کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

آقای نامه رسان :)

بعد از تنبلی دیشب و نشستن ظرفا، نتیجه شد صبح زود دست به کار شدن و در حالی که لباسام خیس شدن و ژولی پولی ام، زنگ خونه به صدا دراومد و با خنده ی کش داااااااااار، یه متر پریدم هوا. مامانم با خنده ای کش دارتر از من گفت: بالخره انتظار به سر رسید ماهی! حدس زدیم پسنچی جان پشت در باشه و حدسمون هم درست بود.

مانتو و شال به دست پریدم تو آسانسور و همونجور که پایین می رفتم مانتو رو تن کردم.

آقای پستچی جان بعد از اندکی نگاه گفت: خانم صبوری؟؟

من در حالی که دستمو بردم طرفش و می خواستم به زور اون بسته و ازش بگیرم، گفتم: بله دیگه!

پستچی با نگاه خییییییلی بیشتر: ماهی؟ ماهی صبوری؟

من با خنده ای کش دار: بلهههههه. ماهی هستم. ماهی صبوری. حالا میشه لطف کنید اون بسته رو بدین که قلبم داره از خوشحالی وایمیسته آقا

پستچی جان در حالی که اون چیزی که اسمشو نمیدونم رو میده دستم تا امضا کنم، میگه: چه اسم قشنگی دارین خانم.

و چند بار میگه ماهی و به روبه رو خیره میشه.

بسته رو که گرفت طرفم می خواستم از خوشحالی جیییییییییییییییییغ بزنم   صدایی از درون گفت: هی ماهی زشته. خودتو جمع کن. الآن همه می فهمن اولین باره پستچی برات چیزی میاره!

خنده ای تحویل آقای نامه رسان دادم و تشکر کردم. ایشون هم با صدای بلند گفت: خداحافظ خانم ماهی خانم خوش خنده.

درو بستم و تندی مشغول باز کردن بسته شدم. وااااااااااااااای دوتا برگه پر از نوشته با یه دست خط خییییییییییییلییییییییی زیبا. یه چیز آبی رنگ هم به چشمم خورد. آبی فیروزه ای. همون رنگی که عاشقشم.  ولی اول شروع کردم به خوندن و بعد اون چیز آبی رنگ رو بیرون آوردم و دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و یه جیغ بلند اما کوچولووووو کشیدم و دور پارکینگ دویدم! امااااااا ناگهان در آسانسور باز شد و آقای همسایه جان با دیدن من که دستم چندتا کاغذ بود و یه دفترچه ی خیلی خوشگل آبی فیروزه ای، و بالا پایین می پریدم و می خندیدم، اندکی متعجب شد و به اینور اونور رو نگاه کرد تا ببینه چه خبره؟!

بنده هم برای این که سوژه ی ایشون نشم، شروع کردم به ورزش کردن! که مثلا من داشتم ورزش می کردم. و آقای همسایه با خنده و در حالی که به لباسام که اصلا مناسب ورزش نبودن نگاه می کرد، گفت: خسته نباشی خانم.

بنده هم خیلی جدی در حالی که مثلا داشتم ورزش می کردم گفتم: سلامت باشی آقا. روز خوبی داشته باشین و خنده ی کش دار فراموش نشه.

نامه رو چند بار خوندم و بازم دلم می خواد بخونمش.

لادن مهربونم، یکی یه دونه ی عزییییییییییییزم، نمیدونی که چقدر خوشحال شدم و از خوشحالی زیاد، لحظه ای خنده ام قطع نمیشه. خیییییلیییییییی دوستت می دااااااااااارم.

بقیه ی حرفا، تو نامه ی بعدی پست خواهد شد

دوستان ببخشید که جمله بندی این پست خوب نبود. عجله ای نوشتم.

دوستون دارم.

تولدددد :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هم خسته ام از زنده بودن، هم زندگی رو دوست دارم :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.