کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

ترکیبی از ناراحتی و شادی خنده و گریه و خوشمزه :)

گاهی دلت می خواهد اسمی را بر زبان آوری، آن هم با صدای بلند. به بلندی صدای مورچه هایی که هیچ وقت شنیده نمی شود.

در این دنیا، بهانه های کوچک و بزرگی هستند برای جاری شدن اشک ها و لبخندها.

گاهی ممکن است بهانه ای بارانی، دست در دست بهانه ای قهقهه ای، به سراغت آیند.

و تو

دستت را روی چشمان خیست بگذاری و هم زمان، بخندی. از آن خنده های عمیق و کش دار، اما شاید تلخ.

چشمات بگریند و لبانت خنده های کش دار تحویل دهند.

+ کاش به آسانی می شد درست کرد هر آنچه را که دل می خواهد. مثل شیربرنج. مثل امروز غروب که وقتی کنترل را در دست می چرخاندم و یاد رضابندری افتادم که با هیجان فیلم ها را از تلویزیون برفکی کوچکش دنبال می کرد و کنترل را در دستش می چرخاند.

امروز، پا به روزی گذاشتم که هرگز فکرش را نمی کردم ممکن است روزی حسرتش را بخورم. همان روزی که در خانه ی پدربزرگ را باز کردیم و با ظرف های کوچک و بزرگی مواجه شدیم که روی بخاری، کابینت ها و حتی راحتی، گذاشته شده بودند. آن ظرف ها پر بودند از شیربرنج.

و جه ذوق می کرد با هر قاشقی که در دهان می گذاشتیم.

و باز پا به امروز و خانه ی خودمان گذاشتم. مثل همیشه، تنبلی کرده و جوراب هایش را درنیاوره، دراز کشیده. می گویم دلم شیربرنج می خواهد. با خنده می گوید: تو هم که ویار می کنی همش دختر من.

شروع می کنم به پختن. حاضر که می شود،  دلم نمی خواهد لب بهشان بزنم. بغض می کنم و خوب می دانم رضابندری عاشق شیربرنج است.

گردوها می شکنم و با اندکی دارچین شروع به تزئین می کنم. تزئین که نه....گند می زنم به ظاهرش و این یعنی حوصله ی تزئین ندارم.

شاید روزی، پا به امروز بگذارم و حسرتش را بخورم. درست مثل امروز که پا به روزی در گذشته گذاشتم. پا به خانه ای گذاشتم که درش برای همیشه به رویمان بسته است. خانه ای که آدمیانن دیگری درش خاطره سازی می کنند.

+ دیشب، کنار کوفته های مادر، اندکی شامی درست کردم. خوب می دانیم که کوفته، غذای موردعلاقه ی داماد نیست.

تمام آن ساعاتی را که پای گاز ایستادم و شامی ها را در دستم صاف کردم و در روغن انداختم، خندیدم. جسم و روحم را خنداندم آن هم بی دلیل.

جعفری ها را شستم و گوجه ها را سرخ کردم.

و نمی دانم چه شد که گفتند: طعم شامی های این بارت، با همیشه فرق داشت.

داماد کم مانده بود انگشت هایش را هم بخورد.

این بار عشق بیشتری بهشان تزریق کردم.

یا دیدن سفره مان، یاد فیلم مهمان مامان افتادم. آبجی وسطی با خنده گفت: تو اون فیلمه ننه مریم شامی پخته بود و هیشکی نمی خورد.

همه خندیدیم و گفتم اگه شامی های منو نخورید مثل ننه مریم قهر می کنمااااااااااااااا.

دیشب مرا ننه مریم صدا زدند و من ننه مریمی برایشان حرف زدم و خندیدیم.

در آخر هم با مادر از غذاهایمان تعریف کردیم. او از شامی های من، من هم از کوفته هایش.

همیشه، بعد از رفتن آبجی و داماد، تا کمر از تراس آویزان می شوم، سوتی می زنم و وقتی بالا را نگاه می کنند برایشان دستی تکان می دهم.

امروز داماد برایمان آش بلغور آورد.

خنده ام گرفت و ذوق کردم از این که خواهر و داماد نزدیکمان هستند و یاد روزهای دوری افتادم که انگار خواب بودند.

زندگی همه اش خواب است.

به فسقل که فکر می کنم قلبم تندددددددددد می زند و چشمانم خیس می شوند.


نظرات 51 + ارسال نظر
باران شنبه 13 شهریور 1395 ساعت 13:54 http://baranoali.blogfa.com

هووووم چه خوشمزه هایی

نوش جونتون عزیزدلم
خدا رحمت کنه پدربزرگ عزیزت رو ماهی جونم



ممنون عزیزم. خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد