کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

کلبه ای برای نوشتن :)

به سراغ من اگرمی آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من

نمیدونم چی، کی و چطور من رو به اینجا کشوند؟

درست تو همین لحظه

همین امشب

همین حالا که لبریز از خواستن ها و نخواستن هام

لبریز از عشق و نفرت

همین حالا که تهی از هر چیزی هستم

تهی از خودم حتی


"جان من" تو این لحظه بیشتر از همیشه ازت متنفرم

از تو

از بذر دردی که تو وجودم کاشتی و حال ریشه کرده

آرامم

آرامم

زیر آسمان نشسته ام

و به آوای گنجشگک ها با جان و دل گوش می سپارم

نسیم، خود را میان گیسوانم جای می دهد و دست نوازش پر ز مهرش را برگیسوانم می کشد

و من خوشحالم

از بودن

از ماندن

از این که هنوز هم زیر این سقف آبی و پر ابر هستند کسانی که دوستشان دارم

کسانی که دوستم دارند

خورشید نگاهم می کند

و من در آرام ترین،  آبی ترین و پر نبض ترین دقایق عمرم خود را در آغوشم می فشارم

17آذر1399

افسوس که باید در پس پرده پنهان باشد خاطره سازی هامان

و هراس به جانم اندازد گر فریادشان زنم

چنین دردبار خاطرات را درون خویش زنده  نگه داشتن بس شیرین است

+ ابری بغض آلود در آغوشش می فشرد بهشت را، درختانش را، رهگذران را  و ما را.. و از همه ی مان بغض چکه می کرد جز رهگذران چتر به دست!

+دورتر از بهشت... جایی برای لمس بودنت :)

باور کنم حال خوب این دقایق را ؟!

اوایل همین آبان ماهی که گذشت بود

دوست داشتم آن روز را یا بهتر است بگویم آن چند ساعت اندک را

تمام ثانیه هایش را نفس کشیدم و مشامم را پر کردم  از عطر خوش زندگیم

+لوکس _ آتلیه

سه سال! 

به پایان سه سال رسیدیم

و شروع چهارمین سالی که نمیدانم چه ها برایمان در سر دارد..

نمیدانم خنده هامان بیش از اشک ها مان خواهد بود یا برعکس...

نمیدانم  پایانش چون آغازش دردناک است  یا خیر

آه از این همه ندانستن جانم به لب آمده‌...

+سلام چهارسالگی :)


نامه ی شماره11

این که جمعه بود یا شنبه، فراموش کردم ولی اصل ماجرا آنقدر برایم طعم تلخ زهرمار میداد که حتی ممکن است سال ها بعد از مرگم هم سر از قبر گل آلود و بی گل و گلابم بیرون آورم و فریاد زنم: دیگر هییییچ برایت نمی نویسم که نمی نویسم

و باز محکم تر فریاد  زنم که: می شنوی؟؟ دیگر ذوق هیچ چیز نخواهم داشت

بر قلب پردرد نهفته در سینه ام که دیگر نمی تپد می کوبم و نعره زنان می گویم: دیدی که تا ابد و یک روز پنهانی ترین معشوقه ماندم..


+ گمانم شنبه بود. دیدی حتی روزش را هم فراموش نکرده ام... آنقدر که تلخ بود..

آه ای معشوقه ی بیچاره..چگونه تاب می آوری این سینه ی پردرد را؟


+ تو، گل ها را نقاشی می کنی.. آفتاب گردان ها را نقاشی کردی و گفتی آن ها نخواهند مرد!

مرا هم نقاشی کردی

اما، می خواهم بدانم چگونه مرا کشیدی که روزها و شب ها خود را به نوازش های دردناک مرگ می سپارم؟؟!

نامه شماره ی10

پر از توست درون خالی من

و پیچکی درونم سبز که نه..هزار رنگ می شود

و آبی می ماند

و هی می پیچد و می پیچد و می پیجد

و هی قد می کشد

و می پیچد به جانم

پیچکی از جنس تو

ای پیچک آبی  پیچیده بر جانم

با این نجواها که تو را فریاد می زنند بگو چه کنم؟


+امروز چقدر دوستت دارم.. از میان همین فاصله ها چقدر عمیق دوستت دارم

این داستان: مونا باقری

مونا جانم، امشب با دردی که مچاله ام کرده و افکاری که آشفته بودنم را از فرسنگ ها فاصله عیان می سازد، برای فرار از این حال بد که چنگ انداخته به جانم، چشم دوختم به خنده های تو و نگاه یار با وفایت میان جنگل. برای لحظاتی دیگر درد در جان من نبود! ببخش که تو و یار عزیزدلت را از آغوش جنگل بیرون کشیدم و بعد برای دقایقی خودم را در آغوش جنگل یافتم. لباسم اما چون تو سفید نبود. شده بودم بانوی آبی پوش آن جنگل که یارم بی پروا مرا در آغوشش می چرخاندو می چرخاند. و بعد میان ارکیده ها  و آفتاب گردان ها با شروع آواز کاکاپوها در گوشش زمزمه کردم:

لالایی کن بخواب خوابت قشنگه، گل مهتاب شبا هزارتا رنگه. یه وقت بیدار نشی از خواب قصه، یه وقت پا نذاری تو شهرغصه. لالا لالا بخواب عاشق بیداره، برای خاطر تو بی قراره...

لمس کردم شکم خالیم را. غرق چشمانش می شوم و می گویم: نمیدانم مادر شدن چه رنگیست.. نمیدانم اگر تا ابد هم از رنگ و بوی مادرانگی چیزی نفهمم چه خواهد شد؟! نمیدانم اگر هیچ وقت شکم برآمده ای نداشته باشم و نتوانی لگد زدن های بچه ای که در جان من است را لمس کنی چه حالی خواهی شد؟

نمیدانم آیا تا ابد دونفره بودنمان را دوست خواهی داشت؟؟


+مونا مادری مهربان برای لوبیا کوچولوش "نیروانا" و همسری دوست داشتنی برای مرد زندگی اش "یوسف" است.

دقیق خاطرم نیست در چه روزی و چه سالی با خانواده ی سه نفره ی دوست داشتنی شان در همین فضای مجازی اینستاگرام آشنا شدم.

شاید دو سال می شود که تمام لحظات خوب و خاطرات شیرین و روزمره شان را دنبال می کنم و دوستشان دارم.

امشب که با پست آخرش مواجه شدم که  در کپشن خواسته بود بدونه هرکسی چطور خبر بارداریش رو به همسرش داده؟؟

این یه مسابقه است و دستش درد نکنه که برای زیباترین کامنت ها جایزه هم گذاشته :)

این شد که بعد از دقایقی با یه کامنت طولااااااانی از خودم زیر پستش مواجه شدم :)

+من نه مادر شده ام و نه حتی ازدواج کرده ام. فقط زیادی خیال پردازی می کنم و این بارهم دست خیال پردازی هایم را گرفته و برای مونا نوشتم :)


"سرتو بزار رو دامنم"

وقتی چشمات بسته بود با خودم زمزمه کردم: پر از "توست" درون خالی من!

زل زدم به اخم بین دو ابروت

چشمات که باز شدن و نگاهت گره خورد به نگاهم دیگه اثری از اخم نبود

باز چشماتو بستی و باز ابروهات درهم رفتن..

و باز...


حالا نگاه من گره خورد تو چشمات

از پایین دیدنت قشنگه

از روبه رو،  و از هر زاویه ی دیگه ای دیدنت قشنگه

گفتی  مثلا بگو کدوم شهرارو دوست داری بریم؟ بگو دوست داری خونمون کجا باشه؟

باید می گفتم خیلی به اینا فکر کردم و به خیلی چیزای دیگه ولی هیچ وقت درموردشون چیزی نگفتم!

جواب این سوالارو میدونستم..ولی نمیدونم چرا اون روز انگار هیچی نمیدونستم!

"شنبه5مهر1399"

نامه ای برای پاییز :)

دلبرم، شاید امسال نتونم اونجور که باید بغل بگیرمت و آوازی زیرلب زمزمه کنم و تو خش خش برگ های مچاله شده ات را دربیاوری و ابرها را برای باریدن فرابخوانی. و این گونه می شود که آوازم ترکیب می شود با نت های تو.. نت های پاییزی.

بعد از این ها را نگویم که چطور مرا دیوانه ی خود می کنی.. دیوانه ام می کنی با رنگین کمانت که چون پیچک، دور تا دور وجودم را فرا می گیرد

و چه خوش لحظه ایست لمس تو

این بود نامه ی من به پاییز :)

"شنبه، 29شهریور1399"

یک عاشقانه ی کوتاه دیگر هم سپری شد

با همان حس های همیشگی

با همه ی آن حس های جاودانه

:)

"شنبه-22شهریور1399"

با خنده و قلقلک و غمی که تو دلم دورش حصار کشیدم تا بیرون نزنه و شیرینی دقایق با هم بودن رو تلخ نکنه، گذشت :)

و الآن همین الآن تو همین لحظه، تو خلوت خودم با خودم، تو تاریکی شب، روبه روی چشم مدوسا، "غم" دست و پا درآورد و خودش رو از بین اون حصار بیرون کشید و من باز هم باید نوازشش کنم و امید را در گوشش نجوا کنم.. تنهای تنها.

گذر عمرما چنین است..

اونجور که باید نبودی.. اینو حتی" بهشت" هم فهمید! خیلی وقته هیچ چیزی اونجور که باید نیست و شاید تو اینطور بودن رو خیلی بیشتر از اون چیزایی که تو ذهن من رژه میرن دوست داری!

ولی من تو بد عذابیم. وسط یه غم بزرگ گیر کردم

غم تنهایی، غم نبون، غم نداشتن، غم هیچ شدن، غم به هیچ رسیدن..

غم.. غم... غم

حتی تو هم فقط و فقط یه شنونده شدی! مثل بقیه.. می شنوی اما نمی بینی، نمی فهمی..

میشه برا دل ناآرومم یه کار کنی؟ میشه برا این همه غم یه کار کنی؟؟

وای از این سوال های احمقانه ام..تو هیچ کاری نمی کنی و نخواهی کرد.. و من بازم دوستت دارم... اونقدر که گاهی در خلوت های شبانه ام صدای شکسته شدن استخوان هام رو می شنوم و از درد به خود می پیچم.

"10 شهریور1399"

این داستان: عادله :)

حدود یک هفته پیش گفته بود که دلنوشته هایی که تو اینستاگرام پست می کنم رو دوست داره و حتی گاهی بارها و بارها برای خوندنشون به پیج سر میزنه. بعد هم چندتا دلنوشته های خودش رو برام فرستاد و خواست کمکش کنم برای خوب نوشتن.

امروز صبح که چشم باز کردم با یه متن دیگه از"عادله" مواجه شدم که برایم نوشته بود:

"کرونا مارا خانه نشین کرد

و معنی فاصله اجتماعی را فهمیدیم

آدمها در لاک تنهایی خود خزیدند و همه دیدیم چه دنیای شگفت آوری است این قلعه تنهایی

و ماسک ها و ماسک ها..

تمام رفتارهای مسموم بر مبنای زیبایی را شکست..

و این چشم های ماست که سخن می گوید

امروز باید احساسم را تنها با چشمانم بیان می کردم

چقدر برایم سخت نبود

باران بارید و من پیدا شدم"

+ این بود دلنوشته ای از عادله جانم. و من بدون ای که به دنبال واژه ها بگردم برای رسیدن به جملاتی خوب، شروع به نوشتن کردم و در ادامه ی دلنوشته اش برایش این چنین نوشتم:

"و خدا می داند در این قلعه تنهایی، چه دردها که به جان خسته مان نشست و چه دلتنگی های جنون آوری را به دوش می کشیم..

و این پارچه های سفید و گاه رنگی نفس گیر بر دهان ها، لبخندها را از یادها محو کرده

و چشمانمان را قوی تر در گفتن ها و نگفتن ها، در خواهش های بی کلام، در خندیدن و گریستن..

چشم های بیچاره ام خسته اند از این همه قوی بودن..

کاش بودی و مجذوب این همه مهارت نهفته در چشمانم میشدی

حال اگر چشمانم را هم ببندم چه خواهد شد؟؟"


+ عادله جانم این روزا باعث شده بیشتر رو نوشتن تمرکز کنم و حتی بدون این که بدونه داره منو هول میده به سمت خلق متن های یهویی :)

و چه خوب این روزهایی که  پر هستن از بی قراری، آدمای هستن تا از فاصله های دور، خط به خط و واژه به واژه ی آنچه که در وجودمان نهفته را با دقت می خوانند و حتی گاهی زیر بعضی قسمت هارا خط می کشند :)

لطفا لطفا لطفا پای درد هایی که از وجود خسته مان بیرون میزند و چون خطوطی روی کاغذ می نشینند، بنشینیم، بخوانیم، بشنویم، بفهمیم، درک کنیم

نامه شماره 9

از عشق نهفته در رز سرخ، تا شکوفه های بهاری و عطر نرگس ها و صدها غنچه ی تازه  شکوفا شده، و عطر یاس ها، باید دسته گلی به زیبایی دنیایی که تو در آن هستی، دورپیج می کردم. و با روبانی شاید قرمز شاید هم آبی، همه شان را باهم در آغوش هم گره می زدم. و با قدم هایی کوتاه نههه.. بلکه دوان دوان به سمتت روانه می شدم و شاید هم خود را سوار بر قایق کوچک خیالیم می کردم و خود را به بلندترین موج می سپردم تا مرا با گل هایم به آغوش تو برساند. و تا طلوع فردا، تنها عطر تن تو و گل ها را استشمام می کردم. و سر بر سینه ات نهاده و گوش به موسیقی دلخواهم می سپردم. و در مردمک چشمانت دخترکی را می دیدم که خسته ی راه است و خیره به تو.. دلتنگ نوازش کردنت و طعم لبانت. و لبانت.. آخ لبانت...لبانت را به لبان پرعشق و تشنه ی من بسپار..

با عطر گل ها می شناسم دوست داشتنت را.. دوست داشتنت عجیب بوی گل می دهد

حال به جای آن که با یک بغل گل، خود را به تو برسانم، تنها چند شاخه ای آفتاب گردان را به سوی تو راهی کردم تا در گوشَت، آوای دلتنگی هایم را سر دهند. آفتاب گردان های عزیزم، دلتنگی ها و بی قراری هایم را در آغوش گرفته و خود را به تو رساندند. خوشا به سعادتشان، رویت را نظاره کردند و خیره به چشمان خورشیدشان گشتند.

 راستش به طلوع صبح فردایی که قرار است بهشان بتابی و دست نوازش به گلبرگ هاشان بکشی حسادت می کنم!

میدانی؟ تنها این آفتاب گردان ها هستند که عشق را زیباتر از همه ی گل ها در وجود خود نهفته می کنند و آغوششان بوی عشق می دهد و عشق.

+ امشب ساعت 9_ به وقت عشق در آغوش آفتاب گردان ها

"این نامه فقط یک رویا نیست"


شب های پر مزه؟ یا بدمزه؟ یا خونین مزه؟

میدانی چند وقت است که حتی سایه ی خیالیَت هم روی دیوار اتاقم  نقش نبسته و کنارم، درست کنار من، منی که روزی تمامت را پر کرده بودم، نیست ؟

انگار که روزها و ماه ها و سال هاست که ترک شده ام

بذر بی رنگ و روی "تَرک" درونم ریشه کرده، قد کشیده، حالا دیگر رنگ به رو دارد! خونین شده و چون پیچکی مرا در حصار خود می فشارد و می فشار و می فشارد

و تو هرگزهیچ  نمیدانی از درد این حصار پیچکی خونین رنگ...

نمیدانم درست چه وقت این بذر لعنتی درونم کاشته شد

ولی تمام آبیاری هایش را به خاطر دارم! همه شان را..

آبیاری شد، ماند و ریشه کرد به جانم

مگر جانم تمام شود تا این ریشه هم بخشکد..


+بغض های نشکسته طعم خون میدن. شب ها بیشتر از همیشه مزه مزه اش می کنم :)

یک زمزمه ی تلخ

25تیر1399:
خیلی ناگهانی اندکی امیدواری به سراغم اومد. و البته به همراهش ترس، استرس و نگرانی شدیدی که باید بگم همشون خوب بودن و دوسشون داشتم.
ولی با گذشت دو روز و درست در همین لحظه که دارم می نویسم، به این نتیجه رسیدم که فقط امیدوار بودن من کافی نیست!
زور من به تنهایی به خیلی چیزا نمیرسه
ولی با همه ی اینا دلم  خواست چنگ بزنم به همون یه ذره امیدواری. و این حسِ شاید شدن را برای خودم بزرگتر از اون چه که بود کردمش تا جایی که باز هم به دنیای خیالاتم پا گذاشتم و درست وقتی در اوج بودم، خیلی آرام در گوشم "نشدن" را زمزمه کرد!
+ سردرگمی سخته
+ انتظار سخنه
+ ندونستن این که دقیقا کجای زندگیشی سخته
+ تنهایی به دوش کشیدن بعضی چیزها سخته
+ و حتی تنهایی امیدوار بودن هم سخته

ای کاش اتاقم توانایی سخن گفتن داشت!

حس می کنم خیلی بیشتر از این ها عمر کردم! و شاید الآن یه دخترک صد ساله باشم با هزاران هزار آرزویی که هیچ وقت قادر به لمس و دست یابی بهشون نشدم!

به اندازه ی کسی که صدسال عمر کرده ولی زندگی نه، خسته ام.

حتی الآن که دارم می نویسم دیگه نمیدونم اصلا تعریفم از زندگی چیه؟!

یا حتی دیگه نمی تونم آرزوهامو مرور کنم و به یاد بیارم!

نمی تونم مث دیروز و همه ی روزایی که گذشت آرزوهامو بغل بگیرم و باهاشون زندگی کنم.. به رقص دعوتشون کنم و گاهی هم بعد از بوسه ی صبح، حین نوشیدن قهوه بیشتر بهش زل بزنم!

انگار که دارم یه دوره ی فراموشی پر درد رو تجربه می کنم. یه فراموشی عجیب که هم به یاد دارم و هم ندارم!

آرزوهام مدام پشت چشمای بستم رژه میرن ولی وقتی چشامو باز می کنم تاریکی مطلقه!  می بندم..باز می کنم...

+ آدما چرا  اینقدر تو کشتن روح مهارت دارن؟

مهارت دارن تو کشتن روح، احساس، پرواز..و حتی خیال پردازی هایمان.

کشتن های بی لکه های قرمز.. بدون خون!

قتل های سفید این گونه اند..

و خدایم می داند که تا این لحظه چه قتل های سفیدی در من رخ داده!

+ به این فکر می کنم که ای کاش اتاقم توانایی سخن گفتن داشت!  اونوقت من با هزار بدبختی یه سری  جملات رو برای توصیف حالم کنار هم نمی چیدم.

و الآن  اون بود که  همه ی ماجرار رو بازگو می کرد :)


"بعضی وقتا خیلی زود دیر میشه"

فهمیدن بیشتر حرف های نگفته و رازهای پنهون کرده ی آدمای مهم زندگیمون ازگذشته، حال و آینده شان، اونقدری  وجودت رو از درد لبریز می کنه که حتی اگه از اشک هات سیلاب راه بیوفته و فریادها و ضجه هات گوش روزگار رو کر کنه، بازهم ذره ای سبک نخواهی شد..  و در چه کنم ترین حالت ممکن به سر خواهی برد.

وای به روزی که اون آدم تنها آدم مهم زندگیت باشه ولی تو فقط بخش کوچکی از زندگیش باشی!

+ لطفا همونقدر که برای یکی مهمی، برات مهم باشه. بودنش تو هر لحظه برات مهم باشه. بغضش برات مهم باشه. حرفش رو بفهم..

+ این جمله ای که می خوام بگم خیلی تکراریه ولی بیاید این بار بهش عمیق فکر کنیم: " بعضی وقتا خیلی زود دیر میشه"

+ حرف بزنید.. از نگفته هاتون.. از رازهاتون. خودتون بگین و نزارین جوری که نباید بفهمه. نزارین بعدها وقتی تو یه روز تابستونی همینجور که نشسته و به فکر نوشتن یه عاشقانه جدید برای تو، خیلی چیزارو بفهمه!  اون موقع باز هم به نوشتن عاشقانه برای تو  ادامه میده ولی با کلمه به کلمه اش دست به قلب پاره پاره اش می گذارد و آه هایی بی پایان تا ابد و یک روز با او خواهند بود!

شاید هیچ وقت هم به روت نیاره و فقط آروم و بی صدا به انتظار خاموش شدن ستاره اش و در آغوش مرگ رفتن بشینه..


+خوشحالم که نامه هایی که نوشتنشون رو شروع کردم مورد پسندتون واقع شده و ناراحت از این که چند روزیست قصد نوشتن نامه جدید دارم ولی ممکن نیست!

باید که دگرگون شود حالم برای چیدن واژه های پراحساس کنار هم..

:)

یاد روزی افتادم که تو خانه ی هنرمندان، رو اون نیمکت همیشگی، پشت به درختایی که سایه انداخته بودن، گذراندیم :)

+ حالا تو باید فکر کنی و ببینی من یاد کدوم یکی از اون همه روزی که رو نیمکتمون گذروندیم  افتادم :)


"شایدم فکر نکنی"