نتیجه ی تنبلی و امروز و فردا کردنایی که شماهاهم بلدین، میشه سه شبانه روز حبس کردن خودت تو اتاق و خم شدن رو بوم صد در هفتاد لعنتی که هر چی می کشی پر نمیشه. دری وری هایی که همراه با باز کردن در رنگا و شستن قلم مو ها نثار خودت می کنی هم تمومی نداره. و جمله ی معروف و همیشگی مامانم که: بچه پیر میشی از بی خوابی. و تو، تو دلت میگی: منو چیزای دیگه پیر می کنه نه بی خوابی. این جمله هم شوت شد طرف هزاران جملات و حرف های نگفته که تو دلت سنگینی می کنن و چقدر دوست داری یه روزی داااااااااااد بزنی و با صدای بلد همشونو به زبون بیاری. وای که چقدر اون روز سبک میشم و اویم میدونم که اون روز وجود نداره.
این چند شب، سیلی های محکمی از خودم خوردم جهت پریدن خواب و تموم کردن تابلو. ما با قهوه خواب از سرمون نمی پره.
تا دیروز صبح ساعت هشت و نیم، بوم بنده پر شد از داستان عشق و عاشقی زال و رودابه. و بنده خمیازه کشان، بوم به دست به سمت دانشگاه رفتم.
با دیدن کارای بچه ها، گفتم ماهیییییی دیوونه ای به خدااااااااا. این همه سخت گرفتی به خودت بعد اینا..... البته اونا هم با دیدن کار من بعد از گفتن واااااااااااای های کش دار قصد خفه کردنمو داشتن. چرا که بنده بی نهایت برای خوب شدن کارم زحمت کشیدم. ولی وقتی کار بچه ها رو دیدم هنگ کردم. خیلی آسون گرفته بودن و طرح هاشون به شدت بچه گانه بود.
خلاصه آخرین ژوژمان، دیروز برگزار شد.
دو سال گذشت...و من ازحالا دلتنگ این دوسالی که گذشت شدم.
بچه ها وقتی متوجه شدن فعلا برای کارشناسی نمی خونم ناراحت شدن. بیشتر از همه، خانم Sh ناراحته.
وقتی ازم خواستن برم تو گروه تلگرامیشون و من گفتم تلگرام ندارم، یکی از دوستان حرفی زد که به شدت ناراحت شدم. نمیدونم چرا این روزا برای عده ای، تو تگرام و...نبودن عجیبه.
آهنگ عاصی پخش بشه و بعد صدای مامان: دختر هلاک شدی توووو...کجایی؟؟
تو راهم.
مامان با استرس زیاااااد: داری از خیابون رد میشی خوابت نگیره بری زیر ماشین. و تو می خندی. صدای گوشی رو بلندتر می کنی تا از بین بوق ماشین و موتورها صدای قشنگشو بهتر بشنوی که میگه: نخنددددد راست میگم دیگه.
آی مامان همیشه نگران و استرس زای من دوستت دارم.
دوستان، من اگه گاهی دلم می گیره و میام اینجا از ناراحتیام می نویسم، لزومی نداره شما همشو بخونید که بعدش بخواید بهم غز بزنید و تو پیغام هاتون با لحن بدی حرف بزنید. عزیزای من، کسی مجبورتون نکرده بیاین اینجا. بهتون پیشنهاد می کنم که نیاید چون این روزا خبری از پست های شاد و خوشی های زندگی نیست و من هیچ دوست ندارم مثل الآن، مجبوری شروع به نوشتن این چند روز بکنم. ( روی صحبتم با یکی دوتا از دوستانه که فکر می کنم خودشون متوجه شدن.)
پنج ساعت در بازار بچرخد و بچرخد
با ذوق وسط خانه بنشیند و نایلون را باز کند
و تو با دیدن لباس های کوچولو موچولو ذوق کنی و دستت را روی شکم آبجی بگذاری و چند کلمه ای با فسقل خان صحبت کنی و از خوش سلیقه بودن مادربزرگش برایش بگویی.
برایش سالاد شیرازی درست کنی در کنار باقالی پلو
غیر مستقیم بگوید که هوس پوره ی سیب زمینی کرده
و تو دست به کار شوی
سفره را بچینی
دستت را زیر چانه ات بگذاری
و با لبخند نگاهش کنی
پلک هایت سنگین شوند.
این آبیه دیگه خیلی پسرونه
متوجه پچ پچ های یواشکی شدن
بیرون رفتنای مامان و بابا
نگاه های خنده دار داماد
یهویی غیب شدن آبجی وسطی
و این کههههههههههه تا می خواستم برم سمت یخچال مانع می شدن چون ممکن بود با دیدن کیک متوجه همه چی بشم.
با چشمای بسته صدای دامادو می شنوم: ا پارسال همین روز شمال بودیم و....اما نتونست جملشو کامل کنه چرا که آبجی جان فوری بحثو عوض کرد. و بنده متوجه همه چی شدم امااااااااااااا خودمو طوری نشون دادم که انگار نمیدونم. دلم می خواست ذوقشون برای غافلگیر کردنم ادامه داشته باشه.
خلاصههههههه وارد اتاق آبجی شدم که دیدم رنگشون پرید. آبجی وسطی بادکنک به دست خشکش زد و همه زدیم زیر خنده. بنده رو تو اتاق زندانی کردن و بعد از دقایقی صدای آهنگ تولد بلند شد و من باید از اتاق بیرون می رفتم. خیلییییییییییییی خجالت می کشم وقتی برام تولد می گیرن. شب تولدمم آب شدم از خجالت.
باید شمع رو فوت می کردم اما قبلش مثل هرسال آرزو کردم.
هم اکنون صدای لالایی سها تو خونه پیچیده و رهام جیگرو رو پاش به طرز وحشتناکی تکون میدهصداش بدجوری خوابو به چشمام آورد و اینطور که پیداست به جای رهام من خوابم می بره
خیلی خسته ام.
مامان رو به آبجی وسطی: ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.
آبجی رو به من: واستا بگیرمتتتتتتتتتتت.
خنده ی امروزم کش دار نبود.
مامان: ماهییییییییی قراره نوه کوچولومونم تو رو ماهی صدا کنه؟؟؟
جنسیت فسقلی جان مشخص شد. بهتره بگم فسقل خان.
مسافرکوچولوی ما پسره. دکتر گفته وزنش زیاده و چاقالو تشریف داره. الهی فداش بشم من. عکسشم دیدم و کلی بالا و پایین پریدم و در آخر اشک ذوق ریختم.
سعی می کنم ماجراهای این چند روزو بنویسم البته فقططططططط خوباشو.
و این کهههه فردا ژوژمان چاپ دستی و تصویرسازی دارم. بعدشم که شاید کمی با سید بحث کنم به خاطر گندی که به کتابم زده و کلی پول بابتش گرفته.
حالم بهتر که بشه به همتون سر می زنم.