیام خونه؟؟؟بخندی.

کی گفته ساعت سه دوباره زنگ زدم؟؟؟بله...ساعت سه زنگ زدم: مامااااااااااان فسقل داره به دنیا میاااادددد بیاااااااا زووووود.

قبل از شنیدن هر حرفی خودت منفجر شوی از خنده و بعد آبجی بزرگه بخندد. از آن ور خط هم صدای خنده ی مامان بیاید و تو فقط گوش دهی به این خنده های شیرین. خنده هایی شیرین تر از مربای توت فرنگی.

سها زنگ بزند و حال دخترخاله ماهی اش را بپرسد. بگوید دلتنگت شده و اصرار کند خانه شان بروی. تو هم از خدا خواسته قبول کنی. فردا جمعمان جمع است در خانه ی خاله لیلی جان. دلم برای ترشی هایت تنگ شده خاله لیلی.

چشیدن قورمه سبزی مادربزرگ در دنیایی دیگر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

و من چقدر لذت می برم از کشیدن درونم

دسته ای از آدم ها هستند، که باید در مقابلشان تعظیم کرد. چرا که تو را هول می دهند در خودت، و وقتی در خودت باشی چاره ای جز غرق شدن در کاغذ و رنگ، نداری.

دو سال پیش، همین آدم ها آنقدر مرا در خود فرو بردند که نتیجه اش شد خلق تابلویی پر از بدی های ریز و درشت و من یکی از بهترین نقاشی هایم را مدیون آدمیان زندگیم هستم.

و اما این بار باید درونم را به تصویر بکشم، فکرم را، عقایدم را.

وقتی زبان گفتن ندارم، باااااااااااااااید به تصویر بکشم حرف هایم را تا شاید کمی، فقط کمی مرا بفهمند. هیچ مهم نیست، مهم نیست که مرا بفهمند یا نه؟ مهم زبان تند و تیزشان است که مرا دعوت به خلق تصاویر دیده نشده می کند.

از حالا می بینم دهان های باز و چشم هایی را که به بوم روی دیوار خیره شده اند، و من چقدر لذت می برم آن لحظه، چرا که فریااااااااااااااااااااد می زنم بدونم آن که دهانم باز شود. یا بهتر است بگویم، درونی که روی بوم ریخته ام، فریاد می زند.

این آدم ها تا مرا وادار به زدن نمایشگاه نکنند، دست برنمی دارند و من ممنونشان هستم

قرهای ریز دخترک و آوازی دلنشین، از طبقه ی سوم دیدن دارد

چشم می چرخانی. دیده نمی شود اما شنیده می شود صدای سازش، آوازش.

تا به پای پنجره برسد، در ذهن تجسمش می کنی

مردی جوان، با یک پیراهن چهارخانه ی درشت، موهایی که انگار مدت هاست قیچی نخورده

چشمانت را باز می کنی

جوانی با موهای نامرتب که چهارخانه های پیراهنش ریز است نه درشت

پرده را روی موهایت می کشی

برایت دست تکان می دهد

پر انرژی تر می خواند:

به دیدن من بیا مهتاب دراومد، بیا عزیزم بیا صبرم سر اومد، می دونی قلبم آروم نداره، تو سینه ی من یه بی قراره......

می خندی و او تعظیم می کند

همسایه ها با چادرهای گل گلی، بیژامه و موهایی شانه نخورده پیدایشان می شود

دختربچه ی سه ساله، با پیراهن چین چینی اش، وسط کوچه قر می دهد و مادرش ذوق می کند. با همان قرهای ریزش سمت مرد می رود و دست کوچکش را سمتش می گیرد.

دست های زیادی سمتش می روند.

ضربه ای یه شانه ات می زند و تو با یک جیغ کوتاه از جا می پری و یک مامان کش دااااااار می گویی. این مدل مامان گفتن یعنی این که مرا ترساندی و همچین وقتایی، مامان ها می خندند و کیف می کنند از  ترساندنت. پولی را کف دستت می گذارد و تو هم دستت را طرف مرد می گیری. می خواند...سلطان قلبم را می خواند و می رود. پنجره هنوز باز است.


+ خوشا به حال آنان که ترس، برایشان معنا ندارد و دورش را سیم خاردار کشیده اند. خوشا به حال آنان که توانایی جنگیدن با حرف های زور را دارند.