چندبار از اتاقش، به دیوار اتاقم می کوبه. می شنوم ولی اهمیتی نمیدم. دوباره می کوبه. کنجکاو میشم که چی کارم داره ولی بازم اهمیت نمیدم و چشم می دوزم به عکسی که توش همه هستیم. رضابندری، من، مامان،خاله و دایی هاو...........دوباره می کوبه. این بار همراه با کوبیدن، یه چیزی هم میگه. دوباره خیره شدم به عکس. چشمامو بستم و خودمو تو اون خونه دیدم. آبجی بزرگه و شوهرآبجی، داشتن پچ پچ می کردن. خاله زری هم داشت با هیجان یه چیزی رو تعرف می کرد. مامان از کیک سیبی که خودمون پخته بودیم به همه میداد. همه می خندیدن و شاد بودن. چشم دوختم به رضا بندری. یه بالش صورتی رنگ آورد و گذاشت رو مبل یه نفره ای که جلوی تلویزیون بود و روش نشست. تلویزیون فقط و فقط برفک نشون میداد. نمیدونم از بین اون همه برفک چطور فیلم می دید و بلند بلند می خندید. کنترل رو هم تو دستاش می چرخوند و هر از گاهی با ذوق به بچه ها و عروس و داماد و نوه هاش نگاه می کرد و تو دلش می خندید.
دوباره کوبید به دیوار
و منو از اون خونه و خاطراتش با زووووووووووور کشید بیرون.
عصبانی شدم
دوباره کوبید به دیوار و گفت به نفعته که بیای.
از جلوی کامپیوتر و اون عکس پرخاطره بلند شدم و رفتم اتاق آبجی وسطی. دلم می خواست بزنمش.
با خنده نگاهم می کنه ولی چیزی نمیگه. زل میزنم بهش تا شاید یه چیزی بگه ولی سکوت می کنه و با کیف چیزی رو که تو دهنشه می خوره.
عصبانی تر میشم.
دستشو میاره سمتمو میگه بیا اینم واسه تو. تو دستش یه نصفه رنگارنگه. تندی میذارم تو دهنم و یه خنده ی کش دار تحویلش میدم.
امروز خیلی بارون اومد. صبح تا چشمامو باز کردم مثل همیشه رفتم جلوی پنجره. این بار با بغض رفتم. یه پیرزن چادری تو اون بارون رو زمین خیس نشسته بود. دیدن این پیرزن بهانه ای بود برای ترکیدن بغضم. تندی کتری رو گذاشتم تا آب جوش بیاد و چایی دم کردم. یه لیوان چایی با چندتا دونه خرما براش بردم. دلم می خواست بشینم باهاش حرف بزنم.
چه مهربون :) ....
چقدر خوب توصیف کردی منم اونجا بودم انگار!
پدربزرگ های دوست داشتنی .... بی تابی نکن ماهی صبور باش.آدم های مهربون دست بر قضا صبور هم هستند :)
یعنی دلم لک زده برای رنگانگ تازه!
چه خوب....پس تو هم حس کردی اومدی خونه ی رضابندری.
عاشق رنگارنگم.
امیدوارم خوب باشی،ببخش یه کم نامنظم سر میزنم یه مدت دیگه درست می شه،و اما: http://opload.ir/im/7m94/ed4239851daf1.jpg
خوبم خداروشکر.
هرچی می گذره، عکسا بهتر میشه.
ممنون
Khoshhal misham behem sar bezani
سلام
زیبا شروع کردی و زیباتر خاتمه دادی .
برقرار باشید. به امید دیدار
سلام.
ممنون میفروش
خاطرات .خاطرات.خاطرات
هیییییییییییییییی
اون روزا...صلح و صفاها...صمیمیت ها...دور هم بودناااااااا
نمیدونم چرا دیگه هیچی مث قبل نیست
منم مث تو منتظر یه بهانه ام که بغضم بترکه...
از صبح زود شکیلا گذاشتم و هق هق گریه کردم و
سبک شدم...
همین که چشمامو می بندم و برای چند لحظه خودمو تو اون روزای خوب می بینم، کافیه. حالم خوب میشه.
این بار شکیلا گوش نده سمیرا. چشماتو ببند و برو تو روزای خوب
رنگارنگ؟؟؟؟؟؟منظورت این کوچولوهاست دیگه آره؟؟؟
من خیلی دوس دارم مخصوصا با چایی
آره از همین کوچولوها
دلم خواست بازم
سلام عزیزم...خوبی ماهی جونم؟
ای جونم به نفعت بود اخه از زنگارنگ نمی شه گدشت
ای جونم چه مهربون...
سلام نازنینم
خوبم عزیزم تو خوبی؟؟؟؟
وای آره.....از رنگارنگ نمیشه گذشت
سلام عجیب دل مهربونی داری شما یه لحظه با رفتارت نسبت به پیرزن لبخند خدارو حس کردم
سلام.
سلام ماهی جونم
خوبی؟
دلم واست تنگ شده بود
سلام بهامین عزییییییییییییییزم
خوبم خداروشکر
فدای تو
سلام عزیزم خووووووووووووبی ؟؟؟
چه خبرا ؟؟؟؟
اینجام هوا ابریه
سلام نازنینم
خوبم عزیزم
تو خوبی؟؟؟؟
سلامتی...
چه خوب
هووووووم منم رنگارنگ خیلی دوس دارم
فدای دل مهربونت بشم عزیزدلم
خیلی خوشمزس


سلااااااااااام از اتاق فرمان اشاره میکنن میاین فقط یه شکلک میذارین میرین!!!!تازه اسمتونم نمیذارین


سخنی حرفی گذری....
چه کار جالبی کردی به اون خانومه چای و خرما دادی واقعا باریکلا داره...
سلاممممممم



سلام عزیزم...مرسی خانومی خوبم ...تو چطوری؟
دارم واسه اقای خونه مدل کت چرم می بینم
سلام نازنینم....خداروشکر....منم خوبم عزیزم.
وااااای کت چرم. می خوای کادو بدی بهش آیا؟؟
اره عزیزم...
خوش به حالش پس
سلام عزیزم
بطور اتفاقی با وبلاگت آشنا شدم
خوشحال میشم با هم دوست باشیم
اگر موافق باشی آدرست رو لینک کنم تا بتونم راحت بهت سر بزنم
سلام باران جان.
ممنون از حضورت.
خدا رو شکر.
خوبم ممنون.
خواستم تضاد داشته باشه با متن تو که ادامه ندادی.
بدترین نوع تنهایی همین موردی هست که گفتی تنهایی تو جمع این نشون میده اطرافیان نمی تونن درک صحیحی از تو داشته باشن یا اینکه تو نمی تونی با اطرافیان ارتباط برقرار کنی
واقعا خیلی خیلی بده.
گاهی وقتا این تنها گذاشتن باعث میشه قدرشون رو بهتر بدونیم،البته همیشه این تنها گذاشتن دست خود آدمی نیست مثلا خودت تو تا حالا نشده یکی رو تنها بذاری؟
ببین من تنهایی رو دوست دارم اما تنها بودن رو نه،سکوت رو خیلی خیلی دوست دارم اما گاهی هم زیادی پر حرف می شم،هیچ وقتم شخصی که تو ذهنم جا گرفته رو فراموش نمی کنم و اگه بدون خداحافظی بره منتظر برگشتش می مونم.
خب شاید ادامه بدم.
نه می توم ارتباط برقرار کنم و می کنم ولی.....نمیدونم چه جوری بگم......ولی باز هم اون حس تنهابودنه میاد سراغم.
من نه....تا به حال کسی رو تنها نزاشتم یا اگه گذاشتم دلیل محکمی داشتم.
خب هیچکس نمی تونه کسی رو که تو ذهنش جا گرفته رو فراموش کنه.
منظورم شخص تو یا خودم نبود کلی گفتم البته بجز قسمت آخر
چون تو وجود اونا دنبال چیزی می گردی که تو ذهن خودته یعنی انتظار داری اونطور که تو دهنت تو هست باشن و خودشون نباشن که درصدش کمه البته الان تنهایی تو کشور ما زیاد شده علتای زیادی هم داره که مهمترینش دغدغه هایی هست که برا خودمون ساختیم و عدم اعتماد که واقعا نمی شه به هر آدمی اعتماد کرد،اونا هم حتما برا خودشون دلایل محکمی برا تنها گذاشتن آدمی داشتن و گاهی ممکنه دلیلی برا من یا تو محکم باشه و برا بقیه اینطور نباشه و برعکس.
چرا خیلیا راحت می تونن اینکار رو انجام بدن و فراموش کنن دیروزشون رو.
متوجه شدم.
اوهوم....درست میگی.
چه خوب،خواهش می کنم.
.
.
.
اصلا ولش کن بذار یه جور دیگه بگم،چطوری متوجه شدی من خودم متوجه نشدم چی گفتم،خخخخخخخخخخخخ.
من فکر کنم چون بلاگ اسکای هستی آدرستو برای بلگفا نباید بزنی البته حدس میزنم چون چنتا دیگه از دوستایی که اونام بلاگ اسکای بودن همینو گفتن
آخه قبلا اینجوری نبود. چندروزه که اینجوری شده.
اگه نیای پیشم دیگه نمیاماااااااااا
کلک نکنه چون اسمت رفته سر در سینما تحویل نمیگیری!!!
"ماهی ساه کوچولو"
بوخودا من میام



با کی دوس داری حرف بزنی؟ با رضا بندری؟
با اون خانمه که بهش چایی دادم.