کتری را پر و زیرش را روشن کنی. نان سنگک را داغ کنی. کمی مربای توت فرنگی جا کنی و بعد پنیر را بیرون بیاوری.
شروع به شکستن گردو کنی. آبجی ها در جایشان تکانی بخورند و تو آرامتر روی گردوها بکوبی.
چای را دم کنی و باز وارد تراس شوی. به آسمان نگاه کنی و چشمانت جمع شوند. مثل بچگی هایت برای هواپیما، دست تکان دهی.
به کاکتوس کوچک خیره می شوی و برایش آواز می خوانی.
هی بخواهی خود را گول بزنی و بگویی حالم خوب است.
در کابینت را باز می کنی و به دنبال جعبه ی قرص های مادر می گردی. با دیدن ورق خالی استامینوفن، دلت می خواهد سرت را محکم به همان کابینت بکوبی.کف آشپزخانه می نشینی. اعضای صورتت در حال جمع شدنن.
دستش را روی شکم برآمده اش گذاشته و خمیازه کشان به سمت آشپزخانه می آید.
بلند می شوی. می خندی. سفره را پهن می کنی و باز می خندی. انگار نه سرت درد می کند و نه تمام وجودت. فقط می دانی باااااید صبحانه را در کنار دو خواهرت، با لذت بخوری. حتی اگر خواهر وسطی برایت قیافه بگیرد.
زنگی به مادر بزنی و از حالش باخبر شوی. خداروشکر که خوب است. دلت برایش تنگ شده باشد و بگویی که می شود امروز را زودتر بیایی؟؟؟ بخندد و بگوید که مادرجان هنوز ساعت دهه.
ساعت یک دوباره زنگ بزنی. تعجب کند و بعد از کمی سکوت بگوید: نکنه تولدمه؟؟؟چه خبره که اصرار داری زود بیام خونه؟؟؟بخندی.
کی گفته ساعت سه دوباره زنگ زدم؟؟؟بله...ساعت سه زنگ زدم: مامااااااااااان فسقل داره به دنیا میاااادددد بیاااااااا زووووود.
قبل از شنیدن هر حرفی خودت منفجر شوی از خنده و بعد آبجی بزرگه بخندد. از آن ور خط هم صدای خنده ی مامان بیاید و تو فقط گوش دهی به این خنده های شیرین. خنده هایی شیرین تر از مربای توت فرنگی.
سها زنگ بزند و حال دخترخاله ماهی اش را بپرسد. بگوید دلتنگت شده و اصرار کند خانه شان بروی. تو هم از خدا خواسته قبول کنی. فردا جمعمان جمع است در خانه ی خاله لیلی جان. دلم برای ترشی هایت تنگ شده خاله لیلی.