چند دقیقه پیش، یهویی پر زد اومد تو کاغذم :))
بعدانوشت: تلفن زنگ خورد و با شنیدن حرف بابا کمی تعجب کردم. احتمالا وقتی رادیو گوش می داده از روز دختر، که گذشته با خبر شده.
بابا: زنگ بزن به آبجی بزرگه اینا، بگو بیان شب خونمون، می خوام شام ببرمتون بیرون.
: آخه مامان داره شام می پزه.
: نگه داره برا فردا. کادوی روز دختر بهتون بستنی هم میدم.
بهله...بابا جان کادوی خوردنی میدن.
هم اکنون آبجی بزرگه و داماد دارن میان خونمون.