کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

از شکست های دوران کودکی مان بگوییم :)

"شکست"

چیزی که بزرگ و کوچک سرش نمی شود.

بارها و بارها، طعم تلخ شکست را چشیده ایم، چه در کودکی و چه بزرگسالی.

توان مقابله با شکست را نداشتیم آن زمان که در بچگی کردن هایمان غرق شده بودیم.

بچگی کردن شاید برای من خلاصه شود در آن چادر گل منگلی که به نرده های قهوه ای بالکن، که برگ های درخت انگور، رویش سایه انداخته بود، گره زده و اسمش را گذاشته بودیم " تاب ". تاب بازی می کردم و با هر تاب خوردن، نرده ها کمرم را به درد می آوردند، اما می خندیدم.

و یا گذاشتن شصت روی شلنگ آب و رو به خورشید گرفتن که نتیچه اش می شد " رنگین کمان ".

تابستان ها هم ول کردن دو جوجه اردک در بالکن و خط و نشان کشیدن برای گربه های پشمالویی که در هیچ تابستانی، به آرزویشان نرسیدند. اصلی ترین مانعشان من بودم.
دنبه هایی که به نخ می بستم و از پنجره ی آشپزخانه آویزان می کردم و گربه ی یک چشم با سه بچه اش تا دنبه را نمی گرفتند، ول کن نبودند. خنده ام بند نمی آمد و هی دنبه به خوردشان می دادم و می خندیدم.

و باز هم شلنگ به دست به زیر دیوار کاه گلی می ایستادم. دیوار خیس می شد و فقط بو می کشیدم. بوی خاک. آنقدر این کار را می کردم که صدای مادر در می آمد: آخر اون دیوار می ریزه رو سرمون.

از پله ها پایین رفتن و نشستن در مغازه ی پدر. ادایش را در آوردن و با دستمالی، فلز ها را تمیز کردن و سرک کشیدن در جعبه ی ابزارش.

و خیلییییییییییییییییییییییییییییییی کارهای دیگر.

این ها بخش اندکی از بچگی کردن هایم بوده. نمی دانم از شکست بگویم یا نه؟

یادآوری شکست های دوران بچگی، در بزرگی خنده آور است.

یکی از شکست هایم را شاید از مادر خوردم. روزهایی را به یاد دارم که لباس عروس کوتاهم را تن می کردم و روی آن موتور آبی رنگ قدیمی می نشستم و کمر پدر را محکم می گرفتم. موهایم در هوا رها شده و هر چه پدر بیشتر سرعت می گرفت، کمرش را محکم تر می گرفتم.

صدای خنده هایم در آن روزها، در گوشم می پیچد.

مثل خیلی از دختربچه های کوچک، در خیالم پدر را مرد زندگی خود می دانستم.

بگذارید واضح تر بگویم. " او را همسر خود می دانستم. "

هشتاد درصد دخترها، در کودکی همچین فکری می کنند و در بزرگی با یادآوری آن افکار و حس شکستی که داشته اند، می خندند.

شکست های فراوان در کودکی خورده ام و دنیا برایم تیره و تار می شد. اما امروز با یادآوری آن شکست ها، می خندم و می خندم و می خندم.

می خواهم از شکست هایتان در دوران کودکی بدانم.

نظرات 24 + ارسال نظر
باران جمعه 16 مهر 1395 ساعت 11:31 http://baranoali.blogfa.com

ماهی جونم بذار تعریف کنم و بخند
من تو دوران کودکی دختر شیطونی بودم. بعد از جشن عروسی دختر همسایمون کلی گریه کردم که منم میخوام عروس بشم
مادرم برای اینکه من رو آروم کنه کمی ارایشم کرد و گفت باشه تو عروسی. گفتم پس چرا داماد ندارم ؟
مادرم گفت خوب پدرت دامادت میشه ولی قبول نمیکردم
خلاصه اون شب تا صبح هم رو حسابی اذیت کردم
عحب شکستی خوردم من اون شب . تازه شکست عشقی هم بوده انگار. عروس بدون داماد



من چه بچه ای بودمااااااا. خودم می خواستم به زووووووووووووووور بابامو داماد کنم و بشم هووی مامانم بعد تو داماد راستکی می خواستی؟؟؟؟

میفروش جمعه 16 مهر 1395 ساعت 12:31

سلام
اینا که گفتی و بازیها و سرگرمی ها مال دهه سی و چهل بوده ، ماهی تو هم کم سن و سال نداریاااااااااا !! ؟ حالا چی شده که یاد سی چهل سال قبل افتادی !؟ ولی ممنون منو هم یاد بچه گی های خودم انداختی !
برقرار باشید. به امید دیدار

میفرووووووووووووووووووووووووووششششششششششششششش
چهل سااااااااااااااااااااال پیش؟؟؟؟؟؟؟

میفروش زود تند سریع بگو که تو بچگی چه شکستی خوردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه کوچولو از هشتاد سال پیش بگو برامون

دخمل جمعه 16 مهر 1395 ساعت 14:09 http://www.sheitony.blogfa.com

من وقتی بچه بودم دوساعت تمام با وسایل آشپزیم غذا درس میکردم و چون خواهر نداشتم،مامانمو مجبور میکردم که بیاد به عنوان مهمون از دست پختهای من بخوره.بعد مامانم عرض۵دقیقه غذا ها رو میخورد و دوباره میرفت پای گاز تا غذای واقعی درست کنه.این یکیش.
دومی هم این بود که خونه ما خیلی کوچولو بود و حیاطش هم کوچیک بود،چون تو خونه سازمانی زندگی میکردیم،البته الانم تو خونه سازمانی هستیم اما خب خونمون یه کوچولو بزرگتراز خونه قبلیمونه.اون موقع ها مد بود که تو خونه ها تاب های کوچولو واسه بچه ها تو اتاقشون میذاشتن که از سقف آویزون بود ومنم تو تلویزیون دیده بودم و خیلی دلم میخواست یکی ازاونا داشته باشم،اما بابام پول نداشت و نتونست ازاون تابا برام بخره و بجاش باطناب توی حتراس کوچولوی حیاط یه تاب طنابی درست کرکرد که جای نشیمن گاهش رو با چندتا چلتیکه چند لا درس کرد و من ساعت ها تاب خوردم روش.اما یه روز که بابام سرکار بود و خودم میخواستم تاب رو درست کنم،با علی گرهش زدیم و گره طناب شل بود و منم از رو تاب افتادم زمین و بعدش دیگه هیچی یادم نیومد تا وقتی که توبیمارستان چشم باز کردم

عزیزمممم


من یه بار تو پارک از رو تاب افتادم و بی دندون شدمدندونای نازنینم شکستن البته این شکست نبود.

دخمل جمعه 16 مهر 1395 ساعت 14:11 http://www.sheitony.blogfa.com

ماهی چرا میخواستی تو وب من سکوت کنی؟؟؟؟بیا هرچی دلت خواست بپرس عزیزم.

شوخی بود

سمیرا جمعه 16 مهر 1395 ساعت 17:52

اقا منم کمی فک کنم یادم بیاد تعریف کنم براتون



منتظریم


سمیرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا دلم برات تنگ شده هااااااا

سمیرا جمعه 16 مهر 1395 ساعت 18:41

دل به دل راه داره گلممممممبرات میخام عکس بذارم



چه خوووووووووووووبمنتظرم

Maede جمعه 16 مهر 1395 ساعت 19:20 http://mahomahi1.blogfa.com

خووش به حاالت
مامانم همش موهای منو پسرونه میزد و هیچوقت برام لباس عروس نمی خرید
نمیدونم چرا

مامان منم بدش نمیومد که یه دستی به موهام بزنه. گاهی هم این کارو می کرد و من تا هفته ها بغض داشتم و غمگین بودم.
تا با قیچی میومد سمتم می گفتم: برا عروسی دایی می خوام موهام بلند باشه
حالا اصلا معلوم نبود دایی کی می خواد داماد بشه
حالا برعکس شده. گاهی من دلم می خواد موهامو از ته بزنم ولی بقیه اجازه نمیدن.

ZahRa ❤ MahDi جمعه 16 مهر 1395 ساعت 23:58 http://mylovelyworld2016.mihanblog.com/

من هیچ وقت بابامو همسر خودم نمیدونستم
کلا تا الانش تو فاز شوهر نبودم
سلام خوبی عزیزم؟
ببخش ک نبودم
فسقلی خاله چطوره؟
منم دارم خاله میشم

وای زهرااااااااااااااااااااااااا
کجایی تو دختر؟؟؟خوبی؟؟
از خانوم خونه حالتو پرسیدم. خیلی نگران شده بودماااااااااااااااااااا.
سلام
فدات بشم. فسقل و خاله ماهی خوبن.
حال خودت چطوره؟؟؟
کار آقا مهدی جور شد؟

وای چه خووووووووووووووووووووب خیلیییییییییییییییییییییییییی خوشحال شدم از خاله شدنتعزیییییییییزممممم
تبریک میگم

elina شنبه 17 مهر 1395 ساعت 00:05 http://Elina17.blogfa.com

اصولا وختی من بچه بودم.... من شکستو میخوردم نه شکست منو

الوچه بانو شنبه 17 مهر 1395 ساعت 00:33 http://aloche-torobche.mihanblog.com

من یبار ب مامانم گفتم بچه بودم یا با بابا ازدواج میکنم یا هیچکس
ولی کاش همه ی مردا مثل بابا ها بودن ماهی
حضور سبز خودمو تبریک میگم بهت


نه آلوچه. همه ی باباها خیلی خوب نیستن.
مثلا من دوست دارم مردا، شبیه به رضابندری باشن.
هیچ مردی رو شبیه به رضا بندری ندیدم تا به امروز

آلوووووووووووووچهههههههههههههههه
کجایی تو آخه؟؟؟
خوبی؟

یکی یدونه‡: )) شنبه 17 مهر 1395 ساعت 01:14 http://ye-dokhtare-1994.blogfa.com

من هروقت از مهد کودک برمیگشتم واسه سربازی ک بالای برجک نگهبانی میداد دست تکون میدادم تازه بعضی وقتا برام سوتم میزد : )

+ی روز یهویی غیبش زد و دیگ ندیدمش و ازون روز ب بعد هرکی رو ک نگهبانی میداد نگاه میکردم وقتی منو میدیدن برام دست تکون میدادن ولی من دیگ دست تکون نمیدادم : )والا بوخودا فک کردن من دوباره ازین کارا میکنم واه واه واه چ جلافتا : )


+یبارم ی قناری زرد خوشکل مال دوست بابام بود دبستانی بودم از مدرسه رفتم خونه دیدمش بابام گفت دوستش رفته مسافرت اینو داده دست ما منم میخواستم بهش یاد بدم حرف بزنه ولی نمیدونم چرا مرد : /

+تازه خرگوشم داشتم وقتی کوچولو بودم میخواستم بهشون یاد بدم ک مث بچه ها ک اول 4 دست و پامیرن بعد یکی دستاشونو میگیره بعد با دوپا راه میرن میخواستم ب خرگوشمم یاد بدم رو دوتا پاش بره گوشاشو میگرفتم اویزونش میکردم کمثلا یاد بگیره رو دوتا پاش راه بره ولی خو هیچوقت یاد نگرفت اصن تو این زمینه استعداد نداشت

دست تکون دادن برای نگهبان.
یکی یه دونه منم برا نگهبانا دست تکون می دادم وقتی کوچولو بودم.

خیلی سال پیشا دایی منم با یه قفس بزرگ که توش شش تا قناری بود اومد خونمون و داد به من. دوهفته بعدش می خواستیم بریم خونه ی خاله اینا و بابام می خواست خونه بمونه. منم سفارش کردم که مراقبشون باشیاااااااااااااا.
ولی وقتی برگشتم خونه، با قفس خالی که تو بالکن بود مواجه شدم.

اوااااا ما خاطراتمون مشترکه هاااااا
خرگوشم داشتم ولییییییییییییی یه کارایی می کرد که آدمو می ترسوند.
خرگوشم به دست بابام ناپدید شد.

زهرای ایمآ شنبه 17 مهر 1395 ساعت 02:57

چه تکست زیبایی ماهی جان

زهرا جان آدرس رو فراموش کردی.
ممنون از حضورت

مهندس شنبه 17 مهر 1395 ساعت 06:23 http://msengineer.blogsky.com/

اولین شکست من وقتی بود که به اصرار خواهر بزرگترم به مادرم دروغ گفتم که تلویزیون شکسته است و وقتی مادرم فهمید تا مدت ها با یاد آوری آن روز ناراحت میشدم، اولین شکستم دروغ بود ....

شکست دروغ..

ممنون که گفتی مهندس جان و امیدوارم هرگز با شکست مواجه نشی.

مسعود شنبه 17 مهر 1395 ساعت 13:39 http://sokoot-mard.blogfa.com

سلام

خوبید
من مسعودم
چیزی یادتون میاد از من

سلام.
ممنون خوبم.
شما خوبی؟
بله یادمه شما رو.

یکی یدونه‡: )) شنبه 17 مهر 1395 ساعت 14:01 http://ye-dokhtare-1994.blogfa.com

من یع عالمه خرگوش داشتم اینقده دوسشون میداشتم شبا کنار خودم میخوابوندمشون : )


+طوطیم داشتم تازه کله سحر ک میشد میومد با نوکش گوشمو ریز ریز گاز میگرفت یا نوکشو میزد زیر چونم ک قلقلکم بگیره بیدار بشم : )

هرکسیم پاشو میذاشت تو اتاقم انگشت پاهاشونو گاز میگرفت اصن با غریبه ها ک میومدن ابش تو یه جوب نمیرفت : )

تازه ب نوکش رژ قرمز میزدم اینقده جیگر میشد : )

با سینی دایره میزدم دمشو تکون تکون میداد : )

ای جونم

طوطی نوک قرمزی

من بیشتر جوجه داشتم. جوجه اردک و جوجه رنگی.
یه بار آبجی وسطی پاشو گذاشت رو شکم جوجه اردک من و من تا مدت ها افسرده شده بودم به خاطر از دست دادن جوجه اردکم
یه بارم جوجه ی خود آبجی وسطی نشست رو نرده ی بالکن. آفتاب بود و چرت می زد. تو چرت بود که یهو از رو نرده افتاد. افتاد تو حیاط طبقه ی پایین. منم بدو بدو از پله ها رفتم پایین و کلید خونه پایینی رو از بابابزرگم گرفتم.( کسی زندگی نمی کرد پایین).
خلاصه در خونه رو به کمک بابا باز کردم و رفتم حیاط. دیدم جوجه ی بیچار برعکس افتاده. همینجور که گریه می کردم بهش دست زدم و بلندش کردم که یهو راه رفت.
خودشو زده بود به مردناز یه طبقه افتاد و چیزیش نشد.

باران شنبه 17 مهر 1395 ساعت 19:56 http://baranoali.blogfa.com

ههههه مثل اینکه من از بچگی میدونستم باباها برامون داماد نمیشن . تو که میخواستی برای مامانت هووو بشی. واویلاااا


چه خنگولی بودم من
چهار پنج سالم بود فقط.

الی شنبه 17 مهر 1395 ساعت 20:20 http://www.baradustam.blogfa.com

سلام عزیییییز دلللللم [قلب][قلب][قلب]
دلم برات یه ذرهههه شده بود تو این چند روزی که نتونسته بودم بیام بهت سر بزنم.
راستش رفته بودیم کرج از اونجا هم برا یه روز رفتیم تهران خیییلی دلم میخواست ببینمت ولی نه نت داشتم نه شماره ای ازت داشتم که خبرت کنم...

سلام نازنینم
منم خیلی دلتنگت شدم و نگران.
ا کاشکی می شد همو ببینیم. عیبی نداره. ایشالا یه بار دیگه که اومدی تهران، هماهنگ می کنیم همو ببینیم

باران شنبه 17 مهر 1395 ساعت 20:22

تو عزیزمی. دیگه نگو فضولی که ناراحت میشم

الی شنبه 17 مهر 1395 ساعت 20:34 http://www.baradustam.blogfa.com

من از بچگیم خاله بازیام یادم میاد که چون ابجی نداشتم داداش بیچارمو همش کچل میکردم که بیاد باهام خاله بازی کنه .
تازهههه یه خاطره هم از همون پسر همسایمون دارم که یه بار یه خاطره ازش تعریف کردم گفتم خاستگاریمم اومد
نه سالم بود رفته بودم خونشون اون موقع اوشون راهنمایی بودن ابجیش برام ریاضی یاد میداد برا زنگ تفریح و استراحت پیشنهاد داد از بارفیکسشون بالا برم بارفیکسم به چارچوب در حموم بسته بودن !!! منم پریدم گرفتمش بعد اون پسر بیشوور هلم داد من که محکم رفتم جبو خوردم به در در باز شد دستامم ول شد تلپی افتادم کف حموم

وای چقده دلم برای خاله بازی ها تنگ شدهههههههههه
همیشه هم تو خاله بازی هام آشپزی می کردم. پفکو پودر می کردم می شد برنج و تخمه مغز می کردم و می ریختم تو آلوچه. می شد خورشت
تخمه ها گوشت بودن مثلااااا
از همون بچگی آشپزی می کردم
آره یادمه پسر همسایه رو
این پسرای همسایه گاهی خیلی اذیت می کردنااااااااا
ولی روزی که خونمونو عوض کردیم خیلی ناراحت بودم. یه همسایه داشتیم که دوتا پسر داشت. پسر بزرگش سه سال ازمن بزرگتره و کوچیکه سه سال از من کوچیکتر.
من با کوچیکه خیلی جور بودم. با هم بازی می کردیم و گاهی میومد خونمون تا با هم پازل بچینیم. الآن دانشگاه دولتی قبول شده. بزرگ شده. هم من و هم دوتا پسرا بزرگ شدیم. دیگه رومون نمیشه مثل اون وقتا با هم حرف بزنیم و همو اذیت کنیم.
همیشه هم چهارشنبه سوری ها، مامانشون دلمه درست می کرد و می رفتیم رو پشت بوم.
این دوتا برادر هم هی منه بیچاره رو با ترقه های صداداری که می نداختن جلو پام می ترسوندن.

پرحرفم نیستم

الی شنبه 17 مهر 1395 ساعت 21:49 http://www.baradustam.blogfa.com

اره از اولش یه اشپز حرفه اییه کد بانو بودیااا
اره قبلا توی پست راجب این دوتا برادر خونده بودم
شما از ما پیشرفته تر بودینااا ! پوشت بومووو دلمه ووو خخخخ
ای جاااااانم کی گفته تو پرحرفی عزیییزم با این حرفای خوبو شیرینت


دلم برا پشت بوم اون خونه تنگ شد.

میترا شنبه 17 مهر 1395 ساعت 23:21 http://gah-neveshtha.blogfa.com/

بزرگ ترین شکست بچگیم ازدواج پسر عمه ام بود

آخه همش میگفت تو فقط زن خودمی



یه جور شکست عشقی بوده

من جوجه رنگی فقط یبار برام خریدن اونم ازبس میشستمشون سرما خوردن مردن : /
اصن من دست ب کشتوندنم حرف نداره : /

جوجه اردکم پیش دانشگاهی بودم عموم واسم دوتا خریده بود یه بوووووی پیفی می گرفت اون اتاق وسط حیاطمون با اینک هر روز میشستمشون بعد چند روز بابام گفت یا میندازیشون بیرون یا خودتو میندازم بیرون : )
منم دادم ب پسر عمسادمون ببره روستا
اونم برده بود بعد چند وقت گفت ک اونا بزرگ شدن و جوجه هم دارن حتی : )


بیچاره ها.

جوجه های من زیاد عمر نمی کردن جز یکیشون.

پیک یکشنبه 18 مهر 1395 ساعت 00:39 http://eshtebahinevis.blogfa.com/

چه قشنگ!نمیدونستم.
چالش سختیه.
فکر کنم بزرگترینش این بود که فکر میکردم همه مثل من میبینند.چشم های من ضعیف بود و فکر میکردم همه همینطورند(خنده)

بین نظرات، جالب ترینش برام همینی بود که تو گفتی.

یکی یدونه‡: )) یکشنبه 18 مهر 1395 ساعت 14:32 http://ye-dokhtare-1994.blogfa.com

چقده جالب پیک جان : )
من ک فک میکردم هرکی چشمش رنگیه همه رو ب همون رنگ میبینه
یکی از دخترای اقوام چشماش سبز بود همش مدادرنگیامو میبردم پیشش و ازش سوال میکردم این چ رنگیه ک واقعا مطمین بشم اونم مث من میبینه رنگا رو : )


+و اینک از مامانم میپرسیدم ک منو از کجا اوردین چون اونموقع مامانم بیمارستان کار میکرد و هم دانشگاه میگفت توررو از داروخانه بیمارستان خریدم منم فک میکردم بچه ها رو میکنن تو شیشه های کوچولو و درشو میبندن مث ویترین میچینن هرکی هرکدومو خواست بخره

آره یکی یه دونه. خیلی جالبه.
هم فکری که پیک می کرده و هم فکر رنگی دیدن آدم های چشم رنگی که تو بچگی بهش فکر می کردی.

از دست تو دختر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد