شوری بغض، و شیرینی جوشانده ی مادر، در کنار لبخند همیشگی پدربزرگ.
طعم عجیبیست ترکیبشان.
دقایقی زیردوش آب گرم که نه. آب جوش، خمیده بایستی. حوله ی آبی رنگ را مثل کلاه هندی ها دور موهایت بپیچانی و همان طور خم خم، تا کنج اتاق بیایی و زانو بزنی.
نمی دانم چه مرگش است. دلم را می گویم. قابل توصیف نیست حال دلم، روحم، قلبم.
+ می دانم هوایم را داری خالق خوبی ها. خالق مهربانی ها، می شود از آن معجزه هایت نصیبم شود؟ بزرگ هم نباشد. کوچک باشد. حتی اگر خیلییییییی کوچک هم باشد، حالم را دگرگون می کند.