برای بار هزااااااااااااااارم تو راه برگشت از باشگاه، وقتی آبجی در حال خرید روزنامه بود، آروم آروم پشت دکه رفتم و چسبیدم به دیوار. همیشه هم قلبم تند و تند می زنه :)
یاد بچگی هام افتادم. :)))
صدای آبجی جان هم به گوش رسید و چند باری گفت: ماااااااااهیییییی
چند لحظه بعد با خنده ی کش دااار اومد کنارم. خنده هاش تمومی نداشت :)))
اشاره کرد به طباخی روبه رو و با یه آقایی مواجه شدم که برام دست تکون می داد و با اشاره گفت که من جاتو لو دادم!!!!!
اعتراف کرد و بعد معذرت خواهی
+ یه نسکافه ی خوشمزه که آبجی جان زحمت کشید و درست کرد و همه ی خستگی بنده در رفت :)
میز به این شلوغی دیده بودین؟! :)))))
بخشی از کتاب " نگران نباش، زندگی کن " :
وقتی سرنوشت لیمویی به ما می دهد، بیا سعی کنیم از آن لیموناد درست کنیم.
این یکی از قانون هاست برای پرورش یک دیدگاه ذهنی، که آرامش و شادی را برای ما به ارمغان بیاورد.
بهترین حس، با بوی بارون به آدم دست میده. هم اکنون در این حس غرق شده ام!
بعدانوشت: با اووووووووون همه خستگی و پادرد، دلش نیومد نه بگه و نیم ساعتی تو کوچه پس کوچه های تاریک، زیر بارون قدم زدیم.
چقده من بدم. با اون خستگی مجبورش کردم بریم بیرون. در عوض کلیییییییی خندوندمش این مامان مهربونو :)